جلسه صد و هشتاد و هفتم درس تفسیر موضوعی قرآن کریم

رسالت (قصه ی حضرت ابراهیم و ستاره پرستان )

دعوت ابراهیم (ع) در میان قومش

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ عَلَی آلِهِ الطَّاهِرِینَ».

شایسته و یا بایسته تکرار است در بُعد ایمان و عرفان و فلسفه، درباره شناخت حق سبحانه و تعالی که ما از خلق آغاز می­کنیم و به حق در بُعد معرفت و عبودیت می­پیوندیم. هر قدر فقر إلی الله برای انسان روشن­تر گردد، برای مکلفان غنای الله سبحانه و تعالی روشن­تر خواهد بود و معرفت ما نسبت به حق سبحانه و تعالی کلاً معرفت سلبی است. معرفت ایجابی برای ما نهان است و پنهان است و ما فقط در بُعد سلبی حق سبحانه و تعالی را می­شناسیم.

«فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ‏» (حجر، آیه 98) حتی در صفات ثبوتیه حق سبحانه و تعالی، ما از نظر معرفت فقط بُعد سلبی داریم، چنانکه مفصلاً و مکرراً بحث شده است. «ِحَمْدِ رَبِّكَ» که بُعد ایجابی است «فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ»، اگر گفتید عالمٌ با این عالمٌ «سبّح» یعنی «لیس بجاهل»، «لیس» می­فهمیم. اما بُعد ایجابی عالمٌ را ما نمی­توانیم در حق بفهمیم، چون علم او غیر از علم ما است. و همچنین در بُعد ذات به طریق اولی، در بُعد صفات و در بُعد افعال، ما در منظر ایجابی و از نظر ایجابی هرگز بهره‌ای نداریم. بهره­ها در بُعد سلبی است. هر قدر سلب غنا و ایجاب فقر در عالم امکان، از نظر معرفت و شناخت بیشتر گردد، شناخت ما نسبت به حق سبحانه و تعالی بیشتر است.

به عبارت ساده­تر هر قدر فقر خود و فقر جهان را بیشتر دریافت کنیم، افتقار خود و جهان را بیشتر دریافت می­کنیم. و هر قدر افتقار خود و جهان را بیشتر دریافت کنیم، غنای ماوراء جهان را که الله است، بیشتر دریافت می­کنیم. اما دریافت ما نسبت به غنای او از نظر اصل وجود و از نظر صفات و از نظر افعال در نقش معرفت ما نقش سلبی است و نه ایجابی. اگر ایجابی است بر مبنای سلبی است، همان­طوری که می­گوییم خدا جاهل نیست، عاجز نیست، معدوم نیست، ضعیف نیست، بخیل نیست، چه و چه نیست. ما این نیست­ها را خوب می­فهمیم، چون با نیستی آشناتریم، با نقص و عجز و فقر آشناتریم، که خودمان عین الفقر و عین العجز هستیم.

در بُعدهای ایجابی نیز همچنین، همان­طور که لیس بجاهل را خوب می­فهمیم، عالمٌ هم یعنی «لیس بجاهل». همان­طوری که «لیس بمعدوم» را خوب می­فهمیم، چون با عدم بسیار آشنایی داریم و از عدم هستیم و در عدم هستیم و به سوی عدم هستیم، در مثلث عدم هستیم. و بالفعل هم «الْفَقْرُ فَخْرِي» (جامع الأخبار، ص 111) فقر محض و ارتباط محض بالله هستیم، نسبت به حق سبحانه و تعالی اگر بگوییم «لیس بمعدوم» خوب لیس را می­فهمیم. و اگر بگوییم «موجودٌ» باز «لیس بمعدوم» است. منتها «لیس بمعدوم» در انسان­ها و عالم امکان با «لیس بمعدوم» در حق فرق دارد. اینجا باز برگشت می­کنیم به این آیات مقدسات حجت ابراهیمیه که در بحث بعدی ما که در سوره مبارکه انبیاء است، این آیه را ما مد نظر قرار می­دهیم، در کل این بحث‌های توحیدی که ابراهیم خلیل‌الرحمن (ع) کرده است. «وَ لَقَدْ آتَيْنا إِبْراهيمَ‏ رُشْدَهُ‏» آیه 51 سوره انبیاء، «وَ لَقَدْ آتَيْنا إِبْراهيمَ‏ رُشْدَهُ‏ مِنْ قَبْلُ وَ كُنَّا بِهِ عالِمينَ * إِذْ قالَ لِأَبيهِ وَ قَوْمِهِ» ببینید از أبیه شروع می­کند. بعد به «قومه» بعد به سوی نمرود، با «قومه» هم گاه نسبت به بت­های آسمانی که ستاره و ماه و خورشید است و گاه با بت­های زمینی که «ما هذِهِ التَّماثيلُ الَّتي‏ أَنْتُمْ لَها عاكِفُونَ» (انبیاء، آیه 52) ملاحظه کنید، در تمام ابعاد زندگی رشید و بلوغ ابراهیم (ع) «وَ لَقَدْ» دو تحقیق، دو تأکید، «آتَيْنا» تأکید سوم، «آتیتُ» نیست. «آتَيْنا» جمعیة الصفات است. یعنی این ایتائی که ایتاء رشد است، ایتاء معرفت است، معرفت توحیدی است که به ابراهیم دادیم. در پرتو و بر مبنای تمام صفات حسنای ربانیه است که قابل اعطاء و قابل افاضه است، نه خود صفات و نه خود افعال، بلکه از صفات و افعال. پس سه بعدی است. «وَ لَقَدْ»

– این نای «آتَيْنا»، ما دادیم، ما به چه معنا است؟

– ما جمعیت صفات است، یعنی خداوند با تمام اوصافی که بر محور آن اوصاف می­شود افاضات رحیمیه­ای به کسی بکند، از همه جهت؛ از علم و از رحمت و از قدرت و از تمام… مثل «إِنَّا أَعْطَيْناكَ‏ الْكَوْثَرَ» (کوثر، آیه 1) این کوثری را که خداوند به رسول‌الله عنایت فرموده در یک بُعد نیست، در تمام ابعاد رحمت رحمانیه حق، این کوثر است.

– خود این الله مستجمع تمام صفات کمالیه است.

– این را ما قبلاً گفتیم، حالا ما تکرار نمی­کنیم بعداً صحبت می­کنیم. من فقط اشاره کردم «وَ لَقَدْ آتَيْنا إِبْراهيمَ‏ رُشْدَهُ‏» رشد ابراهیم، یک رشد انسان مکلف عادی است. یک رشد انسان ابراهیمی است. یک رشد ابراهیم است. ابراهیم رسول که در بُعد اول نبیء است؛ در بُعد دوم رسول است؛ در بُعد سوم نبی است؛ در بُعد چهارم امام است. آن نقطه اولای ابراهیمیت ابراهیم فوق تکلیف عادی است که نبیء است، انباء شده است که «وَ كَذلِكَ نُري‏ إِبْراهيمَ» (انعام، آیه 75) ارائه به وحی است. «وَ كَذلِكَ نُري‏ إِبْراهيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» این «آتَيْنا» است. و إلا أتینا همه است. یک ایتاء معرفت توحیدی برای همگان در مادون وحی است. یک ایتاء معرفت توحیدی بالاتر از همگان است که نقطه اولای آن نبوئت است. إنباء و إخبار به وحی است که به معرفت توحیدی انسان­ها بر مبنای فطرت­ها و عقل­ها تبلور می­دهد. البته دقت­هایش را بعداً می‌کنیم. حالا اشاره می­کنیم.

«وَ لَقَدْ آتَيْنا إِبْراهيمَ رُشْدَهُ» رشد ابراهیم را در بُعد توحید، در بُعد معرفة الله، که این ارشد از رشدهای دیگر مکلفان است. «مِنْ قَبْلُ» قبل از چه؟ قبل از «إِذْ قالَ لِأَبيهِ‏ وَ قَوْمِهِ» قبل از اینکه در سن کودکی و خیلی کودکی که می­شد صحبت کند. قبل از این جریان، وقتی که در حوزه دعوت با آزر قرار گرفت و با آزر شروع کرد محاجه کردن و معارضه کردن، ایتاء رشد ‏«مِنْ قَبْلُ» شده است، پس از آغاز موحد بوده است.

– [سؤال]

– «وَ هذا ذِكْرٌ مُبارَكٌ أَنْزَلْناهُ أَ فَأَنْتُمْ لَهُ مُنْكِرُونَ * وَ لَقَدْ…» (انبیاء، آیات 50 و 51)

– [سؤال]

– حالا عرض می­کنیم، دو بُعدی است. «وَ لَقَدْ آتَيْنا إِبْراهيمَ رُشْدَهُ مِنْ قَبْلُ» قبل دو قبل است: یک قبل، قبل از رسالت اسلام، اما این قبل از رسالت اسلام چه زمانی است؟ در چه وقت ابراهیم است؟ وقت را باید دید. «إِذْ قالَ»، «مِنْ قَبْلُ» چه زمانی؟ «إِذْ قالَ»، آدرس می­دهد، این دو بُعدی است. تذکر خوبی فرمودید، ولیکن ما می‌خواستیم در خود این آیه بحث کنیم، ولیکن اشاره خوبی فرمودید. این دو قبل است: 1- قبل از رسالت محمد (ص) و شریعت قرآن، خداوند رشد ابراهیم را قبلاً داده است. قبل چه زمانی داده است؟ «إِذْ قالَ» عنوان نشان می‌دهد. آدرس زمانی، «إِذْ قالَ لِأَبيهِ» «مِنْ قَبْلُ» از همان هنگامی که گفت «لأبیه» ایتاء رشد و ایتاء مرحله توحیدیه در بُعد وحی که تبلور دادن به بُعد تکلیف فطری و عقلی است، داده شده است. «إِذْ قالَ لِأَبيهِ‏ وَ قَوْمِهِ» ببینید أبیه، اول أبیه بود دیگر، اول در خانه پدر کودک بود، بعد قومه.

– [سؤال]

– بله، یعنی در آن حالی که دارد با آزر صحبت می­کند، صاحب رشد است. در آن حالی که دارد با آزر صحبت می­کند، صاحب رشد توحیدی بالاتر از تکلیف عادی است، بالاتر از سلمان­ها و ابوذرها است که بُعد نخستین وحی است. حالا برمی­گردیم به آیاتی که بحث می­کردیم. این جمعیة المرسلین الآمریکن که در کتاب الهدایة می­گویند اینکه «فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأى‏ كَوْكَباً قالَ هذا رَبِّي» (انعام، آیه 76) این بعد از پدر است. وقتی که در خانه پدر بت­ساز و بت­پرست با پدر محاجه می­کرد و مناظره می­کرد و او را با دلیل مغلوب می‌کرد، آن هم دلیل «آتینا رشده» تازه بعدش آمد سراغ ستاره­پرستان و ماه­پرستان و خورشیدپرستان، اینجا بالاتر رفته یا پایین­تر رفته است؟ خداوند که رشد وحی به یک انسانی می‌دهد، بعداً که زمانی می­گذرد، در اواسط زمان یا اواخر زمان در بُعد رسالت رشد وحی بالا می­رود یا پایین می­رود یا از بین می­رود؟ اگر بگوییم که از بین می­رود یا پایین می­رود. این نسبت به ساحت مقدس رب‌العالمین جهالت است. «وَ قُلْ رَبِّ زِدْني‏ عِلْماً» (طه، آیه 114) «وَ اعْبُدْ رَبَّكَ حَتَّى يَأْتِيَكَ الْيَقينُ» (حجر، آیه 990) هر قدر شخصی که دارای مجرد ایمان و حتی مقدار کمی از ایمان است، هر قدر جلوتر برود برای ایمان در بُعد معرفت و عبودیت تبلور و زیادی بیشتری حاصل می‌شود. تا چه رسد نسبت به ابراهیم که «وَ لَقَدْ آتَيْنا إِبْراهيمَ رُشْدَهُ مِنْ قَبْلُ وَ كُنَّا بِهِ عالِمينَ» که بعد خراب نمی‌شود، می‌دانستیم ابراهیم چه­ها خواهد کرد. می­دانستیم چه عمل­هایی در بُعد تبلیغ رسالت خواهد نمود. این‌طور نیست که آینده­اش برای ما مجهول باشد.که به قول کتاب الهدایة، اینجا گفت: «فَلَمَّا جَنَ‏ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأى‏ كَوْكَباً قالَ هذا رَبِّي» پس این بت­پرست بود. می­گوییم «القرآن يفسر بعضه‏ بعضاً» (الفرقان فى تفسير القرآن بالقرآن، ج‏1، ص17) و در این «هذا رَبِّي» چهار احتمال است. قرآن شریف این احتمال را تأیید می‌کند که «هذا رَبِّي» از باب مجارات است که قبلاً عرض کردم. قاعده محاوره و مناظره این است که اگر می­خواهید با کسی بحث کنید و چیزی را برای او ثابت کنید، مرحله اولی آن است که آنچه مورد اتفاق طرفین است محور قرار بدهید. بعد مقصد حرف خودتان را از آن مورد اتفاق بیرون بیاورید.

– این آیه قبلی که می­فرماید: «قالَ لِأَبيهِ وَ قَوْمِهِ ما هذِهِ التَّماثيلُ» (انبیاء، آیه 52) از کجا معلوم می­شود در کودکی بوده است؟ چون که آیات بعدش هم می­‌گوید…

– «أبیه» از چه زمانی بوده است؟

– «قالُوا أَ جِئْتَنا بِالْحَقِّ أَمْ أَنْتَ مِنَ اللاَّعِبينَ». (انبیاء، آیه 55)

– آن مربوط به قوم است.

– نه، دنباله همان حرف است.

– می‌دانم، ولی اول أبیه است، بعد «قومه»، ابراهیم از آیات دیگر مسلم است که اول انحصاراً صحبت و مناظره­اش با پدرش بود. در خانه پدر بود. کودک بود و حتی وقتی هم که بت­ها را شکست، «فَتًى» بود، جوان بود. آن وقت کودک بود. کودکی بود که سنش کمتر از پانزده یا هرچه، طوری بود که باید در تحت سرپرستی شخصی که قرآن از او تعبیر به أب می­کند باشد. مستقل نمی­توانست باشد، مستقل نمی­توانست زندگی کند. باید در تحت سرپرستی کسی که قرآن در یک جا می­گوید آزر، در جای دیگر می­گوید أبیه باشد. این در جای دیگر از آیات مسلم است که ابراهیم در آغاز دعوت پدرش به توحید کودک بود. هنوز داخل اجتماع نمی­توانست بیاید. طوری نبود که با مردم دیگر بحث کند. اینجا یکسره خداوند… «إِذْ قالَ لِأَبيهِ وَ قَوْمِهِ» «قال لأبیه» در آغاز دعوت و قومه بعد از اینکه بیرون رفت، بعد بالاتر که رفت با نمرود شروع کرد. چون این سیاست گام به گام است در بُعد دعوت إلی ­الله. ما اینها را مخلوط نمی­کنیم، در جای خودش از اصول مسلمه است که از آیات زیادی از قرآن ما این مطلب را استفاده می­کنیم که ابراهیم در آغاز دعوت فقط با پدر بود، کس دیگری نبود، فقط با پدر بود.

«فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأى‏ كَوْكَباً قالَ هذا رَبِّي» «هذا رَبِّي» سؤال نیست. نه سؤال استفهام است، نه سؤال توبیخ است. استنکار مطلبی است، ولی سؤال نیست. «هذا رَبِّي» صورت، صورت اقرار است. اما به‌عنوان مجارات، بله، «هذا رَبِّي» سؤال هم نمی­کنند. «هذا رَبِّي»، شما می­گویید «هذا رَبِّي»، او بگوید «هذا رَبِّي». حالا ببینید این ربی که شما قبول دارید و من قبول ندارم. چون بُعد دوم مناظره این است. بُعد اول مناظره با خصم این است که یک محوری که مورد قبول طرفین است، بحث بشود. بعد از این محور حق را بیرون بیاوریم. اما اگر این محور پیدا نشد. قبول ندارد. آنها می­گویند که این ستاره رب است. ابراهیم چیز دیگر می­گوید. در اینجا چه کار می‌کند؟ ابراهیم از دو حال خارج نیست: یا آنکه خودش قبول دارد و دیگری قبول ندارد محور قرار بدهد. نمی­شود، فایده ندارد. نمی­تواند اثبات کند. مرحله بعدی این است که آنکه طرف قبول دارد، می­گوید باشد، ما مورد اتفاق نداریم. آن را هم که من قبول ندارم، قبول ندارید، آن را که قبول دارید پیش می­کشیم، آن را در دایره بحث قرار می­دهیم و شروع می­کنیم روی آن بحث کردن. این قابلیت ربوبیت به عنوان مجارات دارد یا نه؟ این عنوان مجارات در «هذا رَبِّي» إخبار نیست، سؤال استفهام نیست، سؤال استنکار رسمی نیست. بلکه صورت، صورت اقرار است به عنوان مجارات. اینکه شما گفتید قبول است، اما روی اینکه شما می­گویید قبول، مطلب این است، این است، این است، پس قابل قبول نیست از آنچه که خود شما می­گویید قبول است.

– آیا می­شود این احتمال را پذیرفت که این «هذا رَبِّي» به آن شمس و قمر برنمی‌گردد، بلکه می­گوید این خدایی که همراه من است، این خدای من است.

– «فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأى‏ كَوْكَباً قالَ هذا رَبِّي» این کوکب.

– به کوکب «هذا» نمی­شود اطلاق کرد.

– «هذا» دیگر.

– هذا برای نزدیک است.

– باشد، این هم نزدیک است، دارد می­بیند. نزدیک در استدلال است.

«فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأى‏ كَوْكَباً قالَ هذا رَبِّي» «أفل» کیست؟ رب خودش «أفل»؟ خدا؟ یا نه، همین هذا؟ در آیه دقت کنید. «فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأى‏ كَوْكَباً قالَ هذا رَبِّي» این کوکب، «فَلَمَّا أَفَلَ قالَ لا أُحِبُّ الْآفِلينَ» به فطرت برگشت، به عقل، به حس، به هر چه از مراحلی که انسان اعتماد دارد. مرحله اولی فطرت است، آیا فطرت کمال را دوست دارد؟ بله، کمال مطلق را؟ بله، کمال مطلقی را که موقت است؟ نه، سه بُعدی است: کمال و کامل را دوست دارد که به او توجه کند. چون هر انسانی خودش کمال مطلق نیست و می‌داند. هر انسانی خود می­داند که کمال مطلق نیست، نبوده است و نخواهد بود و الآن هم که هست فقیر است. پس به غیر نیاز دارد. اینکه نیاز به غیر دارد غیر از ما باید اکبر باشد. پس آنکه محبت دارم در زاویه اولی کامل است. دوم: کامل، کامل بی­حد باید باشد، نباید نقص داشته باشد؛ چون من هم نقص دارم. سوم:، این کامل بی­حد از بین هم نرود. چون اگر کامل بی­حد از بین برود، این باز از بین رفت، من باز می‌مانم. پس سه بُعدی است: کامل باشد، کامل بی­حد، کاملی که آفل نمی­شود. اینجا روی افول ترکیز کرده است، مهم افول است. «قالَ‏ لا أُحِبُّ‏ الْآفِلينَ» شما هم که صاحب فطرت هستید، من هم که صاحب فطرت هستم، هر دو به یک مطلبی که هر دو قبول داریم رسیدیم که «لا أُحِبُّ‏ الْآفِلينَ» ستاره‌پرست، ماه‌پرست، خورشیدپرست، خداپرست، «لا أُحِبُّ‏ الْآفِلينَ» این آفل است. «لا أُحِبُّ‏ الْآفِلينَ» یک قاعده است. این «لا أُحِبُّ‏ الْآفِلينَ» یک کبرائی است «و الکوکب أفل، فلا أحبّ الکوکب». پس این کوکب رب من نیست؛ چون ربوبیت نسبت به من کسی باید باشد که افول نکند. زیرا اگر افول کند، من هم افول خواهم کرد. «فَلَمَّا أَفَلَ قالَ لا أُحِبُّ الْآفِلينَ * فَلَمَّا رَأَى الْقَمَرَ بازِغاً» از کوچک شروع کرد به بزرگ، اول کوچک­ها را باید از بین برد، بعد بزرگ­ها را، چون اول زورش به بزرگ نمی­رسد. «فَلَمَّا رَأَى الْقَمَرَ بازِغاً قالَ هذا رَبِّي فَلَمَّا أَفَلَ قالَ لَئِنْ لَمْ يَهْدِني‏ رَبِّي» (انعام، آیه 77) معلوم می­شود رب را قبول دارد. اگر رب را قبول ندارد، چرا می­گوید «هذا رَبِّي»؟ اگر رب را قبول ندارد، اصلاً معنای «هذا رَبِّي» چیست؟ وانگهی بعداً به شمس می­رسد، اگر هنوز در حال تردید است که خدای اصلی هست یا نیست، پس دنبال چه دارد می­گردد؟

– در تطبیق در واقع.

– در تطبیق هم نیست برای خود ابراهیم. «قالَ لَئِنْ لَمْ يَهْدِني‏ رَبِّي لَأَكُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضَّالِّينَ» پس معلوم می­شود که الآن ضال نیست. اگر پروردگار مرا به سوی خود هدایت نکند، من گمراه خواهم شد. پس الآن گمراه نیستم. یعنی مهدی إلی الرب هستم. «وَ لَقَدْ آتَيْنا إِبْراهيمَ رُشْدَهُ‏ مِنْ قَبْلُ‏ وَ كُنَّا بِهِ عالِمينَ».

«فَلَمَّا رَأَى الشَّمْسَ‏ بازِغَةً» (انعام، آیه 78) آخری است. آن مهم­ترین کوکب آسمانی که خیلی هم جلال و جبروت و عظمت دارد و از نظر نور و از نظر سعه بزرگتر از سایر کواکب دیده می­شود، شمس است. «فَلَمَّا رَأَى الشَّمْسَ‏ بازِغَةً» آغاز طلوع، «قالَ هذا رَبِّي» چرا؟ «هذا أَكْبَرُ» ربوبیت باید برای کِبَر باشد، اوّلی صغیر بود، دومی هم صغیر بود. صغیر در حجم بود، صغیر در عمق بود، صغیر در کون و کیان بود. «هذا أَكْبَرُ» این اکبر است. من سراغ اکبر می­روم. ولکن همین­جا توقف می­شود؟ نه، «فَلَمَّا أَفَلَتْ قالَ يا قَوْمِ إِنِّي بَري‏ءٌ مِمَّا تُشْرِكُونَ» نه «مما نشرک» از تمام جهات برمی­آید. اگر خودش هم تا حالا مشرک بود… مشرک دو نوع است: یک مشرک معاند است. یک مشرک در حال تحرّی است. هر دو مشرک­اند. چه کسی که بت­پرست است و معاند است که «وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ» (نمل، آیه 14) چه کسی که الآن مشرک است، ولی در حال تحری است. بالاخره مشرک است یا نه؟ گفت «قالَ يا قَوْمِ إِنِّي بَري‏ءٌ مِمَّا تُشْرِكُونَ» نه «مما نشرک» شما مشرک هستید، من مشرک نیستم. پس چه؟ «إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ» (انعام، آیه 79) چه وجهی؟ وجه ظاهر، وجه باطن. در باب فطرت عرض کردیم، وجه فطرت، وجه عقل، وجه تفکر، وجه صدر، وجه قلب، وجه فؤاد، در تمام وجوه، در تمام حالات، وجه ظاهر در حال صلاة، وجه حس و تمام وجوه عشره­ای که در باب فطرت ما عرض کردیم. تمام توجهات من، تمام اتّجاحات من، بالفعل و در آینده، تمام نگرش­های صحیح من، همه­اش «لِلَّذي فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ حَنيفاً» (انعام، آیه 79) چه زمانی «وَجَّهْتُ‏»؟ حالا؟ نه، از آن وقتی که «وَ لَقَدْ آتَيْنا إِبْراهيمَ رُشْدَهُ مِنْ قَبْلُ وَ كُنَّا بِهِ عالِمينَ» ولکن این توجه وجه مدام رو به ازدیاد است، رو به ازدیاد است. الآن زیادتر است، بعد زیادتر است، بعد زیادتر است، تا مرحله امامت.

«وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِكينَ‏» (انعام، آیه 79) نمی­گوید که… این «ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِكينَ» نفی کلی است. به‌طور کلی «ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِكينَ * وَ حاجَّهُ‏ قَوْمُهُ قالَ أَ تُحاجُّونِّي فِي اللَّهِ وَ قَدْ هَدانِ» چه زمانی؟ «وَ لَقَدْ آتَيْنا إِبْراهيمَ» ما اگر آیات ضمیمه را هم توجه کنیم، خیلی چیزها را می­فهمیم. اگر یک به یک حساب کنیم، نمی­فهمیم. بنابراین آیات را باید سه بُعدی فکر کنیم: اول در بُعد خود آیه، دوم، در بُعد همسایگان آیه، سوم در بُعد کل آیاتی که در قرآن شریف راجع به این مطلب بحث دارد. اگر سه بُعدی در هندسه معرفت آیات، مثلث را عمیقاً و دقیقاً و رقیقاً در دست بگیریم، نه تنها عاشق می­شویم بلکه تمام وجود ما عشق به معارف قرآن است. نه تنها در بیداری، در خواب هم فکر می­کنیم. داریم کسانی که می­شناسید، در خواب هم روی آیات فکر می­کنند. از خواب بیدار می­شوند یادداشت می­کنند. در کتاب هم می­آ­ید، چاپ هم می­شود. خواب و بیداری یکسان خواهد بود.

– [سؤال]

– إخبار هم نیست، مجارات است. «هذا رَبِّي» یک موقع شما می­گویید «هذا رَبِّي» حالا گرفتیم «هذا رَبِّي» سؤال هم نیست، إخبار هم نیست، «هذا رَبِّي» را گرفتیم، اینکه «هذا رَبِّي» را به‌عنوان بحث گرفتیم، بعد نابودش می­کنیم. از ربوبیت خارج می­شود. بنابراین ربوبیت اصل ربوبیت همان خدایی است که ما قبول داریم.

– منظور ایشان از نظر ادبی است که «هذا رَبِّي» مبتدا و خبر است.

– فهمیدم، یادم رفت معذرت می­خواهم. راجع به کوکب و راجع به قمر که مذکر هستند، راجع به شمس که مذکر نیست، پس چرا گفت «هذا رَبِّي»؟ اینجا دو بُعد دارد: یک بُعد ادبی دارد، یک بُعد معنوی. بُعد ادبی: در ادبیات ما داریم که اگر چنانچه اسم اشاره قبل باشد و مشارٌ الیه بعد باشد، باید حتماً در ذکورت و انوثت تطابق داشته باشند. کما اینکه در مؤنث مجازی هم این­طور می­گویند. در مؤنث حقیقی معلوم است، در مؤنث حقیقی […] قبلاً باید گفت جاءت، که «جاء» نمی­شود گفت، در مؤنث مجازی دو بعدی است. می­شود گفت: «جاءت» و می­شود گفت: «جاء»، «جاءت الشمس»، «طلعت الشمس» یا «طلع الشمس» هر دو را می‌شود گفت، اینجا هم همین­طور «هذا رَبِّي» هذا اشاره به چیست؟ هذا اشاره به شمس است. مگر شمس مؤنث حقیقی است؟ مجازی است. پس همان­طور که…

– گفتیم اگر اگر ضمیر یا اسم اشاره بخواهد برگردد به ماقبل، باید حتی اگر مجازی باشد…

– آن را هم الآن عرض می­کنم. این مرحله اولی که مرحله حاضر است. «هذا رَبِّي» قبل نیست، بعد هم نیست. حضور است. ما سه بُعد داریم دیگر، این «هذا» یا به قبل می­خواهد برگردد یا به «هذه» برگردد یا به بعد، اگر بخواهد به بعد برگردد. هیچ تطابق ذکورت و انوثت در مؤنث مجازی شرط نیست. بحث این است که به حالای «هذه» می­خواهد برگردد یا به قبل؟ آقایان نوعاً می­فرمایند که حتماً باید تطابق ذکورت و انوثت باشد. قرآن که می­گوید «هذا رَبِّي» در ظاهر در پله اول چه می­فهمیم؟ می­فهمیم که خیر، شرط نیست. قرآن به اندازه کتاب لغت، کتاب ادب، مصدریت نمی­تواند داشته باشد؟ اگر سیبویه و اخفش و… گفتند چنین و قرآن چیز دیگری از بُعد ادبی گفت، کدام مصدَّق است؟ قرآن. پس این بُعد اول.

– آن یک قاعده دیگر است که می‌گوید اگر اسم اشاره یا ضمیر مرجعی داشته باشد و خبری داشته باشد، می­توانید طبق این ضمیر یا اسم اشاره…

– اینها را می‌دانم، یک گفته‌اند و یک خدا می­گوید داریم. اگر خدا می­گوید با گفته‌اند از نظر لغوی و ادبی مخالف باشد، چه کنیم حالا؟ حالا اگر، اگر این­طور باشد. این بُعد ادبی­­اش، کما اینکه در بسیاری از موجودات است، فعلی است هم لازم استعمال می­شود، هم متعددی استفاده می­شود.

– [سؤال]

– بله می­فهمم، چون «أَفَلَتْ» بعد است. دوم، «هذا رَبِّي» هذا یک مرتبه اشاره به شمس است «بما هی شمس» است.

– هذا به این کوکب برمی‌گردد.

– نه، شمس است، این آخر را عرض می­کنم.

– آیه آخر.

– «فَلَمَّا رَأَى الشَّمْسَ‏ بازِغَةً» را داریم بحث می­کنیم. آیه را توجه کنید «فَلَمَّا رَأَى الشَّمْسَ‏ بازِغَةً» «بازغاً» نیست، «بازِغَةً قالَ هذا» هذا به چیست؟ به شمس بازغةً «الشَّمْسُ‏ بازِغَةً» «هذا»ی مذکر به آن دارد برمی‌گردد. این را داریم بحث می­کنیم. در بُعد معنوی، یک مرتبه است این هذا یا ضمیر یا هر چه، این هذا اشاره است به شمس بما هی شمس، یک مرتبه نه، اشاره است به شمسی که نور بیشتری از قمر دارد و مورد پرستش و ربوبیت است. بُعد اول مراد است یا بُعد دوم؟ بُعد ربوبیت مراد است. بُعد اینکه این موجود، هذا الموجود، این موجودی که نورش بیشتر است و سعه‌اش زیادتر است، این موجود علی سبیل المجارات در مناظره ربی، پس این هذا اشاره به خصوصیت شمسیت در بُعد مؤنث مجازی نیست، حقیقی هم نبود. در بُعد انوثت و ذکورت نیست. انوثت و ذکورت در شمس مورد ربوبیت و پرستش نیست. قمر هم مذکر است. مذکر بودنش مورد عبودیت است؟ نه، نه مذکر بودن کوکب و قمر دخالت در معبودیت دارد، نه مؤنث بودن شمس، آن هم مجازی­اش، اگر حقیقی هم بود مورد عبودیت نبود.

آنچه مورد بحث است ربوبیت است. ربوبیت چه مؤنث، چه مذکر، چه غیر مؤنث و مذکر هر چه می‌خواهد باشد. بنابراین هذا به عمق مطلب می­خورد. «هذا رَبِّي» یعنی «هذا الموجود الذی أنتم تعبدونه، لا بما هو مؤنث، لا بما هو مذکر» بلکه «بما هو هو» چون بزرگتر است «هذا أَكْبَرُ» و لذا ببینید لفظ «هذا أَكْبَرُ» «فَلَمَّا رَأَى الشَّمْسَ‏ بازِغَةً قالَ هذا رَبِّي هذا أَكْبَرُ» اکبریت راجع به انوثت نیست. اکبریت در انوثت نیست، آن هم انوثت مجازی، بلکه اکبریت در کیان این موجود است. این موجود از نظر هندسۀ وجود بزرگتر است. از نظر نور بزرگتر است. کاری ندارد، انوثت، حتی حقیقی، تا چه رسد به انوثت مجازی. انوثت حقیقی بزرگتر را کوچکتر نمی­کند، حجم هندسی را بالا و پایین نمی­کند و حجم فیزیکی را و کیان فیزیکی را بالا و پایین نمی­کند و نور را کم و زیاد نمی­کند.

این بُعد دوم است. ما زور هم نمی­زنیم. بلکه فکر می­کنیم تا مطلب را دریافت کنیم. کما اینکه نظیرش در قرآن شریف زیاد است. مثلاً، در سوره مبارکه یس «وَ كُلٌّ في‏ فَلَكٍ‏ يَسْبَحُونَ» (یس، آیه 40) چرا؟ اینجا از نظر ادب هم بحث نمی­کنیم، از نظر معنا. «وَ كُلٌّ في‏ فَلَكٍ‏ يَسْبَحُونَ» قبلش چیست؟ أرض است، قمر است، شمس است، أرض و قمر و شمس که قبلاً در سوره یس ذکر شده است، ذوی‌العقول­اند؟ نه، «وَ كُلٌّ في‏ فَلَكٍ‏ يَسْبَحُونَ» چرا تسبَح نفرمود؟ باید بگوید تسبح، چرا؟ برای اینکه اینها ذوی‌العقول نیستند، اینها غیر ذوی‌العقول­اند. به غیر ذوی‌العقول ضمیر مؤنث باید برمی­گردد. چرا گفت «يَسْبَحُونَ»؟ چون این أرض و قمر و شمس، شناوریشان در فضا به قدری عاقلانه است و عاقلانه­ترین از سایر عقلا، چون خداوند راننده اینها است، «يَسْبَحُونَ» آورده است. و ما از این قبیل زیاد داریم.

در قرآن شریف اگر ما تجمّد در نفس و تجمّد در ادب بکنیم، این خودش از نظر معنا بی­ادبی است. اما اگر ما ادب را در نظر بگیریم، ولی ادب قشر است. ادب و لغت قشرند و معنا مهم­تر است. ما لفظ را فدای معنا کنیم بهتر است یا معنا را فدای لفظ؟ یا نه، بگوییم لفظ عمومیت و معنا عمومیت، اگر چیز زائدی و مطلب خاصی نیستف مذکر مذکر، ضمیرش مذکر و فعلش مذکر و… اما اگر جریان دیگری در کار است، جریان دیگری مقدم است. در اینجا خداوند می­خواهد بفهماند که این أرض و قمر و شمس خیلی عاقلانه سیر می­کنند، پس ضمیر عقلا برای آن می­آید. پس این «هذا رَبِّي هذا أَكْبَرُ فَلَمَّا أَفَلَتْ» «أفل» نگفت، «فَلَمَّا أَفَلَتْ» این خاص است. ولکن «هذا رَبِّي» جنبه مؤنثیت، مجازی بودن یا فرض کنید حقیقی بودن، اصلاً نیست. بلکه جنبه هذا، این موجود، این موجودی که شما می­پرستید بزرگتر است و نورش بیشتر است و إلی آخر.

این هم این مرحله. مرحله دیگری که به ابراهیم (ع) نسبت داده شده است که کتاب جمعیة الهدایة می‌گوید، نسبت کذب یا حتی پایین­تر از کذب، توریه است. ما یک صدق داریم صدردرصد و یک توریه داریم و یک کذب داریم. نمی­خواهیم در اینجا بحث مفصل بکنیم، ولیکن لازم است یک اشارتی بکنیم که از نظر فقاهتی هم مطلب معلوم باشد. یک مرتبه است که من مطلبی را می­گویم، عقیده هم دارم، واقع هم چنین است. این صدق مثلث است. مطلبی را می­گویم، عقیده هم دارم و واقع هم همین­طور است. این هم با عقیده من مصادق است، هم با واقع مصادق است. این صدق صددرصد است. احیاناً نه، من مطلبی را می‌گویم واقع این است. قبول ندارم. به سوره منافقین مراجعه کنید.

در سوره منافقین: «قالُوا نَشْهَدُ إِنَّكَ لَرَسُولُ اللَّهِ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ إِنَّكَ لَرَسُولُهُ وَ اللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّ الْمُنافِقينَ لَكاذِبُونَ» (منافقون، آیه 1) منافق می­گوید «إِنَّكَ لَرَسُولُ‏ اللَّهِ» این در بُعد موافقت با واقع صدق است. پس چرا «إِنَّه لَكاذِبُونَ»؟ در بُعدی که با باطن مخالف است. این کسی که می­گوید «إِنَّكَ لَرَسُولُ‏ اللَّهِ» در بُعد واقعیت خارجی درست است، اما در بُعد درونی قبول ندارد. این کذب است. در بُعد خارجی صدق است، در بُعد درونی کذب است که هم می­شود گفت صدق است و هم می­شود گفت که کذب است. ولی کذبش بالاتر است. چرا؟ برای اینکه عمده اینکه «إِنَّكَ لَرَسُولُ‏ اللَّهِ» عمده نقشی که برای گوینده این حرف دارد این است که خودش قبول داشته باشد.

– [سؤال]

– از شهادت گذشت، اقرار، اصلاً خود اقرار، شهادت نمی­خواهد، «وَ اللَّهُ يَشْهَدُ» خود منافقین شهادت می‌دهند. شهادت منافق دو بُعدی است: یک بُعدش شهادت رسمی است که آن مراد نیست که دو تا شاهد منافق بیاوریم، نخیر، این شهادت به معنی اقرار است. اقرار می­کند منافق که «إِنَّكَ لَرَسُولُ اللَّهِ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ إِنَّكَ لَرَسُولُهُ وَ اللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّ الْمُنافِقينَ لَكاذِبُونَ» پس بنابراین یا صدق صددرصد است یا در بُعدی صدق است، در بُعدی کذب است. احیاناً نخیر، مطلبی که در خارج است من اراده می­کنم، در باطن هم آن مطلب را قبول دارم. اما لفظی که می­گویم ذووجهین است. ممکن است واقع را فهمید، ممکن است غیر آن را فهمید. این هم صدق است و هم کذب است. صدق است؛ چون مراد من از این مطلب، از این لفظ همان واقع خارجی است، عقیده هم دارم. کذب است چون طرف گمراه می­شود. طرف از این لفظ من چه می‌فهمد؟ مثلاً کسی آمده فلانی را بکشد. می­آید می­گوید که آقا، فلانی اینجا است؟ می­گویم نه، مراد من از اینجا، اینجا زیرزمین است. مرادم اتاق بالا نیست. این هم صدق است، هم کذب است. کذب است چون اینجا در زیرزمین ظاهر است. این کذب است. صدق است چون مراد از اینجا اوسع از اینجایی است که آقا فهمیده است. یعنی مثلاً اتاق بالا است. این را توریه می­گویند.

مرحله سوم کذب است. مادامی که انسان بتواند صددرصد درست بگوید توریه یعنی چه؟ و مادامی که انسان مجبور باشد صددرصد صدق را نگوید، چون اهمی در کار است. آنجا جای توریه است. اگر توریه نشد آن وقت کذب است، در صورت اولویت. قاعده کلی این است که صدق درست است و کذب نادرست است. اما اگر درست­تر از صدق آمد، انسان مبتلا می­شود که صدق را رها کند. اگر مبتلا شد که صدق را رها کند، دروغ بگوید؟ نه، می­شود بینابین بگوید، یعنی جمله­ای بگوید که… چون اصل مطلب این است که لفظ انسان با درونش با برون که خبر می­دهد تطابق داشته باشد، این اصل اولیه است. از این اصل اولیه در چه صورتی ما خارج می­شویم؟ در صورتی از اصل اولیه خارج می­شویم که یک اهمی در کار باشد، در اصلاح ذات البین کذب مثلاً، یک موقع صدق افساد می­کند، در آنجا که صدق افساد می­کند، اما اگر صدق نگوید اصلاح ذات البین می­شود. اصلاح ذات البین مصلحتش بیشتر از مصلحت گفتن صدق است.

اما در دوران امر بین کذب و توریه کدام مقدم است؟ طبعاً توریه؛ چون توریه جنبه صدق دارد. توریه چون یک جنبه صدق دارد. و یک جنبه­ای که آن طرف می­فهمد و خیال می­کند، این جنبه کذب است. چون خلیط و مخلوطی از جنبه صدق و کذب است و لذا توریه مقدم است آن هم در حالت ضرورت. اگر اضطرار داشتیم که صدق نگوییم، توریه است و اگر توریه نتوانستیم و نشد، آن‌وقت کذب است.

سؤال: آیا در این آیات ابراهیم (ع) معاذالله کذب گفته است؟ تازه اگر هم کذب بود، اهمی در کار بود. در اصلاح توحیدی و محاجه توحیدی، اگر هم معاذالله ابراهیم کذب بگوید، اما اصلاح که أهم است در کار است، ولی کذب نیست. آیا توریه است؟ ببینید توریه است یا نه؟ من حساب می­کنم که توریه هم نیست، بلکه صدق محض است. طرف نفهمیده است. منتها طرف را دارد به فهم توجه می­دهد.

«وَ لَقَدْ آتَيْنا إِبْراهيمَ رُشْدَهُ مِنْ قَبْلُ وَ كُنَّا بِهِ عالِمينَ * إِذْ قالَ لِأَبيهِ» (انبیاء، آیات 51 و 52) «قالُوا أَ جِئْتَنا» (انبیاء، آیه 55) آیه 57: «وَ تَاللَّهِ‏» راست و حسینی «تَاللَّهِ لَأَكيدَنَّ أَصْنامَكُمْ» ابراهیم اینجا دروغ نگفت یا ساکت نشد. سه حال دارد، از سه حال خارج نیست: یا در این جریان و جوی که ابراهیم ایجاد کرده است، یا لب فرو بندد. بگوید: نه به خداهای شما، نه خدای خودم کاری ندارم. اینکه غلط است. این بر خلاف رسالت است. یا نه، بیاید معاذالله دروغ بگوید. بگوید من به خداهای شما فقط کاری ندارم. این را هم نگفت. صاف و راست و حسینی «تَاللَّهِ لَأَكيدَنَّ أَصْنامَكُمْ» تأکید است 1- «تَاللَّهِ» قسم، 2- «لَـ» 3- «أَكيدَنَّ». با مثلثی از هندسه قسم در مقابل معاندین توحید و در مقابل مشرکین که نمرود و نمرودیان و… تمام کشور، کشور بت­پرستی بود. و قانون بت­پرستی، عقیده بت­پرستی، عمل بت­پرستی، فقط یک نفر است و آن ابراهیم خلیل‌الرحمن است در این بُعد. حالا بعد به قضیه لوط (ع) می­رسیم. الآن فقط جناب ابراهیم (ع) است. و اگر فرض کنیم کسی با او باشد، جناب لوط است. یک تنه در مقابل آنها می‌گوید: «تَاللَّهِ لَأَكيدَنَّ أَصْنامَكُمْ» چه زمانی؟ آدرس و زمان می‌دهد. «وَ تَاللَّهِ لَأَكيدَنَّ أَصْنامَكُمْ» قبلش در احتجاجی که کرد… ببینید اول احتجاج می­کند. قاعده این است که سوره مبارکه انبیاء آیه 57، اول احتجاج می­کند. قاعده این است دیگر، نمی­شود گفت آقا تو سواد نداری، من دارم. جاهل را بر عالم… این حرف‌ها چیست؟ جاهلانه است. تا هنگامی که امکان دارد با طرف استدلال کنید. اگر استدلال نشد، دست به جای دیگر بزنید که بالاتر خواهد بود.

در اینجا ابراهیم اول بحث کرده است که «قالُوا أَ جِئْتَنا بِالْحَقِّ أَمْ أَنْتَ مِنَ اللاَّعِبينَ * قالَ بَلْ رَبُّكُمْ رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ الَّذي فَطَرَهُنَّ وَ أَنَا عَلى‏ ذلِكُمْ مِنَ الشَّاهِدينَ» (انبیاء، آیات 55 و 56) اثر نکرد. اثر که نکرد، گفت من خداهایتان را به دو طریق می­کشم. کشتن نوع اول با دلیل و برهان است. اگر دلیل و برهان سرتان نمی‌شود و نمی­خواهید قبول کنید، آن وقت خود خداهایتان را می­کشم. که با کشتن دومِ خدایان، کشتن اول تقویت شود. محور این ست که ما می­خواهیم خداهای شما را از نظر برهان بکشیم. از نظر برهان کشتن دو نوع است: یک نوع عادی است. من می­گویم، تو می‌گویی، إن قلت، قلت، إن قلت، قلت، نمی‌خواهید زیر بار بروید. این کشتن از نظر برهان نشد. کشتن بُعد دوم از نظر برهان این است که این خداها را بزنم بشکنم و نابود کنم. بعد شما به حال بیایید. سر سؤال بیایید که چه شد؟ مگر خدا را می‌شود کشت؟ مگر خدا می­میرد؟ پس وای به حال ما که خدای ما را کشتند، آن وقت است که فطرت تبلور می‌‌کند. خداوند با کسانی که در حال عادی هستند، استدلال به فطرت و عقل و… می­کند، اما اگر اینها عناد ورزیدند، در اینکه بر خلاف فطرت و برخلاف عقل مشرک شدند. «فَإِذا رَكِبُوا فِي الْفُلْكِ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصينَ لَهُ الدِّينَ فَلَمَّا نَجَّاهُمْ إِلَى الْبَرِّ إِذا هُمْ يُشْرِكُونَ». (عنکبوت، آیه 65) آنجا هم که «خَتَمَ اللَّهُ عَلى‏ قُلُوبِهِمْ» (بقره، آیه 7) است. آنجا هم که عناد در کفر و شرک دارند. بعضی وقت­ها پا روی دمش می­گذارد، حواسش جمع می­شود که خدایی در کار است. آنجایی که تمام اسباب و تمام تعلقات، تمام وسایل از بین رفت. در وسط دریا، بین زمین و آسمان از هواپیما دارد می­افتد. آنجا این دل اتوماتیکی، خواهی نخواهی -خودش نمی­خواهد- خواهی نخواهی این دل به یک نقطه­ای متوجه می­شود و آن نقطه هم نقطه ربوبیت است. اینجا هم همین‌طور است. اینجا ابراهیم همین کار را کرد. مرحله اولی مرحله استدلال است. استدلال کرد و کرد و کرد. مسخره کردند، مزخرف گفتند، ولی در مقابل مسخره کردن و مزخرف گفتن آنها، ابراهیم مسخره نکرد. مزخرف هم نگفت، در مقابل حرف آنها همه­اش دلیل آورد. از اول تا آخر، اینها چه می­گویند ابراهیم چه می­گوید؟ فرمود: «وَ لَقَدْ آتَيْنا إِبْراهيمَ رُشْدَهُ مِنْ قَبْلُ وَ كُنَّا بِهِ عالِمينَ * إِذْ قالَ لِأَبيهِ وَ قَوْمِهِ ما هذِهِ التَّماثيلُ» اینجا یک شاهد فقهی ما داریم. آن تماثیلی که سلیمان (ع) دستور داده بود برایش بسازند. ما گفتیم تماثیل الشجر نیست، تماثیل حیوان است. حالا اینجا را معنی کنیم. «ما هذِهِ التَّماثيلُ» آیا بت­پرستان مجسمه درخت درست می‌کردند؟ خیلی مسخره است. مجسمه درخت؟ مجسمه حیوان بوده است، تماثیل حیوان است. «ما هذِهِ التَّماثيلُ الَّتي‏ أَنْتُمْ لَها عاكِفُونَ».

– شاهد فقهی چه بود؟

– شاهد فقهی این است که ساختن تمثال انسان و حیوان حرام نیست.

– یعنی از این آیه؟

– نه، از آن آیه، این کمکش است.

– این چه کمکی می­کند؟

– این را باید بحث کنیم دیگر.

– آنها که بت­پرست هستند.

– من اشاره عابر کردم.

– آنها هک مشرک و بت­پرست هستند.

– عرض کردم اشاره عابر کردم، باید بحث کنیم. «قالُوا وَجَدْنا آباءَنا لَها عابِدينَ * قالَ لَقَدْ كُنْتُمْ أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ في‏ ضَلالٍ مُبينٍ» (انبیاء، آیات 53 و 54) تا اینجا که رسید، «قالُوا أَ جِئْتَنا بِالْحَقِّ أَمْ أَنْتَ مِنَ اللاَّعِبينَ» (انبیاء، آیه 55) حضرت نفرمود که «لست من اللاعبین و أنتم لاعبون» «قالَ بَلْ رَبُّكُمْ رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ الَّذي فَطَرَهُنَّ وَ أَنَا عَلى‏ ذلِكُمْ مِنَ الشَّاهِدينَ * وَ تَاللَّهِ» آخر سر، این «تَاللَّهِ» نقطه دوم است. نقطه اولی استدلال است که کارگر نشد. نقطه دوم، استدلال به چهره دیگر، این خدای شما را من می‌کشم، الآن هم به شما می­گویم. همه خداهای شما را می‌کشم و نابود می­کنم. تا با کشتن خدایان چهره دوم برهان که چهره عمیق­تر و اتوماتیکی است. در اینجا ظاهر بشود. «تَاللَّهِ لَأَكيدَنَّ أَصْنامَكُمْ بَعْدَ أَنْ تُوَلُّوا مُدْبِرينَ * فَجَعَلَهُمْ جُذاذاً» (انبیاء، آیات 57 و 58) در آیات دیگر دارد که دارد که عیدی بود. گفتند که ابراهیم می­آیی؟ «فَنَظَرَ نَظْرَةً فِي النُّجُومِ‏ * فَقالَ إِنِّي سَقيمٌ» (صافات، آیه 88 و 89) آن هم بحثی دارد. ابراهیم ماند، اینها یادشان رفته بود، یادشان نرفته بود یا باور نمی‌کردند که ابراهیم وعده داده است؟ ابراهیم گفته است «تَاللَّهِ لَأَكيدَنَّ أَصْنامَكُمْ بَعْدَ أَنْ تُوَلُّوا مُدْبِرينَ» دارند می­روند دیگر، اینها دارند برای عید از شهر خارج می­شوند و ابراهیم تنها می­ماند. حالا یا یادشان رفته است یا یادشان است و باور نمی‌کنند ابراهیم چنین جرأتی داشته باشد. پس ابراهیم حرف را زده است و دروغ هم نگفته است.

«فَجَعَلَهُمْ جُذاذاً» تمام این بت­ها را… رفت داخل بتخانه و همه خداها را شهید کرد. همه را کشت، شکست. «إِلاَّ كَبيراً لَهُمْ» خدای بزرگ مانده است. «لَعَلَّهُمْ إِلَيْهِ يَرْجِعُونَ» برای چه؟ برای اینکه وقتی که بت­هایی هستند. خدایانی هستند. اگر کوچکترها نفله شده­اند، معلوم است خدای بزرگتر نفله­شان کرده است. چون خدای بزرگ نمی­خواهد خداهای دیگر باشند. اصولاً اگر کسانی از بزرگ و کوچک با هم هستند و همکار هستند، همکار بزرگتر نمی‌خواهد همکار کوچک­تر باشد. پس طبیعة الحال این است که همکار بزرگ­تر که خدای بزرگ­تر است، بقیه را زده و کشته است.

– اگر خدا است، خدای بزرگ است، پس چرا نتوانست دفاع کند؟

– اولاً نتوانست دفاع کند. نه، کشته، خدای بزرگ کشته است. حالا، خدای بزرگ کشته است، از خدای بزرگ سؤال می‌کنند چرا تو کشتی؟ و اگر دیگری کشته است، چرا دفاع نکردی؟ یا چرا کشتی؟ «فَجَعَلَهُمْ جُذاذاً إِلاَّ كَبيراً لَهُمْ لَعَلَّهُمْ إِلَيْهِ يَرْجِعُونَ * قالُوا مَنْ فَعَلَ» برگشتند، «مَنْ فَعَلَ‏ هذا بِآلِهَتِنا إِنَّهُ لَمِنَ الظَّالِمينَ» (انبیاء، آیه 59) حالا یا بت بزرگ ظالم است، نمی‌توانند بگویند خدای بزرگ ظالم است، خدای کوچک ظالم نیست، بزرگ ظالم است؟ پس یک کس دیگر این کار را کرده است. چه کسی است؟ «قالُوا سَمِعْنا فَتًى» (انبیاء، آیه 60) نگفتند شاباً، حقیقت حرف آنها این است. «فَتًى» جوانمرد است که این کار را می‌کند. خیلی جوانمرد و شجاع است که خداکُش است. انسان کشتن به این آسانی نیست. آدمی که خداکش است. قبلاً هم از ما چشم زهره گرفته است و گفته است، نه اینکه آنها گفته باشند جوانمرد. نه، حقیقت مطلب این است که واقعاً کسی که این کار را کرده است، کسی است که بسیار بسیار نیرومند و قوی است.

– خدا هم قول آنها را دارد نقل می­کند.

– می­فهمم، ولی باطن قول آنها چیست؟ آنها نمی­گویند جوانمرد، ولی واقعاً در خیالشان چه آمد؟ کسی که خدا را می­کشد، باید خیلی قوی باشد. خیلی شجاع باشد.

– آن هم در آن زمان.

– آن مطلبی که در باطن آنها بوده است، خدا به تعبیر آورده است، نه آنکه به لفظ گفته­اند…