تفسیر آیه 30 سوره روم؛ حب کمال مطلق
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ عَلَى آلِهِ الطَّاهِرِينَ».
«أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ» «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ».[1]
«فَأَقِمْ وَجْهَكَ» این «أَقِمْ وَجْهَكَ» دو مبنا دارد: یک مبنا قبل از توجه به آیه قرآنی و قبل از توجه به مسلمان شدن که این اقامه، انگیزه فطری است و مرحله دوم که مرحله کامل است، مرحله فعلیت صددرصد است، مرحله بعد از مسلمان شدن و در نتیجه توجه به این آیه و آیات دیگر است. «فَأَقِمْ وَجْهَكَ» آیا بُعد اوّل را هم شامل است یا تنها بُعد دوم است؟ طبعاً بُعد اوّل قبل از مسلمان شدن است، قبل از مسلمان شدن که شخص مکلّف مشمول «فَأَقِمْ وَجْهَكَ» بالفعل نیست، البته بالشأن است. هر مکلّفی شانأ، فعلاً مأموریت دارد که مسلمان شود و مطالعه صحیح در قرآن بکند. اما قبل از فعلیت اسلام و قبل از فعلیت مطالعه قرآن و توجه به این آیه «فَأَقِمْ وَجْهَكَ» نسبت به او فعلیت ندارد. قبل از اینکه معتقد به شریعت قرآن شود و قبل از اینکه قرآن را مطالعه بکند، این «فَأَقِمْ وَجْهَكَ» یک امر فطری است، یک امر عقلی است. ولکن امر فطری و امر عقلی، قبل از تحقّق و فعلیت وحی نسبت به مکلّف کاربردی ندارد. چنانکه قبل از کل وحی آیا شریعت عقل و شریعت فطرت بر مکلّف بودن کافی است؟ کافی نیست. کفایت بر مکلّف بودن انسان بعد از شریعت عقل و فطرت که درونی است و بعد از شریعت الله است که با ادلّه و معجزات و مبیّنات صددرصد، حقانیت شریعت را ثابت میکند. بنابراین «فَأَقِمْ وَجْهَكَ» مربوط به کسانی است که توجه به قرآن دارند، ایمان و اعتقاد به قرآن دارند و بر مبنای ایمان و اعتقاد به شریعت قرآن، قرآن را مطالعه میکنند و میفهمند. بنابراین «فَأَقِمْ وَجْهَكَ» میخواهد به وجه فطرت تبلور بدهد. به وجه عقل و به وجه دین میخواهد تبلور بدهد. بنابراین ما که معتقد به شریعت قرآن هستیم و قرآن را مطالعه میکنیم، نباید به اسلام اوّل، به ایمان اوّل، به اعتقاد اوّل به قرآن اکتفا بکنیم. بلکه باید این اسلام را، این ایمان را، این اعتقاد را، این تعهّد را، این تقیّد را، ما تعالی و تبلور بدهیم.
درست است در نقطه اولی باید وجه عقل را بر مبنای فطرت توجّه به دین داد، ولکن کاردبرد این قبل از وحی بسیار کم است. پیش از التزام به وحی و پیش از فعلیتپذیری وحی، کاربرد این بسیار کم است. کاربرد آن در دو بُعد کم است: یکی اینکه قبل از وحی است و دیگری اینکه بدون توجه به شریعتی است که باید قبول کند. ولکن بعد از وحی قرآن و فعلیت خطاب «فَأَقِمْ وَجْهَكَ» به مکلّفین، هم فعلیت شریعت است و هم تبلور دادن تحقیق و نگریستن به شریعت الله است. این جواب از سؤالی است که جلسه قبل شده بود.
حالا «فَأَقِمْ وَجْهَكَ» ما که مسلمان هستیم، باید وجه فطرت را به وسیله عقل توجه بدهیم «لِلدِّينِ حَنیفاً». در اینجا دو کتابِ شریعت است و یک واسطه. کتاب شریعت درونی، کتاب فطرت است و کتاب شریعت برونی کتاب شریعت است که برای ما شریعت قرآن است و این دو کتاب مطالعه میخواهد، این دو کتاب اقامه میخواهد، چشم باز کردن میخواهد، فعالیت میخواهد، سعی میخواهد. آیا زیربنای مطالعه این دو کتاب و عامل مطالعه این دو کتاب فطرت است؟ آیا شریعت است؟ فطرت خود را مطالعه کند؟ فطرت شریعت را مطالعه کند؟ شریعت خود را مطالعه کند؟ شریعت فطرت را مطالعه بکند؟ اینها که مبنا هستند، اینها محور هستند، اینها زیربنا هستند. بلکه آن کسی که، آن شخصیتی که مأمور است به اقامه، غیر از فطرت است که کتاب اوّل است، کتاب تکوین و غیر از شریعت است که کتاب دوم است، کتاب تشریع، آن عقل است. عقل است که مأمور به اقامه وجه است، چه وجه فطرت، وجه خودش، وجه فطرت، وجه لبّ، وجه حس، وجه علم، وجه قلب، وجه فؤاد.
البته این وجوه ابعادی دارند. بُعد اوّل که عقل مأموریت دارد، اقامه وجه فطرت است به اشتراط حنافت که عرض کردیم که عقل تبدیل به لب شود، فطرت از غبارها و زنگارها نجات پیدا کند، شریعت بر مبنای فعالیت عقل و دید متنی و عمقی و زیربنایی فطرت، شریعت از بندها، از زیادهها، از ملحقات، از آنچه داخل شریعت نیست خالص شود. پس ما قدمهایی در «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها» بعد از مسلمان شدن و بعد از وجوه توجه به قرآن و وجوه توجه به این آیه که زیربنای کل زیربناهای شریعت قرآن است، نقطه اوّل وجه اوّل است و عقل اوّل است و شریعت اولی است. این «أقِم» که امر است به عقل انسان، عقل یا حنیف است و یا غیر حنیف. اگر عقل غیر حنیف باشد، مشوب به هویها و خواستههای درونی و برونی غیر شایسته باشد، مخصوصاً عقلی که مغلوب به هوای نفس اماره بالسوء باشد، این کاربردی ندارد. عقل بیعقلی میکند، عقل شهوترانی میکند، عقل ظلمات را اضافه میکند. درست است این عامل، عامل بسیار عالِمی است، بسیار نیرومند است، بسیار قادر است. ولکن اگر کوششی بر نیرو و بر عقل و بر علم و بر فهم آنها وجود دارد، این فایده ندارد. ولذلک عقل عاملِ ساعیِ یکهتازی است که این دو کتاب را به هم مربوط کند. کتاب فطرت که وجه فطرت است و کتاب شریعت که وجه شریعت است. تا کتاب فطرت با شریعت منضم نشود که اجمال به انضمام تفصیل و تا کتاب شریعت با فطرت منضم نشود که انضمام تفصیل است به اجمال، تکامل و تبلوری در شریعت تو حاصل نمیشود. شرع داری، متشرّع هستی، ایمان داری، معتقد به قرآن هستی، ولی این کافی نیست. مثلاً فرض کنید که یک شخص زارعی است زمین دارد، کود دارد، آب دارد، وسائل دارد، اما کاری صحیح انجام نمیدهد، فایده ندارد. این آب و زمین و کود و بذر هدر میرود.
حالا خداوند دو سرمایه به مکلّفین عنایت فرموده است. یک سرمایه تکوینی کتاب فطرت و یک سرمایه تدوینی کتاب شریعت. ولکن عاملی و ساعی و کاربردی و فعالی لازم است که کتاب شریعت را به کتاب فطرت متّجه بکند و کتاب فطرت را به کتاب شریعت متّجه بکند. حالا این متّجهکننده و عامل عقل است. «فَأَقِمْ وَجْهَكَ» این عقل در چه صورت میتواند وجه خود را که شریعت است متوجه به دین حنیف کند. خوب وقتی که درست باشد. اگر شخص آمر به معروف خود تارک معروف است، شخص ناهی از منکر خودش عامل به منکر است، این که نمیتواند آمر به معروف و ناهی از منکر باشد. اوّل خودسازی است، بعد ساختن دیگران است.
عقل، عقل مکلّف، عقل انسان متشرّع به شریعت قرآن، اوّل مکلّف است خودسازی بکند. خودسازی که «إنارة العقل مكسوف بطوع الهوى»[2] زنگارها و رنگها و ظلمات هویهای نفسانی را نه فقط، بلکه هوای عقلانی را، هویهای نفسانی، هویهای عقلانی، هویهای خودبینی و خودخواهی، هویهای خودرأیی و خودپسندی را باید کنار بگذارد و فقط هوای خدایابی و خداخواهی در عقل باشد. البته این معانی که عرض میکنم قبل از تشرّع به شریعت معنا و رنگ درستی ندارد. این بعد از تشرّع به شریعت است. بعد از تشرّع به شریعت که ما میدانیم قرآن حق است و شریعت اصلی ما قرآن است، این را باید اقامه بکنیم.
اقامه اوّل: «فَأَقِمْ وَجْهَكَ» درست است عقل خودش وجه خودش نیست. اگر هم باشد آن وجهی را که باید اقامه بکند «لِلدِّينِ حَنيفاً»، وجه زیربنایی و محوری فطرت است. حالا این عقل مأموریت دارد که وجه فطرت را «لِلدِّينِ حَنيفاً» اقامه بکند. اوّل باید چهره خود را غبارروبی بکند، گردروبی بکند، باید سلب را در خود ایجاد بکند تا ایجاب او تحقّق و تبلور پیدا بکند. یعنی عقلی که سالک إلی الله است، در اتجاه دادن وجه فطرت به وجه دین، این سالک إلی الله اوّل باید خودسازی بکند. اوّل باید نقش «لا اله الّا الله» را در خود منتقش بکند، تصویر بکند «لا اله». بیعقلیها، هویها، هویهای نفسانی، عقلانی، هویهای بدنی، هویهای خودبینی و خودخواهی و خودراهی، این هویها را به مقدار مقدور از خود سلب کند. این یک بُعد است که اقامه است. وقتی که عقل از شوب هوی، از گرفتاری هویهای نفسانی و عقلانی نجات پیدا کرد، آن وقت میشود چه؟ میشود لب. لبّ یعنی چه؟ لب، لبّ عقل است. عقل مغزی دارد و قشری دارد. اگر عقل با قشری که دارد بخواهد کار بکند، بیعقلیها خواهد کرد. درکاتی را در تبعیت شهوات عقلانی و شهوات جسمانی خواهد طی کرد. ولکن عقل باید لب شود، لب شدن آن به این است که اوّلاً غشاوات هوی را از خود دور کند، بعد تأمّل کند.
مرحله دوم: مرحله دوم و قدم دوم در سلوک عقل إلی الله این است که فطرت را نجات بدهد از آنچه بر آن از غیر از خودش مانع شده است، حجاب است و ظلمت است. یعنی چهره درخشان فطرت که به بیعقلیها پوشیده است، باز به شهوات، باز به حیوانیتها، باز به انحرافات کشانده شده است، این چهره درخشان به درخشانی اوّلیه خود برگردد. این دوم.
سوم: ما عقل را لب کردیم و فطرت را خالص کردیم از آنچه مانع نگریستن صحیح است. اما به چه نگاه کنیم؟ به همین دین؟ به همین دینی که آرای متضاد در آن وجود دارد؟ به دین بحار الانوار که بر خلاف حسّ و عقل و علم و فکر و فطرت در آن اخبار است؟ به دین وسائل الشیعه احکامی که بعضی از ابواب آن کلّاً دروغ است. پانزده حدیث وارد است بر اینکه، کلّاً یک باب که متشکّل از پانزده حدیث است تقریباً که کلمةٌ واحده میگوید: اگر شما انگور را بفروشید به کسی که قطع دارید، یقین دارید شراب درست میکند اشکال ندارد. فلانی چنین کرد، جدّ من چنین کرد. به این دین؟!
بله، به این دین نظر کردن دو نظر است؛ یک نظر عقلی که لب شده است، فطرتی که خالص شده است. به این دین مشوب و مخلوط نظر کردن برای خلاص کردن؟ خوب است. برای پذیرفتن چه؟ اگر برای پذیرفتن است، عقلی که لب است، بلکه عقل بدون لب، حتی عقلی که بدون لب است و فطرتی که وجه آن سالم نشده است، این فطرت مخلوطه و این عقل مخلوط را اگر به شریعت متناقضه توجه دهد، خوب قبول نمیکند تا چه برسد عقلی که لب شده است، فطرتی که وجه درخشان آن از همه پوششها و ظلمات برطرف شده است، اگر نگاه کند به این دین، یعنی چه؟ «لِلدِّينِ حَنيفاً» است. اوّل باید حنافت را در دین درست کرد. حنافت در دین، اصل دین حنیف است. شریعت الله «کما نزلت من عند الله» حنیف است. ولی به دستها، به داستانها، به خرافات، به وحی و الله، به وحی بشر، به وحیهای عقل غلط، به وحیهای شهوات مخلوط شده است.
بنابراین باید عقل را بر مبنای فطرت اوّلاً و بر مبنای شریعت قرآن ثانیاً غبارروبی کند. چون ما دو معصوم داریم؛ معصوم اوّل کتاب فطرت است در صورتی که حنیف باشد. معصوم دوم کتاب شریعت است، قرآن که خود حنیف است. این دو کتاب را عقل میخواهد به چه توجّه بدهد؟ به شریعتی که شریعت غیر قرآن است. اگر شریعت قرآن است، به شریعت قرآن عقل که مأموریت دارد، وجه فطرت را اقامه میکند، به شریعت توجّه میکند که قرآن مواردی که دارد، حتی موارد فرعی تا چه برسد به موارد اصلی، تمام فطری است، تمام با عقل انسان که لب است، با فطرت خالص انسان تطبیق دارد. متن با شرع، شرع با متن. متن از الله است، بدون مخلوط و شرع که قرآن است، از الله است بدون چیزی که مخلوط بشود. این دو را با هم التقاء میدهند، تواجه میدهند، تکافؤ میدهند، آن وقت تلقّیات حاصل میشود.
قدم اوّل «فَأَقِمْ وَجْهَك لِلدِّينِ حَنيفاً» عقل حنیف بر مبنای فطرت حنیفه، متوجّه به شریعت حنیفه که شریعت قرآن است، این مرحله اولی است. مرحله دوم حس سمع و بصر را هم، وجه سمع و بصر را هم دخالت دادن، کمک گرفتن. مرحله سوم وجه علم قانونی صحیح را در صورتی که علم دارد، علم تخصّص دارد، این کمک گرفتن است. مرحله چهارم مرحله لب است که به صدر میرسد، مرحله پنجم به قلب میرسد، مرحله ششم به فؤاد میرسد که «ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأى».[3]
بنابراین این درجاتی که، مراحلی که سالک إلی الله با سلوک عقل بر مبنای فطرت اتجاه به دین حنیف که شریعت است دارد، اینها موجب ارتقاء است، موجب تکامل است. بنابراین خیلی از چیزهای ما خراب است. مطالبی که بر خلاف حس است، بر خلاف علم است، بر خلاف عقل است، بر خلاف فطرت است، بر خلاف فکر است، بر خلاف موازین معصومه و غیر معصومه انسان است، از شریعت بپذیریم؟
نقل میکنند که در آمریکا، در کجا، بخشهایی از بحار الانوار به زبان انگلیسی ترجمه کردند و شبها برای رفع خستگی مینشینند میخندند و اسلام را مسخره میکنند، این درست است؟ مسخره کردن اسلام به نام قال الباقر، به نام قال الصّادق، قال رسول الله و قال الله. الله اسلام، محمّد اسلام، علی اسلام، فاطمه اسلام، ائمّه اسلام را، آیات قرآن را به باد مسخره میگیرند. چرا؟ چون این دین، دین حنیف نیست. حنافت این دین مربوط است به قرآن شریف که حنیف صددرصد است، ما جنیف هستیم که قرآن را در علم خود راه نمیدهیم. من از بعضی از برخوردها وحشت میکنم. اشخاصی تلفن میکنند یا میآیند که ده سال، پانزده سال، بیست سال، چهل سال، پنجاه سال کمتر، بیشتر در حوزهها بودند، سینه به حصیر مالیدند، زحمت کشیدند، إن قلت و قلت کردند، دقّت کردند، خالی از کلّ اسلام هستند. چرا؟ برای اینکه نه وجه دارند، نه «أقم» دارند، نه دین حنیفاً دارند. اقامه آنها، سعی آنها، تأمل کفایه یعنی چه؟ تأمل مکاسب یعنی چه؟ تأمل ملاصدرا یعنی چه؟ اینها خود نفهمیدند. وقتی که ما نحر آب جاری چشمه صددرصد داریم که از جلوی چشم ما، از جلوی خانه ما عبور میکند و دارد هدر میرود، برویم از گنداب آب بیاوریم و تصفیه بکنیم؟
ما در مورد این آیه مبارکه و همچنین آیه ذرّیه سوره اعراف، هیچ عمل نکردیم، هیچ دقّت نکردیم. اگر هم کسی بخواهد وجه دین را حنیف بکند، این متّهم میشود. خود دین اسلام، دین شریعت قرآن است، شریعت قرآن حنیف است. آنچه مخالف قرآن است، یعنی مخالف عقل و حسّ و علم و فکر و دقّت است باید کنار زد، تقیه یعنی چه؟ میگویند: تقیه کنیم. «تقیّة شقیَّة» نه «تقیّة نقیّة». «تقیّة نقیّة» حفظ اهمّ است با از دست دادن مهم. حفظ شریعت است با از دست دادن مال و جان و آبرو و حیثیت و راحتی و خواب و استراحت و… ما برعکس کردیم. ما برای حفظ خود، حرفهایی که بر ضد قرآن است، باید جرأت نکنیم که بگوییم این ضدّ قرآن است. به روایات اصالت داریم و با اصالت در روایات، اصل عقل را، اصل فطرت را، اصل حس را، اصل علم را، اصل هر چیزی که خدا به ما از کتاب تکوین و کتاب تشریع داده است بیرون بردیم. میفرمایید منفجر نشوید، ولی وضعیت اجتماعی و علمی حوزه انفجارآور است.
«فَأَقِمْ وَجْهَك» ما با عقل حنیف، با توجه دادن به فطرت حنیف میخواهیم کتاب شریعت را مطالعه بکنیم. با عقل باید مطالعه کرد، بیعقل نمیشود. کسی که کتاب عربی را میخواهد مطالعه کند، میشود عربی بلد نباشد؟ باید لغت بلد باشد. لغت مطالعه کتاب شریعت که قرآن است چیست؟ لغت آن فطرت است. لغت عقل حنیف است بر مبنای فطرت ولو حس هم باشد. حسّ معصوم باشد، علم معصوم باشد، مراحل دیگر باشد. مرحله اولی و قدم اوّل سلوک إلی الله بر مبنای این آیه این است که ما تمام چشمهای معصوم فطرت را باز کنیم و با ادراک عقلی بر مبنای فطرت این شریعت را مطالعه کنیم. «فَأَقِمْ وَجْهَك لِلدِّينِ» نه از دین. «لِلدِّينِ»، «لِلدِّينِ»، دین درونی، دین برونی «حَنيفاً».
ببینیم صددرصد درست است یا نه. بند اوّل و بُعد اول آن. ما قرآن را مطالعه میکنیم. قرآن میگوید: خدا وجود دارد. خدا واحد است، صفات ثبوتیه، صفات سلبیه. این تفصیلی از الوهیات است. این تفصیل از الوهیات که در کتاب مفصّله شریعت است که دین حنیف است، این را با عقل باید برویم مطالعه بکنیم. عقل با مطلقگرایی توافق میکند یا نه. قرآن که مطلقگرا است، الله مطلق در بُعد کل کمالات، در قدرت، در علم، در إنعام، رحمانیت، رحیمیت، انتقام، حضور و… آیا فطرت، عقل بر مبنای فطرت توافق دارد یا ندارد؟ بله، توافق دارد. چطور؟ این را آخر بحث عرض کردم، حالا تتمّه مطلب. اگر ما وجه را «لِلدِّينِ حَنيفاً» اقامه بکنیم، این متن درونی دین که مجمل است، با متن برونی دین که شریعت قرآن است توافق دارند؛ چرا؟ قرآن میگوید چنین. الله چنین و چنین و چنین، صفات ثبوتیه، صفات سلبیه، تمام.
قلی که حنیف است و فطرت حنیفه را به دین حنیف که شریعت قرآن است توجّه میدهد، چه میگوید؟ آیا انسانها حبّ کمال مطلق دارند یا ندارند؟ دارند. آیا هیچ کس، در هیچ محبوبی از محبوبها، محبوب جمال، محبوب مال، محبوب شهوت، محبوب مقام، محبوب ملک، محبوب هر چه، هر چه محبوب است. آیا حدّی برای این محبوب قائل هستم؟ نخیر. اگر تمام کره زمین برای من و منها باشد. میگوییم کره قمر، کره مریخ، اورانوس و… اگر تمام کرات، عالم کلّ کرات عالم، کل عالم هستی ممکن، کلّ عالم خلق در اختیار انسان باشد باز قانع نیست، چون محدودطلب نیست، نامحدودطلب است، نامحدود میطلبد. این مذمّت نیست. این در بُعدی مذمّت است، در بُعدی مدح است. در بُعدی مذمّت است که این مطلق را در محدود مییابد، این غلط است.
این حبّ کامل لامحدود از سه حال خارج نیست. کامل لامحدود در هر بُعدی از ابعاد کمالات ثابته ازلیه ابدیه سرمدیه، آیا در خود مییابد و نمیتواند بیاید؟ چون دو بُعد دارد؛ یا هست یا ممکن است باشد. آیا در منها و ماها و شماها این کمال مطلق لامحدود وجود دارد یا میتواند باشد؟ بُعد دوم: آیا در عالم برون ما، در عالم خلق و در عالم امکان برون ما، هست یا میتواند باشد؟ نخیر. نه در درون، نه در برون، در طول تاریخ تکلیف یک نفر پیدا بکنید که اینطور باشد. در طول تاریخ تکلیف یافت مطلقی که در بُعد ممکن باشد چه درونی، هست یا میشود باشد. چه برونی که هست یا میشود باشد، جواب: سلب است. نه تنها سلب است، چون سلب دو نوع است؛ یک سلب است که نیست، اما ممکن است، ولیکن، نخیر، بالفعل نیست، شأناً نیست و محال است. محال است کمال مطلق در من و عالم محدود من. محدود لامحدود نیست. محدود، در کل ابعاد محدود. تمام عالم وجود مخلوق و آفریده شده و پدیده، اینها از عمق ذات فریاد فقر میزنند. فقر به دیگری، دیگر فقر به او، همه فقر به الله. اگر این به او فقیر است و او به این فقیر است و سومی در کار نیست، دور مصرّح لازم میآید. این دو بست اینطور بند است. اگر این به این بند است و آن به این بند است و پایه ندارد، این دور مصرّح است. تقدّم شیء علی نفسها. وقتی که ما مطلقی را در کمال، در عالم درونی خود، در سه بُعد و در عالم برونی خود در سه بُعد نمییابیم، چه حکم میکنیم؟ در عالم درونی خود در سه بُعد: بعد فعلیت، بعد شأنیت، بعد امکان. نه بالفعل کمال مطلق است، نه در آینده کمال مطلق است شأناً، نه امکان دارد. […] در برون، در عالمی که برون از وجود ما است، نه بالفعل کمال مطلق است در این خلق، نه بالشأن کمال مطلق است، نه کمال مطلق امکان دارد. آیا امکان کمال مطلق در زوجین وجود دارد؟ «وَ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ خَلَقْنا زَوْجَيْنِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ * فَفِرُّوا إِلَى اللَّهِ إِنِّي لَكُمْ مِنْهُ نَذيرٌ مُبينٌ»[4] زوجین.
وقتی که مادّه فرده امّ اولی که مادة المواد است، حدّاقل آن زوجین است، یک فرد نمیشود باشد. این مادّه هر مادّهای باشد، هر قدری که باشد، ابعاد دارد، حداقل دو بُعد. دو بُعد فیزیکی، یک بعد هندسی که عقل ما به آن نمیرسد. حدّاقل دو بُعد یا سه بُعد. دو بُعد یا سه بعد، بالاخره بعد دارد. این ابعادی که هست، این ابعاد اگر نباشند مادّه وجود دارد ندارد؟ نخیر. آیا این دو بُعد مادّه این یک بعد غنی مطلق است؟ نخیر، ماده نیست. این یک بُعد غنی مطلق است؟ نخیر، مادّه نیست. دو بعد غنی مطلق هستند؟ نخیر. برای اینکه این بُعد صفر الوجود است، آن بُعد هم صفر الوجود است دوتایی با هم خلق میشوند، ایجاد میشوند، بعد با هم ادغام میشوند. پس کل عالم وجود که زوجین است حدّاقل و زوجین فقیر ذات است، این فقیر ذات مطلق است. این فقیر ذات نه فعلیت، نه شأنیت، نه امکان اطلاق کمال را دارد.
بنابراین باید چه کار کرد؟ بگوییم فطرت دروغ میگوید؟ اشتباه میکند؟ نخیر. اگر انسان چیزی را دوست دارد یا گمان میکند دارد یا گمان میکند امکان دارد داشته باشد، یا گمان میکند مستحیل نیست، به دنبال آن میرود. چیزی را که انسان علاقه دارد و دوست دارد، انسان کمال مطلق را دوست دارد. چیزی را که انسان دوست دارد یا بالفعل موجود است، به دنبال آن میرود. یا نخیر، نه بالفعل موجود است، نه شأناً، نه ممکن است. چیزی که صددرصد برای انسان عاقل بر مبنای فطرت و بر مبنای علم و بر مبنای حس روشن است، در کل مبانی و کل نظرات مستحیل است مطلقاً، باز علاقه دارد؟ مستحیل است. مثال: کسی که علاقه دارد دو دوتا شانزدهتا بشود. این اشتباه است. بعد فهمید دو دوتا نمیتواند بیشتر از چهارتا باشد، باز علاقه دارد؟ علاقه محال؟! علاقه به فعلیت است، علاقه به شأنیت است، علاقه ممکنات است، علاقه به عنقاء است، امکان دارد، ولکن آیا وقتی که معلوم شد متعلّق حب و متعلّق علاقه انسان محال است، باز علاقه دارید؟ نه عقل، نه فطرت، بلکه بیعقلها، بلکه دیوانهها. دیوانهها هم همینطور هستند، اگر دیوانه علاقهای به چیزی داشته باشد به خیال امکان، بعد این دیوانه در عین جنونش فهمید محال است، باز علاقه دارد؟ تا چه برسد عقل «أقم» انسان با فطرت که وجه انسان است، با حنافت. اگر به چیزی علاقه دارد در هر صورت علاقه دارد. اگر محال است، علاقه محال دارد؟ علاقه محال داشتن اصلاً سازمان زندگی موجود را در هم مینوردد. پس موجود است. پس این علاقه عقلی و ذاتی و فطری و فکری و عینی که هست به این موجود مطلق و این موجود مطلق سلبی دارد و ایجابی دارد. این کمال مطلق از من و منها مسلوب است. از خارج عالم امکان مسلوب است، پس باید باشد. در خارج از عالم امکان باید کمال مطلقی، موجود کامل مطلقی که فطرت فریاد میزند از عمق ذات به این علاقه دارم، باید باشد. چون اگر نباشد، خود محال است.
این یا محال است یا واجب است، اگر واجب است پس کجا است؟ ما که هر چه میگردیم نیست و فطرت عقل انسان که مطمئناً صددرصد کمال مطلقی در عالم امکان وجود ندارد و ممکن هم نیست، مستحیل است کمال مطلق در عالم امکان. او که فهمید محال است، پس چرا باز هم علاقه دارد؟ علاقه او چگونه میشود؟ علاقه او در هیچ بُعدی از ابعاد، در هیچ سنّی از سنین، در هیچ عقلی از عقول، در هیچ جنونی از جنونها تکان نمیخورد، به کمال مطلق علاقه دارد. پس این خدایابی است. پس فطرت خدا را در درون ذات مییابد، مطابق آنچه که کتاب شریعت، قرآن، تورات صحیح، انجیل صحیح، زبور صحیح، صُحف صحیح، کتب انبیاء و چون تبلور کل کتب که در قرآن است، بنابراین «فَأَقِمْ وَجْهَك لِلدِّينِ حَنيفاً».
این بُعد اوّل کمال مطلق. بعد دوم وحدت. این کمال مطلق هم در کتاب شریعت، هم در کتاب فطرت وحدت دارد. این کمال مطلق، مقتدر است مطلقاً، عالم است مطلقاً، منعم است مطلقاً، حاضر است مطلقاً، منتقم است مطلقاً، این اطلاقات پیوند است و پیامد است و پیوست است در کمال مطلق. پس در اینجا باید کمکم خجل شد و از خجالت آب شد. وقتی که بر مبنای تطابق کتاب فطرت و کتاب شریعت که کتاب قرآن است، انسان تعلّق اصلی و تعلّق ذاتی و حبّ لا ینعزل دارد به موجودی که این موجود کمال مطلق است و واحد مطلق است، خوب این کمال مطلق و واحد مطلق علمش مطلق است.
پس همه حالات ما معلوم است. حضور او مطلق است، در همه حالات ما حاضر است. ما احیاناً از خود غایب هستیم، ولی او در همه حالات حاضر است. إنعام او مطلق است، در همه حالات منعم است. قدرت او مطلقه است. خوب در هر بُعدی از ابعاد شش، هفتگانه ما سراپا باید خجل باشیم. مگر در هول مطلع که هول مطلع مهمترین اهوال است. در هول مطلع از ما سؤال کنند که آیا من نبودم؟ بله. چرا به بودهای دیگر احترام قائل بودید ولی برای من نه؟ آیا من حاضر نبودم؟ بله. چرا احترام حاضرهای دیگر را میکردید، اما من را نه. آیا مقتدر نبودم؟ بله از مقتدرهای دیگر حساب میبردید از من نه؟ آیا من منعم نبودم؟ بله. چرا نسبت به نعمتهای مختصر دیگر احترام قائل هستید، ولی نسبت به من نه؟ این هفت مرحله یا این شش مرحله وجود دارد. نسبت به هر حاضری ولو دشمن باشد، دشمن شما است. دشمن شما حاضر است، لخت بروید جلوی او بنشینید. این دون احترام است. احترام حاضر، احترام عالم، احترام منعم، احترام مقتدر، تمام احترامات فطری است. پس چرا ای انسان مکلّف مسلمان، بر خلاف فطرت، حضور حق را، نعمت حق را، قدرت حق را، علم حق را، کمال حق را، قدرت در انتقام حق را رعایت نکردی. در کل ابعاد ما کلّاً خجل هستیم.
«اللَّهُمَّ اشْرَحْ صُدُورَنَا بِنُورِ الْعِلْمِ و الْإِیمَانِ وَ مَعَارِفِ الْقُرْآنِ الْعَظِیمِ وَ وَفِّقْنَا لِمَا تُحِبُّهُ وَ تَرْضَاهُ وَ جَنِّبْنَا عَمَّا لَا تُحِبُّهُ وَ لَا تَرْضَاهُ».
«وَ السَّلَامُ عَلَیْکُمْ».
[1]. روم، آیه 30.
[2]. الفرقان فى تفسير القرآن بالقرآن، ج 1، ص 205.
[3]. نجم، آیه 11.
[4]. ذاریات، آیات 49 و 50.