تفسیر سوره مبارکه عبس
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ عَلَی آلِهِ الطَّاهِرِینَ».
چنانکه عرض شد از خود این آیات مقدسات شخص و شخصیت عابس پیداست. بسم الله الرحمن الرحیم، «عَبَسَ وَ تَوَلَّى * أَنْ جَاءَهُ الْأَعْمَى»[1]، اینجا اولاً، کسی که أعمی نزد او رفت، ثانیاً، خود أعمی، و ثالثاً آن کسی که برای خاطر او این شخص اعراض و تولی از أعمی کرد. اینها البته باید معلوم باشد چه کسانی هستند. از خود آیات مقدسات وضع اینها به دست بیاید. چنانکه عرض کردیم محور اصلی رسالتها و مخصوصاً رسالت آخرین این است که با خوشرویی با مکلفان برخورد شود. مکلفان چند دسته هستند: یک دسته مکلفانی که ایمان آوردهاند، فعلیت دارد نقش دعوت در آنها علماً، عقیدتاً، عملاً، طبعاً خیلی محترم هستند. یک دسته کسانی که در راه دعوتند و شخص داعی الی الله میداند که اینها قدمهایی در راه فهم و بعداً پذیرش دعوت برمیدارند. اینها هم در درجه دوم محترمند. درجه سوم، کسانی که معلوم نیست که اینها میخواهند قدم در راه خدا بگذارند، اما احتمال این جریان در آنها هست. نه نفی ثابت است و نه اثبات، اما بین النفی و الإثبات محتمل است این کسی که اینجاست و من میخواهم بهعنوان داعی الی الله با او صحبت کنم، احتمال دارد که در او مؤثر باشد، این مرحله سوم است. مرحله چهارم، کسانی هستند و یا کسی هست که مطمئناً دعوت در آنها مؤثر نیست و من او را میشناسم. در بُعد اول و دوم و سوم و چهارم برخوردهای داعی الی الله گوناگون است. در دوران امر بین اهم و مهم و غیر مهم، اهم مقدم است، بعداً مهم مقدم است، بعداً مرحله سوم و بعداً که مرحلهای وجود ندارد، کسی که قطعاً دعوت در او اثر نمیکند، با این حال لزومی ندارد با او خشونت شود، بلکه دعوت باید تکرار شود، استمرار پیدا کند که حجت ربالعالمین در او قوی گردد و اگر عناد در او بیّن شد و بیّن بودن عناد به آنجا رسید که مشغول منحرف کردن دیگران شد، «وَ الْفِتْنَةُ أَشَدُّ مِنَ الْقَتْلِ»[2] «وَ الْفِتْنَةُ أَكْبَرُ مِنَ الْقَتْلِ»[3] اینجا محاربه با او لازم است.
شخص مؤمن عادی، مؤمن عادی، فقیر است، حمال است، کنّاس است، عمله است، ولی مسلمان است. اگر چند نفر در برابر او باشند که یکی مؤمن بالفعل است و دیگری در راه است و سومی احتمال این هست که راه را قدم بنهد و قبول کند و چهارمی معاند است، آیا این چهار نفر در نظر او فرق دارند یا نه؟ داعی الی الله هم نیست. این چهار نفر طبعاً فرق دارند. احترام اوّلی اوجب، بعداً مرحله دوم، بعداً مرحله سوم، بعداً در مرحله چهارم خشونت لازم نیست، جنگ و دعوا و معارضه لازم نیست، مگر احساس کند که او خطرناک است تا آنجا که امکان دارد، این شخص مؤمنی که هیچ مسئولیتی ندارد، فهمی هم ندارد، علمی هم ندارد، موقعیتی هم ندارد، اهل دعوت هم نیست، اما از باب این قاعده کلیه در کل شرایع بلکه در کل انسانیتها، «إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِندَ اللَّـهِ أَتْقَاكُمْ»[4] اگر به عکس این جریان را با فاصله بسیار زیاد ما دیدیم، نمیتوانیم نسبت به مؤمنین عادی هم بدهیم، تا چه رسد به رسولالله (ص) که اولاً «إنّکَ لعَلیَ خُلُقٍ عَظیمٍ»[5]، ثانیاً دستورهای ریشهای رسالتی که از شرایط و از لوازم آغازین رسالت است تا انتها، خوشرویی و خوش برخورد کردن و مقدم داشتن کسانی که مقدمند و مؤخر انداختن کسانی که مؤخرند.
حال دو نفر در برابر هم قرار گرفتهاند. نسبت به این دو نفر که فاصله زیادی هم دارند، وضع چیست؟ یک نفر اعمی، اعمای یسعی و یخشی، سه مطلب هست؛ مؤمن است و این مؤمن دارای سه خصوصیت است که قابل انعطاف است، قابل ترحم است، قابل احترام است. مرحله اولی اعمی است. کسی که چشم ندارد، باید بیشتر به او احترام و توجه و عنایت داشت. مرحله دوم یسعی است، یسعای در سه بُعد است. یسعی الی الله؛ سعی و کوشش الی الله دارد. دوم: سرعت دارد در رفتن به آنجا که رسولالله (ص) تشریف دارند. سوم: حساب نمیکند که زمین بخورد، به در بخورد، به دیوار بخورد، راهش بدهند، ندهند، احترام بکنند، نکنند، «يَسْعَى * وَ هُوَ يَخْشَى»[6]، «یسعی الی الله و هو یخشی الله». اما در راه «یسعی الی الله و هو یخشی الله» خشیت از زمین خوردن هم هست، خشیت از برخورد هست. در مجلسی که صنادید و مشرکین قریش هستند، خشیت از اهانت هم هست، خشیت از اینکه اینها مانع بشوند هست. اما این خشیتها بر مبنای خشیت من الله و سعی الی الله مانع از این نمیشود که برود و داخل این مجلس صنادید قریش بشود. چون مقصود، رسولالله (ص) است. این یک فرد؛ اعمی، یسعی، یخشی. آیا این عابس، این شخص را میشناخت یا نمیشناخت؟ این شخصی که «عَبَسَ وَ تَوَلَّى * أَن جَاءَهُ الْأَعْمَى» که خداوند دارد مذمت میکند، میدید که اعمی است، میشناخت که یسعی است، میشناخت که «وَ هُوَ يَخْشَى» است. بر مبنای ایمان یسعی و یخشی و نابینا بودن او مانع از یسعی نبود، میدانست یا نمیدانست؟ اگر نمیدانست، خدا روی جریان نادانسته که سرزنش نمیکند. اگر انسان ندانسته تنش به یک کسی خورد، اینکه مذمت ندارد. اگر مساهله نبود و تجاهل نبود، اگر نادانسته و ناآگاه از انسان کاری سر زد، اینکه مذمت ندارد. پس باید عابس که «عَبَسَ وَ تَوَلَّى»، بشناسد آن شخص در چه وضعیتی بوده، کدام وضع؟ آن اوضاعی که خداوند ذکر میکند. آن حدودی که از احترام و از مراعات و از ملایمت و از توجه لازم است بر مبنای اعمی، یسعی، یخشی، اینها را باید دانسته باشد. چطور میشود یک شخص مسلمان عادی، کسی که به طرف او میآید، نه با او کار دارد، به طرف او. در روایت دارد که پیغمبر بزرگوار تشریف داشتند، عثمان کنار حضرت نشسته بود، صنادید قریش هم نشسته بودند. دارد به طرف او میآید، این نه اعمی بودنش را مورد محبت قرار بدهد، نه یسعی بودن را، نه یخشی بودن را، محبت چه؟ هیچ، عنایت هیچ، اما «عَبَسَ وَ تَوَلَّى»، نسبت به این مؤمنِ ضریرِ فقیرِ یسعای یخشی. این در بُعد اول. این تقسیمی که عرض کردم یادتان نرود.
در بُعد ثانی؛ اگر یک آدمی است که با همه چنین است، به هرکس که میرسد «عَبَسَ وَ تَوَلَّى» است، باز بد است، اما «تِلْكَ إِذاً قِسْمَةٌ ضيزى»[7] این قسمت بسیار ظالمه ضد شرعی و ضد انسانی و حتی ضد حیوانی است که نسبت به مؤمنِ ضریرِ یسعای یخشی که نیامده است اذیت کند، نیامده است مزاحمت ایجاد کند، بلکه «جاء یستقرأ آیاً من الذکر الحکیم» بر حسب روایات، روایات شیعه و سنی. آنوقت با او این عمل بشود اما «أَمَّا مَنِ اسْتَغْنَى»[8]، در قرآن سه جا استغنی دارد و استغنی به حد کفر است. «و أَمَّا مَنِ اسْتَغْنَى»، بعد: «فَأَنْتَ عَنْهُ تَلَهَّى»[9] و تا آخر. حالا استغناء در سه جای قرآن شریف از برای کفار ذکر شده، برای مؤمن فاسق نیست، حتی از برای کسی که ایمان ندارد، اسلام دارد، «و لما یدخل الایمان فی قلبه» هم نیست. در سه جای قرآن شریف این از برای کسی که استغناء عن الله دارد. «إِنَّ الْإِنسَانَ لَيَطْغَى * أَن رَّآهُ اسْتَغْنَى»[10]، «لَيَطْغَى» طغیان میکند، نسبت به چه کسی؟ طغیان علی الله و علی عباد الله «أَن رَّآهُ اسْتَغْنَى». میبیند که مستغنی است، مستغنی که نیست، میبیند. اگر این دید اینقدر روی نفهمی و روی نخواستن اینکه حقیقت را بیابد و ببیند، خود را مستغنیِ عن الله بداند و مستغنیِ عن رسالات الله بداند و مستغنیِ از هدایت الی الله بداند، این پایه اول کفر است. و آیات دیگری هم در باب استغناء داریم.
– خود «مَنِ اسْتَغْنَى» هم شخص خاصی آنجا بوده است؟
– «مَنِ اسْتَغْنَى» کلی است و آنجا شخص خاص بوده، ولی کلی است. این دارد میگوید که تو نسبت به اعمای فقیرِ ضریر یسعای یخشی چنین بیاعتنایی و بیحرمتی کردی، اما وضع تو طور دیگری است. حالا آنجا باشد یا نباشد. وضع تو اینطور است، آنجا بودنش مطلبی نیست. چه در آن مجلس باشد چه نباشد، وضع این است، «أَمَّا مَنِ اسْتَغْنَى». کسی که این پایه اول را که در قرآن شریف بهعنوان کفر و خبیثترین مراحل کفر تلقی شده است، «أَمَّا مَنِ اسْتَغْنَى» چه میکنی؟ «فَأَنتَ لَهُ تَصَدَّى»، تصدی، صدایی است که از لابهلای کوهها بر اثر وزش باد بیرون میآید، داد، قال، فریاد، کسی که استغنا دارد، میدانی استغنا دارد یا نه؟ اگر نداند که خداوند مذمت نمیکند، اگر این طرف نداند که او مستغنی است، نداند کافر است، نداند هدایت در او تأثیر نمیکند، نداند اینقدر این احمق است و لعین است، اگر نداند و نسبت به آن انسان احترام میکند، به خیال این احترام میکند که شاید به راه بیاید، اینکه مطلبی نیست. پس باید بداند، «مَنِ اسْتَغْنَى» را باید بداند. «فَأَنتَ لَهُ تَصَدَّى»، تو نسبت به او سر و صدا و احترام و بلند و بنشین و… این را یک انسان مسلمان فاسق هم اگر انجام بدهد، توبیخ دارد تا چه رسد نسبت به کسی که مسئولیت دعوت الی الله دارد، تا بالاترین مقام که مقام رسولالله (ص) است. این بر خلاف تمام موازین فطری و عقلی و انسانی و حتی حیوانی است تا چه رسد شرعی.
آیات بیانگر این جریان است که شخصی که عابس بود و متولّی بود و اعراض کرد در اینجا، این کسی را که مستحق لعنت است یا حداقل استحقاق احترام ندارد، واقعاً مستحق لعنت است. «فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَى الْكاذِبينَ»[11] «أَلا لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الظَّالِمينَ»[12] مستحق لعنت است، بلکه مستحق هتک است، چون استغنی، استغنی یک کفر روی حساب است، کفر روی جهات یا روی قصور نیست. یا حداقل استحقاق احترام ندارد، چون رجای ایمان بر او نیست، قدم در راه ایمان نیست، چه در این مجلس است چه در جای دیگر، اصلاً معارض است با ایمان، مستغنی است و حتی احیاناً مثلا مسخره هم میکند. نسبت به او آنقدر تصدی، احترام میکنید. برای خاطر او «عَبَسَ وَ تَوَلَّى». تازه اگر در مجلسی که شما هستید افرادی هستند، نمیدانید بعضی از این افراد در راه هدایتند یا نه، نمیدانید. مرحله آخر، ما قبل آخر، نمیدانید که در راه هدایتند یا نه، میشود حرص و طمع و علاقه شما برای دعوت او الی الله روی احتمال اقوی باشد از نظر تحویل گرفتنش و احترام کردنش از کسی که بالفعل مؤمن است، فقیر است، ضریر است، یسعی است، یخشی است. این تقدم برای چیست؟ این تقدیم مفضول علی الفاضل یعنی چه؟ تقدیم کسی که در آن آخرین مراحل است که احتمال هم دارد، تا چه رسد به آن کسی که احتمال ندارد. «مَنِ اسْتَغْنَى» است، او استغنای عن الله دارد و تو میدانی. تو میدانی استغنای عن الله دارد، کافر است، لامذهب است، معارض است، مخالف است، «سَوَاءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنذِرْهُمْ لَا يُؤْمِنُونَ»[13] است، احتمال هدایت در او نیست. کسی که احتمال هدایت در او نیست او را احترام میکنی اما نسبت به آن ضریر نه. تا چه رسد به اینکه قضیه را به عکس کنی.
ما در این مراتبی که عرض کردیم، کسی که بالفعل مؤمن است و دارای خصوصیات است، بعد، قطعاً در راه هدایت است، بعد، احتمالاً در راه هدایت است، بعد، یقیناً در راه هدایت نیست. شما کسی را که یقیناً در راه هدایت نیست، «تَصَدَّى»، اما کسی که بالفعل در هدایت است، چقدر فاصله است، ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا. خصوصیاتی که از برای «مَنِ اسْتَغْنَى» است در اینجا. سؤال فرمودید، بحث میکنیم. «أَمَّا مَنِ اسْتَغْنَى * فَأَنتَ لَهُ تَصَدَّى»، آقایان تفسیر را باز کنید، صفحه 114، «أَمَّا مَنِ اسْتَغْنَى». «هنا تعلو نبرة الخطاب و تشتد لهجة العتاب أن كيف تقتسم هكذا قسمة ضيزى بين من استغنى و لا يزّكّى و من جاءك يسعى و هو يخشى «كَلَّا إِنَّ الْإِنْسانَ لَيَطْغى * أَنْ رَآهُ اسْتَغْنى»»[14]. این یک «رَآهُ اسْتَغْنى» است، فرق دارد. یکی استغنی است، یکی غنی است، یکی استغنی است، یکی «رَآهُ اسْتَغْنَى» است. «رَآهُ اسْتَغْنَى» تازه دست پایینش است؛ میبیند که مستغنی است، کسی که نه، میبیند نیست، اصلاً یقین دارد که غنی است، «مَنِ اسْتَغْنَى». نفرمود: «أمَّا أَن رَّآهُ اسْتَغْنَى» نه، «أَمَّا مَنِ اسْتَغْنَى»، این دَرَکش بالاتر است، اسفل است. «إِنَّ الْإِنسَانَ لَيَطْغَى * أَن رَّآهُ اسْتَغْنَى» طغیان از پیامدهای حتمی «رَآهُ اسْتَغْنَى» است. اگر «رَأهُ» را برداریم، استغنی فعلیت دارد، یقین برای او حاصل شده، اینطور عمل میکند، اینطور خیال میکند که غنی است و طلب میکند که این غنا تبلور پیدا کند و در مقابل حق قرار بگیرد. این چه میشود؟ این اقوی است.
««كَلَّا إِنَّ الْإِنْسانَ لَيَطْغى * أَنْ رَآهُ اسْتَغْنى» (96: 6- 7) فهؤلاء الطواغيت المستغنون المتأنفون المتعنتون الذين «سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ» (2: 6) الذين لا يتزكون و ليسوا بصدد التحري عن الهدى فهؤلاء الحمقاء الطواغيت أنت لهم تتصدى!» چطور میشود؟ حتی احتمالش واقعاً مرگ فهم است، مرگ ایمان است، مرگ شعور است. «إن التصدي أن يقابل الشيء مقابلة الصدى». چون استقبالها فرق میکند، بلند میشوی، نیمخیز بلند میشوی، احترامی میگذاری. یک مرتبه نه، در حضور جمع بلند میشوی که آقای چنین تشریف آوردند، آقای دارای چنین مقامی هستند. مثل آن بوقهایی که بوق میزنند، با بوق میخواهند معرفی میکنند. این تصدی است.
«إن التصدي أن يقابل الشيء مقابلة الصدى أي الصوت، الراجع من الجبل. «فَأَنْتَ لَهُ تَصَدَّى»: تتصوت له كالبوق و كأنه إله يعبد إنه يستغني عن شرعة اللّه و يطغى، ثم أنت له و لتبجيله تتصوت و تتعربد»؛ عربده میکشی، داد میکنی، فغان میکنی، احترام میکنی. «ليس إلا لأنك من زمرتهم دون استحياء من النبي الأقدس»، اینطور هم بود، عثمان که اگر او باشد، کس دیگری هم باشد. کسی که نزد پیغمبر است، عثمان یا غیر عثمان ما بحثی نداریم. این شخص عثمان از پولدارها بود. از پولدارهایی بود که زندگیاش زندگی ارسطقراطی و زندگی ثروتمندی بود که چند قصر در زمان عثمان ساخته شد بهعنوان دار الخلافه اینجا و آنجا و آنجا و آنجا که در علیٌ و الحاکمون بحث کردیم. چقدر اموال مسلمین را حیف و میل کرد و خودش اموی بود. امویها را روی کار آورد و آورد، تا حدی که سر و صدای مسلمانان درآمد و او را با این کارهای غلطش که بر ضد محور اصلی شرایع و انسانیت بود، او را کشتند در حالی که قرآن به دست گرفته بود که من قرآنخوان هستم.
– ارسطقراطی یعنی چه؟
– ارسطقراطی یعنی سرمایهدارهایی که سرمایه را اصل میدانند. به تعبیر عربی.
– [سؤال]
– احتمال دادیم، رد نکردیم.
– [سؤال]
– «مَنِ اسْتَغْنَى» را رد کردم. «مَنِ اسْتَغْنَى» عثمان نبوده، ولی عابس عثمان است. اگر هم اینطور گفتم، حالا طور دیگری عرض میکنم. چون بنده آنوقت غیر از بنده حالا هستم. «وَ مَا عَلَيْكَ أَلَّا يَزَّكَّى»[15]، عابس! تو نسبت به این آدمی که تصدی میکنی، مستغنی است، احترام میکنی، فلان و فلان، «مَا عَلَيْكَ أَلَّا يَزَّكَّى» ما سه احتمال در «ما» داریم؛ اول دو احتمال، «ما»، «ما»ی نافیه باشد یا «ما»ی موصوله باشد. اگر «ما»ی نافیه باشد؛ «وَ مَا عَلَيْكَ أَلَّا يَزَّكَّى»؛ نیست، واجب نیست بر تو که او را پاک کنی، اگر نمیخواهد پاک شود و نمیخواهد پاک شود. نمیخواهد پاک شود، چون «مَنِ اسْتَغْنَى» است، «مَنِ اسْتَغْنَى» است، کفرش ثابت است، کفرش صامد است، زیر بار نمیرود، این نمیخواهد پاک شود. «لَيْسَ عَلَيْكَ هُدَاهُمْ»[16]، «وَ اللَّهُ يَهْدي مَنْ يَشاءُ إِلى صِراطٍ مُسْتَقيمٍ»[17]. اگر کسی سفت است و زیر بار نمیرود، بر پیغمبر واجب نیست که او را وادار به هدایت کند، هدایت که واداری نیست. «اللَّهُ يَهْدي مَنْ يَشاءُ».
«فَإِنَّما عَلَيْكَ الْبَلاغُ وَ عَلَيْنَا الْحِسابُ»[18]، تو باید برسانی مطلب را، «إِنَّكَ لا تَهْدِي مَنْ أَحْبَبْتَ»[19]، تو هادی نیستی؛ موصل إلی الطریق نیستی، قلبها دست تو نیست، بلکه تو دالّی. حالا اگر این دلالت تو با کمال بیانش و با کمال برهانش و با کمال مواصله و دوامش و با کمال تمام کمالات در طریق دعوت الی الله اثر نکرد در این طرف که مانند کوه سنگ بود، میگوید غصه نخور، این نشد که نشد، بر تو واجب نیست که… اینجا: «وَ مَا عَلَيْكَ»؛ نیست بر تو چیزی، «أَلَّا يَزَّكَّى». «لَيْسَ عَلَيْكَ هُدَاهُمْ»، تو که میدانی این آدم اینقدر سفت است، اینقدر سفت است، باز اصرار داری که چه کنی؟ اصرار داری کسی را که محکم است در ضلالت، به راه بیاید و اصرار تو مؤثر نیست، اگر این جهت است که میخواهی مقدم بداری، غلط است. تازه اگر چنانچه احتمال میدهی در راه بیاید، باز او را مقدم بر اعمای ضریرِ فقیرِ یسعای یخشی نمیتوانی بکنی. اگر هم قدم برداشته در راه هدایت و الآن مهتدی است، مؤمنی است که ایمانش از این فقیرِ ضریرِ یسعای یخشی کمتر است، باز نمیتوانی کسی که ایمانش کمتر است، اینقدر احترام کنی، ولیکن نسبت به کسی که ایمانش بالاتر است، نه تنها این احترام را نکنی، نه تنها کمتر از این احترام نکنی، نه تنها ساکت باشی، بلکه نسبت به او عَبْس کنی و نسبت به او تولّی کنی. در هر بُعدی از ابعاد و در هر زاویهای از زوایای این برخورد ما حساب میکنیم، این کار غلط اندر غلط اندر غلط است. «وَ مَا عَلَيْكَ»؛ نیست بر تو چیزی، «أَلَّا يَزَّكَّى».
احتمال دوم؛ «وَ مَا عَلَيْكَ أَلَّا يَزَّكَّى»، تو چیزی نمیدانی، توجه نداری که این آدم پاک نیست. این آدمی که پاک نیست، نجس اندر نجس است و در راه پاکی نیست، این برای تو چیزی نیست، مسئلهای نیست، احترام میکنی، چون پول دارد، قلدر است، گردنکلفت است. اما نسبت به مؤمن فقیرِ ضریرِ یسعای یخشی، نه. اینجا معلوم میشود که این عابس یک آدم قلدر خری است! یک آدمی است که آنقدر احمق است و آنقدر بیشعور است که اصلاً حسابهای انسانی را هم درک نمیکند.
احتمال سوم؛ «وَ مَا عَلَيْكَ أَلَّا يَزَّكَّى» «ما»ی استفهامی باشد؛ و چیست بر تو اگر یزّکی نیست؟ هیچ چیزی بر تو نیست. این در چه بُعد؟ […] دوم: اهمال. اگر این آدم اصلاً در راه هدایت نیست و تو مطمئنی که نیست و باید مطمئن باشی و الا مورد بخشش من نبودی، مطلبی نیست. این آدمی که مثل آجر است، مثل سنگ است، اما پولدار است، قدرت دارد، عنوان دارد، ثروت دارد، اما این را احترام میکنی و برای او سوت و صیت و این حرفها، اما نسبت به این مؤمنی که میآید برای اینکه چیز بیشتری یاد بگیرد، به علمش، عقیدهاش، معرفتش، ایمانش، عملش اضافه گردد، به او رو ترش میکنی، اما نسبت به کسی که اصلاً در راه ایمان نیست، بلکه بر ضد راه ایمان است، اینقدر تو احترام میکنی؟
«وَ مَا عَلَيْكَ أَلَّا يَزَّكَّى * وَ أَمَّا مَن جَاءَكَ يَسْعَى». «جاءک» چرا «جاءک»؟ کسی بیاید بگوید اینکه به طرف رسولالله میرفت، به طرف عثمان نمیرفت، گفتیم بله، دو طرف میرفت. این آدمی که اعمی بود، آمد که برود به طرف رسولالله «لیستقرأه آیاتٍ من الذکر الحکیم» ولکن پیغمبر به احترام این اعمی در مقابل این کورشدههای کافر، در مقابل این قلدرها، در مقابل این پولدارها خواست نشان بدهد که نبوت من چیست، من نسبت به یک مؤمن فقیر ضریر اینقدر احترام میکنم که عثمان برو کنار، او به جای تو بیاید. پس «جَاءَكَ»، هم جاء الی رسولالله برای اینکه «یستقرأه آیاً من الذکر الحکیم»، هم جاء الی این عابس متولّی که به جای او بنشیند، چون پیغمبر دستور داد، او خودش نخواست برود جای او بنشیند، پیغمبر دستور داد که عثمان برو کنار یا کس دیگر و او به جای تو بنشیند.
«وَ أَمَّا مَن جَاءَكَ يَسْعَى * وَ هُوَ يَخْشَى»[20]، در حالی که خشیت دارد، استغناء نیست. استغناء ضد خشیت است. در برابر الله، استغناء کفر است و خشیت ایمان است. «إِنَّمَا يَخْشَى اللَّـهَ مِنْ عِبَادِهِ الْعُلَمَاءُ»[21]، کسانی که دلباخته حقّاند و دلباختگی حق بهگونهای است که کوری آنها، پیری آنها مانع نمیشود که در حالی که پیغمبر بزرگوار با صنادید قریش و با این کنده هیزمهای طلایی به خیال خودشان دارد بحث میکند، اینها مانع نمیشود که برود در آن جلسه و از پیغمبر بزرگوار مطلبی را نسبت به آیاتی از قرآن سؤال کند. «وَ هُوَ يَخْشَى» این حالت خشیت است، حالت خشیت، از بهترین حالات است از برای مؤمنین. یک خشیت من الرحمن است و یک خشیت من الشیطان است. کسی که یک بُعدی زندگی میکند در درون و برون، در فطرت و عقل و فکر و علم و عمل، فقط خشیة الله است و دلباخته حق است، تو نسبت به دلباخته حق که همه چیز باختۀ در راه حق است، حتی میترسد زمین بخورد، میترسد با دیگران تصادف بکند، میترسد اهانت کنند، هیچ کدام از این جریانات مانع نیست، میآید برای اینکه مزید معرفت و مزید علم از برای او از ساحت قدس رسولالله باشد. «وَ أَمَّا مَن جَاءَكَ يَسْعَى * وَ هُوَ يَخْشَى * فَأَنتَ عَنْهُ تَلَهَّى». تلهی اعراض است، نه بیتفاوت بودن، بیتفاوت بودن در برابر کسانی که علیه حقاند، برای کسی که لَهِ حق است، بیتفاوت بودن نسبت به او بیتفاوت بودن ایمانی است، چه مؤمن باشد، چه غیر مؤمن، ولکن تو که بدتری، تو «وَ أَمَّا مَن جَاءَكَ يَسْعَى * وَ هُوَ يَخْشَى * فَأَنتَ عَنْهُ تَلَهَّى».
– این ضمیر «جَاءَكَ» ضمیر مفعولی کاف به چه کسی برمیگردد؟
– به همان عابس. گفتیم دو مجیء است؛ یک مجیء الی رسولالله است، «لیستقرأه آیاً من الذکر الحکیم»، یک مجیءِ کجا بنشیند. «جَاءَكَ» آمد به طرف تو، تو بلند شو که به جای تو بنشیند. و خیلی اوقات او تلخ شد. یعنی اوقات عثمان از دو جهت تلخ شد؛ اولاً چرا پیغمبر به این ابن ام مکتوم احترام میکند، ثانیاً چرا جای من او رابه میدهد؟! «جَاءَكَ» است، درست است دیگر. پس اینجا مجیء دو مجیء است که مجیء دوم در اینجا به چه حسابی است؟ برای اینکه این عابس را توبیخ میکند.
– سعی هم در مسیر هم مجیء بوده، «جَاءَكَ يَسْعَى».
– سعی دو بُعدی است؛ بُعد اصلی سعی، سعی الی الله است. سعی در اینکه مطلبی را… چون مؤمن است دیگر، مؤمن سعی که میکند، در راه چیست؟ در راه ایمان است. این مؤمن که با خصوصیاتش آنجا ذکر شد، این مؤمن سعیای را که میکند، در راه اضافه کردن معرفت و ایمان است. در راه اضافه کردن معرفت و ایمان از عابس متولیِ لعین؟ این خلاف ایمان است. شخصی که مؤمن است از آدمی که اینقدر جاهل است، نفهم است، دمق است و کافر را بر مؤمن مقدّم میدارد، آن وقت این مؤمن یسعی، جدیت میکند، حتی اگر نزد او برود، نباید اعتنا کند. جدیت میکند که بیاید طرف او که از او آیاتی از قرآن سؤال کند. نه، این جاءک دو جاءک است، هر دو جاءک به امر الله است؛ جاءک اول مجیء است الی رسولالله که اینجا ذکر نشده است، ولکن معلوم است که این برای چه آمده، نیامده است که بنشیند جای عثمان و مثل صنادید قریش حرفش را بزند و جاءک دوم به امر رسولالله است. رسولالله بر حسب روایت -اگر هم نبود، اینجا مطلب را میفهمیم- امر فرمودند که بیا وارد شو، احترام کردند و به تمامقد بلند شدند، فرمودند: در جای عثمان بنشین. عثمان برو کنار. پس جاءک، پس «جاءک لیُحِلّ محلّک حتی یسمع الی رسول الهدی».
«وَ أَمَّا مَن جَاءَكَ يَسْعَى * وَ هُوَ يَخْشَى * فَأَنتَ عَنْهُ تَلَهَّى»، لهو در قرآن شریف: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تُلْهِكُمْ أَمْوَالُكُمْ وَ لَا أَوْلَادُكُمْ»[22]، این تلهّی از چیست؟ تلهّی از ایمان است. اگر کسی اعراض کند از مؤمنی که بسیار مؤمن است و قابل ترحم، چند بُعد است. مؤمنی که پیر است، کور است، فقیر است، قابل ترحم است، آمده است برای اینکه مزید بر علم و معرفتش کند. تلهّی از او تلهّی عن الإیمان است و تلهّی عن الإیمان، تلهّی عن الله است، اعراض عن الله است، نتیجه این تلهی، اعراض عن الله است. آیا میشود گفت یک مؤمن عادی مُعرض عن الله است؟ تا اینکه به رسولالله (ص) نسبت داده شود که او مُعرض عن الله است. مگر دو قائمه از قوائم دهگانه فرعی ایمان، تولّی و تبرّی نیست؟ چرا اینجا به عکس شد؟ چرا تولّی نسبت به این شخصی که «مَنِ اسْتَغْنَى» بود و «وَ مَا عَلَيْكَ أَلَّا يَزَّكَّى» بود و اینها، نسبت به او تولی شد، اما نسبت به این مؤمن فقیرِ ضریر، تبرّی شد؟ درست بر ضد فروعی سیاسی و فروعی معرفتی و معنوی از فروع دین است.
«كَلاَّ»، در این «كَلاَّ» ملاحظه کنید. اینجا صفحه 116 ما این «کلا» را چند بُعدی کردیم. ««فَأَنتَ عَنْهُ تَلَهَّى» أنت الذي تتصدّى و تهتمّ بمن يطغى و لا يزكى»[23] همه را میدانی، طغیانش را میدانی، لا یزّکی را میدانی، استغنی را میدانی، اگر نمیدانستی مورد مذمت نبود. «أنت تلهى عمن يسعى و يخشى و يزكى، تلهّى عنه عابساً في وجهه مولّياً عنه إلى الطواغيت، أ فعبساً في وجه الإيمان و تلهياً عنه إلى وجه الطغيان» بین الهلالین یک جملهای است که بر حسب روایتی از امامباقر (ع) بسیار بسیار این برداشت عالی است. «مَنْ يَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً فَجَزاؤُهُ جَهَنَّمُ»[24] چه شد؟ این چند بُعد است، چهار بعد است که بدترین عذاب نسبت به کسی است که مؤمنی را متعمداً… حالا کسی با مؤمنی دعوا دارد، دعوا دارد و در دعوا زد او را کشت. حالا این «خالِداً فيها وَ غَضِبَ اللَّهُ عَلَيْهِ» نه خیر. روایت دارد که «لِإِيمَانِهِ» همین هم هست. «من یقتل رجلاً» نسیت، «مَنْ يَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً» یعنی متعمداً، چون مؤمن است او را میکشد، نه چون مال مرا خورده است، نه چون مرا زده است، نه چون چنین کرده است، نه، چون مؤمن است او را میکشد. اگر چون مؤمن است او را میکشد، کُشنده نه تنها کافر است، بلکه کافر ضد ایمان است، ضدیتش با ایمان بهقدری است که کسانی که دارای ایمان هستند آنها را میکشد. پس این شخص عابس متولّی، اصلاً مسلمان هم نیست، این ضد ایمان است، چرا؟ برای اینکه «مَن جَاءَكَ يَسْعَى * وَ هُوَ يَخْشَى * فَأَنتَ عَنْهُ تَلَهَّى» اعراض از او میکنیم، «كَلاَّ»!
«كَلاَّ» یک شلاق محکمی است که بر سر چه کسی میخورد؟ بر سر دو دسته که در اینجا ذکر شدند؛ یک دسته «كِرامٍ بَرَرَةٍ» هستند، معلوم است رسولالله است و «مَن جَاءَكَ يَسْعَى * وَ هُوَ يَخْشَى»، این معلوم است، دو دسته دیگر که این شلاقها به سر آن دو دسته میخورد؛ یک دسته است که دسته محوری است، عابس و دسته دیگر «مَنِ اسْتَغْنى»، البته «مَنِ اسْتَغْنى» بدتر است، قبول داریم. «مَنِ اسْتَغْنى» بدتر است. اما کسی که علیه مؤمن چنین کرد و به «لَهِ» شخصی که «استغنی» است چنین کرد، هر دو را دارد چوب میزند. «كَلاَّ» نه چنین است که تو عابس متولی گمان کردهای و نه چنین است که آن مستغنیها گمان کردهاند، گمانهای هر دوی شما غلط است، «كَلَّا إِنَّهَا تَذْكِرَةٌ»[25]، چه؟ تذکره چیست؟ بُعد اول تذکره، بُعد عامش کل رسالات الهیه و کتب السماء است. بعد خاصِ اخصّ اخیرش قرآن محمد و محمد قرآن (ص) است. خداوند از که بر سر که میزند؟ از خودِ -معاذ الله- پیغمبر به سر خودش؟ ای محمد کلا، این خیال غلط است، این رفتار غلط است، این نیست. «إِنَّهَا تَذْكِرَةٌ»، این رسالتها، این قرآن تذکره است، تو هنوز متذکر نیستی. عجیب است، کسی که بالاترین رمز دعوت دست اوست در آخرین مرحله رسالت، او متذکر نیست؟ حتی تذکر انسانی و اخلاقیِ انسانی هم ندارد که اینطور تفضیل میدهد و مقدم میدارد کسی که مستغنی است و کافر است، بر کسی که دارای ایمان است.
«كلا إنه من أرذل الناس و أسوأهم أدبا و أجهلهم بالأدب الإسلامي و الإنساني، إنه فرع من الشجرة الملعونة في القرآن»[26] که شجره ملعونه، از جمله شجره بنیامیه است. ««كلا»: ليس هذا هو الأدب، ليست هذه هي الشيمة الإسلامية» اخلاق اسلامی و روش اسلامی نیست. «ليس الإسلام بالذي يقرّك على هذه الحالة الرديئة، و ليس الرسول بالذي يسكت عن التذكرة، و ليس بالذي يقدمك على الأعمى و في مجلسك. «كلا»: بعداً لخلقك اللئيم، البعيد البعيد عما جاءت به الصحف المكرمة بأيدي سفرة». یعنی رسالت رسول را برسر خودِ رسول -معاذ الله- میزند؟ قرآن را علیه رسول؟ اینکه اسفر السفراء است، و این اعلی السفراء من عند الله است الی المکلفین، چطور از خودش به خودش؟ کما اینکه در ابتدا «عَبَسَ وَ تَوَلَّى»، اگر معاذ الله عابس و متولّی، رسولالله بود، خداوند از خود رسول -معاذ الله- عابس و -معاذ الله- متولّی به خودش شکایت میکند؟ یا به مؤمنین شکایت میکند؟ اگر از تو به تو شکایت کرد، غلط است. اگر از رسول به مؤمنین شکایت کرد، معلوم میشود مؤمنین بالاترند. از کسی نزد کسی شکایت میکنند که آن شخص دوم قابل این است که من این حرفها را بزنم؛ فلان کس چنین کرد، فلان کس چنان کرد که به ما کمکی بکند یا دلی نزد او خالی کنم. نه اینکه از یک کافری نزد اکفر شکایت کنند، از یک دزدی نزد دزدتر شکایت کنند، از یک قاتلی نزد قاتل تر شکایت کنند. از یک آدم بدی نزد یک آدم خوبی شکایت میکنند. چطور میشود که در اینجا شکایت از خودش به خودش یا از خود عابس متولی به مؤمنین؟
««كلا»: بعداً لخلقك اللئيم … إنّ عليك أن ترجع إلى رسالة السماء، إلى كتب السماء، إلى الكرام البررة، لتخرج من هذه اللئامة، لتخرجك من الظلمات إلى النور، إلى صراط العزيز الحميد. «كلا» لا يكون هذا هو النبي البار الكريم، و على حد قوله: «و الله لا يعاتبني الله فيك أبداً»» یعنی چه؟ ابداً یعنی چه؟ محال است، چون گروهی گمان کرده بودند، چنانکه مفسرین هم میگویند. گروهی اول خیال کرده بودند که خداوند پیغمبر بزرگوار را راجع به ابن ام مکتوم عتاب و سرزنش کرده است. نه «و الله لا يعاتبني الله فيك أبداً» محال است نه اینکه بعداً. اگر اول شد بعداً برای چه؟ اگر حالا شد، یعنی بعداً هم این -معاذ الله- پیغمبر چشمسفیدی میکند، باز اهانت میکند؟ خیر، این ابداً یعنی بهطور کلی هیچگاه نشده است و نخواهد شد که خداوند مرا درباره اهانتی که به ابن ام مکتوم شده است، عتاب کند و سرزنش کند، بلکه قضیه به عکس است.
– [سؤال]
– در حضور پیغمبر به ایشان اهانت شده است. وقتی در حضور جنابعالی به یک شخص مؤمنی اهانت شود و شما هیچ نگویید، معاتب هستید. اینجا اینطور نبود که پیغبمر هیچ چیزی نگوید. آیات وارد شد، بعداً یا در همان حال وارد شد و پیغمبر بزرگوار هم که داعی اول الی الله است، وقتی عثمان چنین کرد، عثمان را سرزنش کرد و ابن ام مکتوم را آورد و جای عثمان نشاند و گفت بگو. «جاءه یستقرأه آیاً من الذکر الحکیم».
صفحات قبلی، صفحه 108: «إن نقلة الأخبار هنا» بالا: «هل يجرأ مسلم أن يتقول القولة الجاهلة الفاتكة: أنه الرسول» اینجا را خواندیم. «إن نقلة الأخبار هنا أنه الرسول (ص) و حاشاه، لم يراعوا كيان الرسالة المحمدية حق رعايتها و لا شيئاً منها، أم جهلوا أو تجاهلوا مدى التنديد الشديد في هذه الآيات بشأن الذي عبس و تولى أن جاءه الأعمى، و هم لم ينقلوها إلا عن الهوى». کسانی که هویداران هوای نفس هستند، این را از معصوم نقل کردند. «و لم يسندوا فيها إلى ركن وثيق من كتاب أو سنة، إلا نقلاً عن هذا و ذاك، عن الذين لا تسمن أقوالهم و لا تغني من جوع» و این اصالت حدیث در میان ماها هم عجیب است. حدیث است، نمیشود آن را نادیده گرفت! آیه را میشود نادیده گرفت؟! حدیث را که پر از حدث است نمیشود رها کرد، اما آیه را که هیچ خم به ابرویش نرسیده میشود رها کرد؟ این را که در مغز ما آورده و در حوزهها ترسیم کرده؟
«في حين أن الرواية عن أهل بيت الرسالة المحمدية تكذّب هذه الوقيعة بشأن الرسول (ص) تصديقاً لطبع الرسالة القدسية، و للقرآن هنا و في سواها من آيات. فعن الإمام جعفر الصادق (ع) قوله: «كان رسول الله (ص) إذا رأى عبد الله بن أم مكتوم قال: جاء و مرحباً مرحباً، و الله لا يعاتبني الله فيك أبداً و كان يصنع به من اللطف حتى كان يكف عن النبي مما يفعل». 1- «و الله لا يعاتبني الله فيك أبداً». پیغمبر از خودش دفع تهمت کرده است. 2- پیغمبر جبران کند، دو بُعدی جبران میکند؛ جبران سلبی و ایجابی. جبران سلبی در همان محضر معلوم است که نسبت به عثمان چه کرد. و جبران ایجابی؛ به جبرانی که در حضور پیغمبر بزرگوار اینطور عثمان یا غیر عثمان نسبت به ابن ام مکتوم هتک کرده است، احترام او را بیشتر میکرد که جبران کند آن جریان گذشته را.
«و كان يصنع به من اللطف
حتى كان يكف عن النبي» میگفت: یا رسولالله خواهش میکنم بس است، خواهش میکنم
بس است. پیغمبر گناهکار نبود، پیغمبر میخواهد جبران کند، جبران کند آن هتکی که
نسبت به او شده است. «فالرسول الأقدس يقسم باللّه أنه ليس هو المعاتب بشأن الأعمى،
ثم حفيده الصادق (ع) يقول: «إنها نزلت في رجل من بني أمية كان عند النبي (ص) فجاءه
ابن أم مكتوم، فلما جاءه تقذر منه و عبس في وجهه و جمع نفسه و أعرض بوجهه عنه» و في
نقل آخر عنه (ع): «نزلت في عثمان و ابن أم مكتوم، و كان ابن أم مكتوم مؤذنا لرسول الله
(ص) و كان أعمى فجاء إلى رسول الله (ص) و عنده أصحابه و عثمان عنده فقدمه رسول الله
(ص) على عثمان، فعبس عثمان في وجهه و تولى عنه» إذا فلا يعبأ بما يتقوّل أو ينقل أنه
الرسول، إذ يتنافى و الكيان الرسالي، و القرآن الحاكي عن كيان الرسول و خلقه العظيم،
و الآيات في هذه السورة نفسها». باز تتمهای هست، چون مطلب بسیار مهم است عرض
خواهم کرد. مهم از دو جهت است؛ یکی هتک ساحت مقدس رسولالله به این رذالت و جهالت،
دیگر ما در برابر کل مفسرین شیعه و سنی هستیم که عابس و متولّی را…
[1]. عبس، آیات 1 و 2.
[2]. بقره، آیه 191.
[3]. همان، آیه 217.
[4]. حجرات، آیه 13.
[5]. قلم، آیه 4.
[6]. عبس، آیات 8 و 9.
[7]. نجم، آیه 22.
[8]. عبس، آیه 5.
[9]. همان، آیه 10.
[10]. علق، آیات 6 و 7 .
[11]. آلعمران، آیه 61.
[12]. هود، آیه 18.
[13]. بقره، آیه 6.
[14]. الفرقان فی تفسیر القرآن بالقرآن، ج 30، ص 114.
[15]. عبس، آیه 7.
[16]. بقره، آیه 272.
[17]. همان، آیه 213.
[18]. رعد، آیه 40.
[19]. قصص، آیه 56.
[20]. عبس، آیات 8 و 9.
[21]. فاطر، آیه 28.
[22]. منافقون، آیه 9.
[23]. الفرقان فی تفسیر القرآن بالقرآن، ج 30، ص 116.
[24]. نساء، آیه 93.
[25]. عبس، آیه 11.
[26]. الفرقان فی تفسیر القرآن بالقرآن، ج 30، ص 116.