جلسه چهارصد و سی و یکم درس تفسیر موضوعی قرآن کریم

روح

بُعد مادی و غیرمادی روح

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ عَلَی آلِهِ الطَّاهِرِینَ».

ما مختصراً و مکرّراً به ادلّه مختلفه در عالم وجود دو بُعد متناقص داریم؛ بُعد مادّی و بُعد غیر مادّی و علّت اصلی اینکه ما راجع به مادّیت روح این‌قدر بحث داریم، بحث‌های عقلی، علمی، کتابی، سنّتی و بحث‌های گوناگون داریم، چون احیاناً یک بحث علمی می‌شود، نفی مطلبی و یا اثبات مطلبی می‌شود، ولکن نتیجه عملی ندارد. به قول بعضی از فقها نتیجه در نظم ظاهر شود. ما وقت خود را این‌طور ابطال نمی‌کنیم که مطلبی را به عنوان مطلب علمی نفی کنیم یا اثبات کنیم. فکر خود و فکر طلّاب را معطّل کنیم، اسراف کنیم یا تبذیر کنیم که هر دو حرام است، در تفکّری که نتیجه‌ای بالنّهایه ندارد، مگر در نظم ظاهر شود، ما این‌طور نیستیم.

ما در ضروریات عقیدتی و در ضروریات احکامی بحث می‌کنیم و بحث را در کل ابعاد با تفکّر صحیح و نظر مستقیم انجام می‌دهیم تا به نتیجه مادون العصمه یا نتیجه معصومه بر مبنای کتاب و سنّت برسیم. در بحث روح که حدود دو هفته یا بیشتر است ما داریم بحث می‌کنیم، در بُعد نفی و در بُعد اثبات، نفی غیر مادّی بودن روح و اثبات مادّی بودن روح، این از آن بحث‌های علمی نیست که نتیجه نداشته باشد، بلکه مهم‌ترین نتیجه توحید را دارد. چطور؟ اصولاً از کلّ موحّدین سؤال بکنید حضوراً، غیاباً، کتاباً از کلّ موحّدین عالم وجود سؤال کنید: دلیل و یا ادلّ ادلّه بر حدوث عالم امکان چیست؟ اینکه می‌گوییم یا دلیل ادلّ ادلّه حساب دارد. یا دلیل واحد یا ادلّ ادلّه و اقوای ادلّه بر حدوث عالم چیست؟ همگان کلمةً واحده ولو در بُعد ادلّ ادله می‌گویند مادّیت عالم است. مادّه بودن و مادّیت عالم یا ادلّ ادلّه بر حدوث آن است یا دلیل واحد بر حدوث آن است. ما در هر دو مبنا، یا ادلّ ادلّه است بر حدوثش که بر حدوث به خیال غیر مادّی بودن بعضی از ممکنات هم دلیل داشته باشیم. یا به نظر ما که دلیل واحد منحصر به فرد بر حدوث کائنات مادّی بودن آن‌ها است. بنابر هر دو مبنا، بحث ما سلباً و ایجاباً در بُعد مکانتی روح درجه اوّل است.

یعنی در باب توحید که ما با ادلّه درونی و برونی و با ادلّه آفاقیه و انفسیه اثبات توحید می‌کنیم، بهترین ادلّه آفاقیه و انفسیه بر وجود خدا و توحید خدا و اینکه جهان مخلوق خدا است، مادّی بودن جهان است. اگر جهان مادّی نبود، اصلاً دلیلی بر مخلوق بودن عالم نبود. یا فاقد ادلّ ادلّه بر حادث بودن… اینکه یا می‌گوییم به ملاحظه فلاسفه است. فلاسفه که به تعبیر فلسفی خود مجرّداتی غیر خدا قائل هستند و تجرّد و غیر مادّی بودن، یعنی بُعد دوم از وجود که وجود دارای بُعد سوم قطعاً نیست، مکرّراً عرض کردیم، یا مادّی است و یا غیر مادّی است، اگر غیر مادّی باشد، دلیل بر حدوث آن چیست؟ چرا موجود غیر مادّی حادث باشد؟ خدا. خدا که برحسب ادلّه عقلیه و علمیه و کتاب و سنّت، غیر مادّی است، چرا؟ ما چه دلیل داریم بر اینکه حادث نیست؟ غیر مادّی بودن آن.

 غیر مادّی بودن، لا محدود بودن، لا زمان بودن، لا مکان بودن، واحد حقیقی علی الاطلاق بودن که بُعد اوّل و اخیر آن که جامع کلّ ابعاد است، غیر مادّی بودن. غیر مادّی بودن دلیل است بر غیر محتاج بودن، غیر زمانی، غیر مکانی، غیر مرکّب و غیر و غیر. حدّاقل بهترین دلیل بین فلاسفه و بین ما که آن‌ها مجرّداتی قائل هستند و ما مجرّداتی قائل نیستیم، بلکه غیر مادّیت را نسبت به حق می‌دانیم، حدّاقل میانگین این است که بهترین، ممتازترین، قوی‌ترین و دلیل‌ترین ادلّه بر حدوث عالم، عالم امکان، مادّی بودن آن است. البتّه طبق نظر ادلّه، اکثریت موجودات ممکنه مادّه و یا مادّی هستند و اقلیت موجودات ممکنه غیر مادّی هستند.

دلیل بر حدوث اکثریت مادّه و مادّی به نظر فلاسفه چیست؟ مادّی بودن آن است. فقر از لحاظ مادّی بودن است. اگر موجود مادّه و مادّی باشد، از ده جهت فقر دارد که عرض می‌کنیم. ده جهت قرآنی و ده جهت حسی و علمی و لمسی. یک جهت هم باشد کافی است. مثلاً مثال عرض می‌کنیم. اگر ممکن الوجود یک صفت از صفات حق داشته باشد، این ممکن الوجود نیست. اگر خدا یک صفت، یک ذاتیت، یک صفت ذاتی از ذاتیّات و یا صفات ذاتیه ممکنات داشته باشد، غنی مطلق نیست، تا چه رسد ده دلیل. در موجود غیر مادّی ده دلیل بر غنای مطلق او است و در موجود مادّی ده دلیل بر فقر مطلق او است.

غنای مطلق موجودِ غیر مادّی به علّت غیر مادّی بودن و فقر مطلق موجود مادّی برای مادّی بودن، مادّه بودن و مادّی بودن آن و حال اینکه اگر یک دلیل هم داشتیم بر اینکه وجود مادّی حادث است کافی بود. اگر یک دلیل داشتیم بر اینکه موجودات ممکنه مادّیه نیازمند هستند کافی بود، ولکن ده دلیل داریم.

این عرضی که امروز می‌کنم، پایه و جوابگوی پرسش‌هایی است که می‌کنند، شما چرا این‌قدر تلاطم ادلّه راجع به نفی و اثبات مادّی بودن و غیر مادّی بودن روح دارید؟ نمی‌خواهیم نفی و اثبات بکنیم. بحوثی است که واقعاً وقت تلف کردن است. به عقل اضافه کردن نیست، بی‌عقل کردن است. عقل را تبلور دادن نیست، بلکه عقل را تاریک کردن است. بحوث فقهی، بحوث عرفانی، بحوث فلسفی، بحوث اصولی و خیلی از بحوث است که این‌ها یا اسراف است یا تبذیر است و در هر دو جهت حرام است.

همان‌طور که اگر انسان در مال خود اسراف بکند، حرام است، تبذیر بکند، حرام‌تر است. در حال خود، در فکر خود، در گفتن خود، در سکوت خود، در ایجاب خود، در سلب خود، در حرکات و سکنات درونی خود، برونی خود، اگر اسراف بکند، حرام است و اگر تبذیر بکند حرام‌تر است و این چه تبذیر منکری است که در حوزه‌های علمیه فلسفیه، عرفانیه، منطقیه، فقهیه، اصولیه و سایر علوم می‌شود که مقدار زیاد، مقدار زیادی از ابحاث آن اصلاً بحثی است که هیچ فایده ندارد، بلکه ضرر دارد. بحث یا فایده دارد کم یا زیاد، یا ضرر دارد کم یا زیاد، یا نه ضرر دارد، نه فایده. بحثی که وقت را اشغال می‌کند، فرض کنید نه ضرر دارد نه فایده، خود آن تبذیر است، خود آن اسراف است.

بنابراین حوزه‌های علمیه ما بین اسراف‌ها و تبذیر‌ها در بحوث هستند. بحثی که لازم است، نزدیک شدن به صراط مستقیم حق است. «وَ أَنَّ هذا صِراطي‏ مُسْتَقيماً فَاتَّبِعُوهُ وَ لا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبيلِهِ»[1] حالا بحث داریم. بحث روح که در فلسفه می‌شود اسراف است و تبذیر است، اما بحث روح که بر مبانی اصیله می‌شود، مبانی درونی فطریه و عقلیه و علمیه و مبانی برونیه کتاب و سنّت و آیات الله بیّنات، هر چه بیشتر بحث بشود، «سَنُريهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ في‏ أَنْفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ أَ وَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلى‏ كُلِّ شَيْ‏ءٍ شَهيدٌ».[2]

 حالا راجع به روح ده خاصّه از خواصِّ مادّه و یا مادّیت را دارا است. قبلاً عرض کردم، ابعاد، زمان، مکان، تعدّد، ترکّب، تغیّر، حرکت، آغاز، انجام، وزن و این هر ده دلیل بر فقر است.

-‌ [سؤال]

-‌ […] یعنی اگر خدا نگه ندارد نابود می‌شود. هم در آغاز نیازمند به خالق است، هم در انجام نیازمند به استمراردهنده است. این ده دلیل که مهمّ آن، عوارض ثابته لازمه چهارگانه مادّه و مادّی است که ترکّب است، که زمان است، که مکان است، که فقر است و فقر در این ده جهت محور المحاور است. ابعاد فقر است، زمان فقر است، مکان فقر است، تعدّد فقر است، ترکّب فقر است، تغیّر فقر است، حرکت فقر است، آغاز فقر است، انجام فقر است، وزن فقر است.

ما به همین چهار جهت هم اکتفا بکنیم، ولو به یک جهت اکتفا بکنیم، یک جهت؛ وقتی که «وَ مِنْ كُلِّ شَيْ‏ءٍ خَلَقْنا زَوْجَيْنِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ‏»[3] ما به همان فقر ترکّب اکتفا بکنیم. اگر فقر ترکّب بود و فقر دیگری بر فرض محال نبود. ترکّب بود، بر فرض محال فقر ابعاد نبود، فقر زمان نبود، هیچ فقری ندارد. فقد فقر ترکّب بود، کافی است ترکّب به عنوان دلیل بزرگ از برای حدوث، بحث آن را مراجعه بکنید به کتاب‌هایی که فارسی- عربی نوشته شده است، حوار بین الالهیین و المادیین و کتاب‌های دیگر که دو جزء اخیرِ موجودِ ممکن، اگر این دو جزء را یک جزء کنید، انعدام است. چون یک جزء مادّی نیست و مادّی بودن و مادّه بودن، حدّاقل ترکّب از دو جزء است. دو جزء هندسی یا دو جزء فیزیکی و این دو جزء به هر یک نگاه بکنید، ذات آن حاجت است. این جزء تا آن جزء نباشد نیست و آن جزء تا این جزء نباشد نیست. ایجاد دو جزء با هم است، اعدام دو جزء هم با هم است.

بنابراین برای اینکه استحاله لازم نیاید، در جهات مختلفه می‌گوییم که «وَ مِنْ كُلِّ شَيْ‏ءٍ خَلَقْنا زَوْجَيْنِ» هر شیئی، هر شیئی می‌خواهد باشد، البته شیء مخلوق، شیء خالق نه. هر شیء مخلوق روح باشد، عقل باشد، هر چه باشد، مادّه باشد، مادّی باشد، به خیال شما مجرّد باشد، به خیال شما غیر مادّی باشد. «خَلَقْنا زَوْجَيْنِ» این «مِنْ كُلِّ شَيْ‏ءٍ خَلَقْنا زَوْجَيْنِ» این زوجین بودن که مرکّب بودن، حدّاقل ذاتیت وجود است. وقتی حدّاقل واجب الوجود ترتّب بود، این مرکّب نیازمند به ماورا است. اگر ماورایی نباشد، دور معی لازم است. یا دور مصرّح است یا دور معی است. این‌جا هم دور معی است، هم دور مصرّح است. «توقّف الشّیء علی ما توقّف علیه» این دور هم معی است و هم مصرّح است. اگر این نباشد، آن نیست، اگر آن نباشد این نیست. پس هر دو نیازمند به سوم هستند. اگر سومی در کار نباشد، این و آن، وجود آن‌ها بمفرده محال است. به ترکّب هم اگر موجود دیگری نباشد، محال است.

بنابراین موجودی باید باشد که این مرکّب را انشاء بکند و ایجاد بکند مرکّباً، آغاز آن را و انعدام بکند مرکّباً انجام آن را. انعدام مرکّباً یا اعدام دو جزء است یا فاصله دادن بر فرض محال بین دو جزء است. چون فاصله بین دو جزء اصلی مادة المواد که قدم اوّل و مرز اوّل مادّه است، فاصله اصلاً معنا ندارد. چون هر جزئی به خودی خود باید بسیط باشد. مادّه بسیط نیست. اوّل قدم ترکّب و اوّل مرز ترکّب این جزئین است. یا جزئین هندسیّین یا دو جزء فیزیکی است، بر حسب روایتی از امام صادق (ع) که دو جزء هندسی امکان دارد، دو جزء فیزیکی هم امکان دارد. عقل ما نمی‌رسد دو جزء فیزیکی و دو جزء هندسی. حالا سه جزء. دو جزء یا سه جزء. دو جزء که از برای ما قابل فهم نیست یا سه جزء. حدّاقل اجزاء یا جزئین، ذات من کل شیءٍ است نه ذات مادّی و ذات مادّه. مادّی و مادّه و غیر مادّیِ مخلوق نداریم، چون اگر غیر مادّی مخلوق باشد جزئین ندارد، جزء ندارد، ترکّب ندارد، زمان ندارد، مکان ندارد، حد ندارد، چه ندارد، چه ندارد. این ده بُعدی که از برای مادّی و مادّه است که یک بُعد که ترکّب است کافی است.

و از نظر قرآن، از نظر قرآن هم ده صفت از برای انسان بما هو انسان، نه بما هو جسم، نه بما هو ورای جسم، بما هو جزء محسوس و بما هو جزء غیر محسوس مرکّباً که اکثر این مرکّب و اعلای این مرکّب، جزء غیر محسوس انسان است. مثلاً دارویی را مرکّب درست می‌کنند. گاه اجزای آن در کیان و در حیثیت برابر است، گاه بعضی از اجزاء مقدّم است. حالا انسان که مرکّب از جزء محسوس و جزء غیر محسوس است، آیا جزء غیر محسوس اهمّ است یا محسوس؟ غیر محسوس اهم است. غیر محسوس که از آن به روح تعبیر می‌کنند و قرآن تعبیر به نفس می‌کند، آن اهم است.

بنابراین آیاتی که این ده صفت از برای انسان تعریف کرده است، مطلق است نسبت به کلّ انسان بجزئیه، ولکن نصّ قطعی صددرصد است نسبت به جزء غیر محسوس. چون اهمّ الجزئین جزء غیر محسوس است. آیات زوجین، ماء، انشاء، نفخ، امر، من تراب، صلصال، منی، نطفه. حالا آیات.

ببینید ما بعضی از آیات را مستقلاً بحث کردیم. از جمله آیه «قُلِ الرُّوحُ»[4] را که یک مقدار بحث کردیم و از جمله آیه «ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ»[5] را مفصّلاً بحث کردیم و «قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي» را هم بحث کردیم. «وَ كَلِمَتُهُ أَلْقاها إِلى‏ مَرْيَمَ وَ رُوحٌ مِنْهُ»[6] «كَلِمَتُهُ أَلْقاها» چیست؟ همان «رُوحٌ مِنْهُ». «رُوحٌ مِنْهُ» را که کلمة الله است و خداوند به مریم القاء کرده است، مریم مکان است، رحم او مکان است، در این مکان القاء کردن دو بُعد مادّیت از برای کلمة الرّوح مسیح اثبات می‌کند. یکی مکان دارد، القاء شده است، اگر غیر مادّی بود مکان نداشت، ظرف نداشت، حدود هندسی رحم مریم نداشت و ثانیاً «أَلْقاها» این کلمه قبلاً در رحم نبوده است، بعداً بر رحم القاء شده است، از مکانی است به مکانی. از انشاء حق به رحم مریم و همچنین آیه زوجین که سوره ذاریات، آیه 49 باشد، «وَ مِنْ كُلِّ شَيْ‏ءٍ خَلَقْنا زَوْجَيْنِ» که تفسیر آن را ملاحظه بفرمایید. و همچنین آیه «خَلَقْناكُمْ مِنْ تُرابٍ»[7] خلق انسان در تراب، در هفت آیه از قرآن ذکر شده است. «خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ» 3: 59. شماره اوّل شماره سوره است، شماره دوم، شماره آیه است. «خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ». آیه «إِنَّ مَثَلَ عيسى‏ عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ» آدم را از تراب خلق کرد. آدمیت آدم بیشتر به جزء غیر مرئی است که روح باشد، «خَلَقَكَ مِنْ تُرابٍ»، «أَ كَفَرْتَ بِالَّذي خَلَقَكَ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ ثُمَّ سَوَّاكَ رَجُلاً» سوره 18، آیه 37. «خَلَقَكُمْ مِنْ تُرابٍ» در سه سوره.

– [سؤال]

-‌ ‌بعضی جاها روح مراد است، بعضی جاها جسم و روح مراد است. نوعاً جسم و روح مراد است. «خَلَقَكَ مِنْ تُرابٍ» جسم و روح است، «کَ» چه کسی است؟ هم جسم است و هم روح. «خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ» جسم و روح است. «خَلَقَكُمْ مِنْ تُرابٍ» جسم و روح است. جسم و روح در «خَلَقَكُمْ مِنْ تُرابٍ» سه آیه است. 30: 20. سوره 30، آیه 20. سوره 35، آیه 11، سوره 40، آیه 67. «خَلَقَكُمْ مِنْ تُرابٍ» «کُم» چه کسانی هستند؟ «اجسادکم» هستند؟ اگر «اجسادکم» بود، «اسجادکم» می‌گفت. «اجسامکم» می‌گفت. قاعده فصاحت و بلاغت تا چه برسد به افصحیت و ابلغیت این است که لفظ صد درصد مطابق معنا باشد و معنا مطابق لفظ باشد. اگر مراد از «کُم» که مرکّب از جزء مرئی و غیر مرئی است، جسد بود، خلق اجسادکم می‌فرمود، «خَلَقَكُمْ» «کُم» بُعد اوّل دارد و بُعد دوم. بُعد اوّل آن جزء غیر مرئی است که به تعبیر قرآن نفس است. بنابراین در هفت آیه «خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ» آیا تراب مرکّبی است از جسم و لا جسم؟

-‌ در این آیه که می‌فرماید ما شما را خلق کردیم، بعد در شما روح دمیدیم. معلوم می‌شود روح غیر از خلق است.

-‌ بله آن دلیل، دلیل دوم است. دلیل دوم است که خلق… یک مرتبه خلق کلّی را بیان می‌کند، خلق کلّی است. یک مرتبه نخیر، خلق انسان را بجزئیه بیان می‌کند، مثل آیه مؤمنون «ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظاماً فَكَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ» این‌جا فی الجمله است. مثلاً در آن آیاتی که «إِنَّ عِدَّةَ الشُّهُورِ عِنْدَ اللَّهِ اثْنا عَشَرَ شَهْراً في‏ كِتابِ اللَّهِ يَوْمَ خَلَقَ»[8] یوم است. و حال اینکه این یک یوم شکافته می‌شود، شش یوم است. این‌جا هم همین‌طور است، خلق انسان دو بُعدی است؛ یک بُعد خلق انسان به عنوان خلق انسان کلاً در این آیات است. یک بُعد نخیر، خلق انسان در درون که جزء مرئی آن را اوّل خلق کردیم و جزء نامرئی آن را دوم که آن آیات متکفله بیان است، از جمله «ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ».

آیات دیگر: «خَلَقَكُمْ مِنْ طينٍ»[9] هشت آیه است. «خَلَقَكُمْ مِنْ طينٍ» 6: 2. «خَلَقْتَهُ مِنْ طينٍ‏» 7: 12. «مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طينٍ» 23: 12. «بَدَأَ خَلْقَ الْإِنْسانِ مِنْ طينٍ» 32: 7. ‏«مِنْ طينٍ لازِبٍ» 37: 11. «بَشَراً مِنْ طينٍ» 38: 71.‏ «خَلَقْتَهُ مِنْ طينٍ» 38: 76. «لِمَنْ خَلَقْتَ طيناً»‏ٍٍ‏ٍٍٍٍٍِ شیطان گفت: «أَ أَسْجُدُ لِمَنْ خَلَقْتَ طيناً» نکته لطیفی است. البتّه به این نکته توجّه نشده است. «لِمَنْ خَلَقْتَ طيناً»‏ٍٍ‏ٍٍٍٍٍِ کسی را که خلق کردی گِل. پس انسان گِل است. منتها گِل در بُعد مرئی و گِل در بُعد غیر مرئی. گِل در بُعد مرئی جسم است و گل در بُعد غیر مرئی نفس است. 17: 61 «لِمَنْ خَلَقْتَ طيناً»‏ٍٍ‏ٍٍٍٍٍِ. هشت آیه «مِنْ طينٍ» است. پس هفت آیه خلق انسان «مِنْ تُرابٍ» است، هشت آیه خلق انسان «مِنْ طينٍ».

خوب صلصال. راجع به صلصال هم چهار آیه است. «وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ صَلْصالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ‏»[10] این دو «مِن» دو بُعد دارد؛ یک بُعد مِن جسم است، یک بُعد مِن ماورای جسم است. چون انسان هم جسم است، هم ماورای جسم است، بنابراین «مِنْ صَلْصالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ» اصل پدر و مادر انسان مرکّب از جسم و ماورای از جسم چیست؟ «مِنْ صَلْصالٍ» صلصال گِلی است که بسیار لطیف است، چون نمونه و خلاصه‌ای است، دیگر سلاله است. این صلصال گِلی است که مانند لجن است که خیلی نرم است، خیلی لطیف است که صلصله می‌کند، یعنی شکاف برمی‌دارد. «مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ» سوره 15، آیه 26. 15: 28. 15: 33. 55: 14.

آیاتی هم هست که انسان از نطفه و منی خلق شده است. «مِنْ مَنِيٍّ يُمْنى‏»[11] «أَ لَمْ يَكُ نُطْفَةً مِنْ مَنِيٍّ يُمْنى‏» چه کسی؟ انسان. نه «أ لم يك جسمٌ». اوّلاً جسم قابل ثواب و عقاب و عتاب نیست، جسم مورد تکلیف نیست. «أَ لَمْ يَكُ» این انسان، «أَ لَمْ يَكُ» این انسان «نُطْفَةً مِنْ مَنِيٍّ يُمْنى * ثُمَّ كانَ عَلَقَةً فَخَلَقَ فَسَوَّى‏‏» چه کسی؟ انسان. انسانیت انسان بسته به موجود جزء غیر مرئی او است. سوره 53، آیه 46 و سوره 75، آیه 38. «أَ لَمْ يَكُ نُطْفَةً مِنْ مَنِيٍّ يُمْنى‏» سوره 75، آیه 38.

بنابراین سرجمع این ادلّه است. سرجمع دو سرجمع است؛ گاه انسان سرجمعی را می‌گوید که می‌گوید این دلیل کافی نیست، آن دلیل کافی نیست، این دلیل کافی نیست، سرجمع كافی نيست، این غلط است. بعضی هستند برای اثبات مطلبی یا نفی یک مطلبی، ادلّه ناقصه را تلنبار می‌کنند. این دلیل ناقص است، آن دلیل ناقص، آن دلیل ناقص و این دلیل ناقص مکمّل او نیست، او مکمّل این نیست، هر کدام جدا هستند. اصلاً در این زمینه دلیلی وجود ندارد. و یا ادلّه‌‌ای هستند، این دلالتش درصد است، آن دلالت درصد است، جمعاً دلالت صد درصد است، این قبول است. ولی ادلّه ما این‌طور نیست. ادلّه ما نه از نوع اوّل است، نه از نوع دوم. ادلّه ما هر کدام از نظر آیات، از نظر ابعاد ده‌گانه، ابعاد ده‌گانه آیات و ابعاد ده‌گانه غیر آیات که تزاوج هم دارند، تلائم هم دارند، اندغام دارند، هر کدام بمفردها دلیل هستند.

حالا برمی‌گردیم. این حرفی که ملّاصدرا و پیروان او زدند که روح یا –ما تعبیر به روح می‌کنیم- روح انسان جسمانیّة الحدوث است و روحانیة البقاء است، این چند تصور دارد. ما می‌شکافیم تا اینکه ریشه مطلب درست کنده بشود. چند تصور دارد. یکی جسمانیة الحدوث است، یعنی وقتی که روح انسان «ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً»[12] از جسم حادث شد. از جسم حادث شد، یعنی تبلوری و سلاله‌ای و خلاصه‌ای غیر مرئی از جسم است به طور مادّی. اگر مادّی بود، مادّی که نمی‌شود لامادّی بشود. لامادّی شدن مادّی چند صورت دارد؛ یک معنا این است که مادّی ترّقی کند، ترّقی کند، ترّقی کند، لامادّه بشود. مثل صوفی‌ها که بعضی از آن‌ها می‌گویند. می‌گویند که انسان ممکن است از عبادت طوری ترقی بکند، طوری تعالی کند که «أنا هو و هو أنا» بشود. «لیس فی جبتی إلّا الله» بشود. مثال هم می‌زنند، با مثال می‌خواهند حقیقتی را که هیچ دلیلی ندارد، بلکه همه ادلّه بر خلاف آن است، می‌خواهند با مثال درست بکنند. می‌گویند: زغال، خود زغال سیاه است. وقتی که آتش گرفت، کم‌کم آتش می‌شود، دیگر زغال نیست، کم‌کم آتش شد، دیگر نمی‌شود گفت زغال، باید به آن گفت آتش. این را مثال می‌زنند، می‌گویند: عبد ظلمانی است، فقیر است، محدود است، محتاج است، چه است، ولکن همان‌طور که عبادت و معرفت و تعالی و تعالی… طوری می‌شودکه اوج می‌گیرد و داخل حق می‌شود، می‌شود «أنا الحق و هو أنا». «أنا هو و هو أنا» می‌گوییم این محال است.

برای اینکه موجود مادّی یا به تعبیر اهمّ و اعم موجود فقیر، موجود فقیر الذّات از فقر ذاتی بیرون می‌رود؟ یک مرتبه فقیر بالغیر است، یک مرتبه است انسان که می‌خواهد ترّقی بکند و خدا بشود، انسان گاه فقیر بالغیر است، گاه فقیر بالذّات است. فقیر بالغیر که نیست. معنی فقیر بالغیر این است که ذاتاً غنی است، به وسیله غیر فقیر شده است. اینکه غیر ممکن است. ازلی است، غیر ازلی شده است. غنی مطلق است، غیر غنی شده است. غیر مادّی است، مادّی شده است. اینکه نمی‌شود. پس انسان فقیر الذّات است. انسان فقیر الذّات که ذات او مساوی با فقر است و فقر او مساوی با ذات است، تمام فقر است تمام ذات او و تمام ذات او تمام فقر است، این هر چه بکند فقیر است.

اگر الله شود، این چندین اشکال لازم دارد.

1- فقیر الذّات از ذاتیت خود که حرکت نمی‌کند. از ذاتیت انتقال به غیر ذاتی پیدا کردن انعدام است. یعنی این باید معدوم بشود. یعنی تو بر اثر تعالی در معرفت عبودیت معدوم می‌شوی، بعد خدا موجود می‌شود. یا وجود داری، با وجود فقر خود آن‌قدر تعالی می‌کنی که فقر تو از بین می‌رود و خدای دوم می‌شوی و این خدای دوم داخل خدای اوّل می‌شود، یک خدا می‌شوند که این چندین محال لازم می‌آید. فقر ذاتی را شما هر کاری بکنید غلط است. هر چه شبهه درست بکنید، هر چه حاشیه درست بکنید، هر چه تقسیم کنید، تمام غلط است.

انسان فقیر الذّات نمی‌شود غنی الذّات گردد. مگر این فقیر الذّات نابود شود و غنی الذّات ایجاد شود. غنی الذّات ایجاد نمی‌شود، غنی الذّات ازلی و ابدی است. غنی الذّات چون ازلی است و ابدی است و نیازمند به خالق نیست، بنابراین تویِ فقیر الذّات یا معدوم می‌شوی غنی الذّات ایجاد می‌شود که محال است یا با حالت فقر ذاتی جزء غنی ذاتی می‌شوی، مرکّب می‌شود. خدا مرکّب است از غنا و فقر. خدا را می‌خواهی از خدا بودن بیندازی، خود تو خدا بشوی؟! «أنا هو و هو أنا».

پس اینکه ملّاصدرا می‌گوید که مادّی الحدوث است و روحانیّة البقا. مادّی الحدوث است و مادّی البقاء است. مگر این‌طور بگوید، فرض که تا به حال نگفته بودند. اینکه مادّی الحدوث است، به این معنا که روح مرکّبی از مادّه و ماورای مادّه است. کسی این را نگفته است، ولی ما این حرف را می‌زنیم، برای اینکه استقراء به ادلّه بشود. روح وقتی که «ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ» خداوند از بدن خلق دیگر آفرید، یعنی خلاصه لطیفه‌ای را از بدن برداشت که این خلاصه لابس و ملبوس است. لابس جسم رقیق است و ملبوس لا جسم است. یعنی مرکّب است. همین‌طور که خود انسان مرکّب از جسم و روح است، روح هم مرکّب است از مادّیت و غیر مادّیت. اگر این فرض را نکنیم، حرف آن‌ها را نمی‌توانیم درست کنیم. حتی اگر هم این فرض را بکنیم، حرف آن‌ها غلط می‌شود، ولی این فرض را نکنیم، اصلاً غلط اندر غلط است. حالا برای اینکه غلط آن کَنده شود، شما می‌گویید که مادّی الحدوث است، نه مادّة الحدوث. مادّی الحدوث است، یعنی مادّیت روح، یعنی رقیق بودن آن، لطیف بودن آن، غیر ملموس بودن آن و مادّه بودن آن محفوظ است ولکن مادّی خالی نیست. مادّی است، مخلوط با جهت غیر مادّی.

این روح که «ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ»، مادّی است و با جهت غیر مادّی مخلوط است، ترقّی می‌کند، ترقّی می‌کند، مادّی بودن را از دست می‌دهد، خلع لباس می‌کند، لخت، بعد می‌شود غیر مادّی، همین است دیگر.

 یعنی مثل انسانی که فرض بکنید که قوی است. انسانی که قوی است، آن‌قدر ریاضت می‌کشد، ریاضت می‌کشد، ریاضت می‌کشد، تا ضعیف می‌شود و پوست و استخوان می‌شود. البتّه مثال دلیل نیست، ولی مثال باید آورد. در این‌جا آیا حرف ملّاصدرا بین الامرین است؟ چون سه امر است دیگر. یا روح مادّی است و این مادّی می‌میرد و غیر مادّی می‌شود، اینکه غلط است. یا روح از اوّل تا آخر مجرّد است، اینکه نمی‌شود. یای سوم: مادّی است، نه مادّیِ صرف، مادّی است که مشوب و مخلوط با غیر مادّی است. یعنی هیکل روح که بعد از «ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ» هیکل روح، هیکلی است که دو جزء دارد، هر دو جزء غیر مرئی است. دو جزء انسانی که انسان کامل است، روح و جسم است، یک جزء آن مرئی است و یک جزء آن غیر مرئی. ولکن از آن جزء غیر مرئی که روح است «ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ» این جزء غیر مرئی، این غیر مرئی مرکّب است از دو بُعد. یک بُعد مادّی غیر مرئی است، یک بُعد غیر مادّی. این روح که مرکّب است از بُعد مادّی غیر مرئی و غیر مادّی غیر مرئی که هر دو از بدن مُنشأ هستند، این تکامل می‌کند، تکامل می‌کند که روحانیة البقا می‌شود. مادّی الحدوث یعنی غیر مادّیتی در کار بود، در حال حدوث مادّیتی هم در کار بود، ولکن بعد از ترقی علمی و معرفتی و عبادتی، وقتی که ترّقی کرد، خلع لباس می‌کند. این لباس مادّیت را می‌کَند، خلع می‌کند و جنبه غیر مادّی با این خواهد بود.

اگر این است، خوب چندین محال است. برای اینکه مگر مادّی و غیر مادّی می‌توانند مرکّب شوند؟ مرکّب شدن مادّی با مادّی است، مادّه با مادّه است، غیر مادّی ترکّبی ندارد. لباسی ندارد، زمانی ندارد، مکانی ندارد، بُعد هندسی ندارد، بُعد فیزیکی ندارد، وزن ندارد، فقر ندارد، اصلاً مخلوط نمی‌شود. آن‌چه خدا است و آن‌ که خدا است، جهان نیست و آن‌چه جهان است و آن که جهان است، خدا نیست. تباین کلّی و تناقص کلی دارند. پس این فرضی که ما کردیم به عنوان کمک به ملاصدرا، باز قضیه خراب است.

در هر بُعدی از ابعاد، در هر فرضی از فروض، این جمله ملاصدرا را که در کهک نوشته است، مثل اینکه هوا آن‌جا خنک بوده است، به مغزش زده که این حرف را زده است که روح مادّی الحدوث است و روحانی البقاء. هر کجا بروید، هر چه فرض اختلاف کنید، قوز بالای قوز می‌شود. اوّل یک قوز است، بعد دو قوز است و بعد قوز بالای قوز می‌شود و مطلب خراب می‌شود.

بنابراین کلمةٌ واحده کلّ عالم امکان و مخصوصاً ارواح انسان‌ها، ارواح ملائکه، ارواح روح القدس و… تمام این‌ها، این‌ها مادّی هستند با مراحل و مراتب خود. مادّه‌ها همه شعور دارند. شعور مادّی‌ها بیشتر است. این مادّی که شعور او بیشتر است، در انسان یا شعور انسانی است، از آن تعبیر به نفس، تعبیر به عقل، تعبیر به فطرت می‌شود. مطلب دیگر که باز عرض کردم و تفصیل آن را باید عرض کنیم این است که –ما دیگر تعبیر به روح نمی‌کنیم- اصولاً نفس انسان که جزء غیر مرئیِ انسان است، از اوّلی که «ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ» چند بُعدی است. از اوّل که «ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ» دارای دو بُعد است. نفس که حسّاس است و زیربنا که فطرت است. «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي‏ فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها»[13] یک فطرت داریم، یک ناس «فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها»، «فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها» نفس انسانیِ انسان است که از بدن تخلیص شده است و تبلور یافته و فطرت انسان چنانکه مفصّلاً عرض کردیم «فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها» همین؟ دیگر چه؟ بالفعل چیزی نیست، بالفعل وقتی که بچّه در شکم مادر است «و أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ» می‌شود، فقط نفس انسانی است و فطرت، فقط. بالفعل چیزی نیست، بالشّأن است. شأناً عقل است. یعنی نفس انسانی بر مبنای فطرت در ضمن عقل عاقل می‌شود.

پس بُعد سوم عقل است یا بُعد دوم عقل است. بُعد اوّل نفس انسانی ذو بعدین است، نفس و فطرت، فطرت و نفس. روبنا و زیربنا و بُعد سوم و مرحله دوم عبارت است از عقل. عقل که تعالی پیدا بکند، مراتبی دارد و این تعالی یا تعالی است یا تنازل. این نفس انسانی بر مبنای فطرت، هنگامی که به عقل رسید یا به فؤاد متفئد به نور می‌رسد یا به فؤاد متفئد به نار می‌رسد یا به هیچ کدام. مطلبی است که تازه عرض می‌کنیم.

اگر عقل انسان بی‌عقلی کند و اقامه وجه فطرت نکند، بر مبنای فطرت حنیفه فکر نکند و توجّه به حقایق نکند، بنابراین فطرت محجوبه، عقل محجوب «إنَارَةُ العَقل مَکسُوفٌ بِطَوعِ الهَوی»[14] این فطرت محجوبه بر مبنای عقل محجوب، لبّ محجوب، صدر محجوب، قلب محجوب، فؤاد محجوب که می‌شود فؤادی که متفئد به نار است. «نارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ * الَّتي‏ تَطَّلِعُ عَلَى الْأَفْئِدَةِ»[15] به عکس، مقابل آن فطرت بی‌حجاب، عقل بی‌حجاب، با لب که تدبر است، منتقل به صدر، منتقل به قلب و حالا به فؤاد، این فؤاد می‌آید «ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأى‏»[16] این دوم، سوم هم داریم، سوم زیادتر است. سوم که به فؤاد نار و صدر نار و لبّ نار نمی‌رسد، به فؤاد نور و صدر نور و لبّ نور نمی‌رسد، اکثریت مردم هستند. اکثریت مردم که «هَمَجٌ رَعَاعٌ»[17] هستند. یا شیطانیت دارند نه در بُعد بالا یا ربانیت دارند نه در بُعد بالا. «مَن مَحَضَ الْإِيمَانَ مَحْضاً»[18] کم است که فؤاد نور دارد. «وَ مَحَضَ الْكُفْرَ مَحْضاً»[19] کم است که فؤاد نار دارد. اما بینهما، متوسطات کسانی که فطرت را می‌پوشند و عقل را بر مبنای فطرت… همین‌جا توقّف می‌کنند. دیگر تعقل و لبّ و تا چه رسد به صدر و قلب و این حرف‌ها نیست. یا در بُعد ناری متوسط و ادنی یا در بُعد نوری متوسط و ادنی.

و للبحث تتمةٌ تأتی بإذن الله تعالی.

«اللَّهُمَّ اشْرَحْ صُدُورَنَا بِنُورِ الْعِلْمِ و الْإِیمَانِ وَ مَعَارِفِ الْقُرْآنِ الْعَظِیمِ وَ وَفِّقْنَا لِمَا تُحِبُّهُ وَ تَرْضَاهُ وَ جَنِّبْنَا عَمَّا لَا تُحِبُّهُ وَ لَا تَرْضَاهُ».

«وَ السَّلَامُ عَلَیْکُمْ».


[1]. انعام، آیه 153.

[2]. فصلت، آیه 53.

[3]. ذاریات، آیه 49.

[4]. اسراء، آیه 85.

[5]. مؤمنون، آیه 14.

[6]. نساء، آیه 171.

[7]. حج، آیه 5.

[8]. توبه، آیه 36.

[9]. انعام، آیه 2.

[10]. حجر، آیه 26.

[11]. قیامت، آیه 37.

[12]. مؤمنون، آیه 14.

[13]. روم، آیه‌ 30.

[14]. الفرقان فى تفسير القرآن بالقرآن، ج ‏1، ص 205.

[15]. همزه، آیات 6 و 7.

[16]. نجم، آیه 11.

[17]. نهج البلاغة (للصبحی صالح)، ص 496.

[18]. تفسیر القمی، ج ‏2، ص 131.

[19]. همان.