جلسه صد و نود و نهم درس تفسیر موضوعی قرآن کریم

رسالت (رفتن حضرت موسی به کوه طور)

برخورد موسی (ع) با هارون پس از غیبت چهل روزه

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ عَلَی آلِهِ الطَّاهِرِینَ».

در آیاتی بود که مناظره و مخاطبه بین موسی (ع) و هارون (ع) است. «قالَ يا هارُونُ ما مَنَعَكَ إِذْ رَأَيْتَهُمْ ضَلُّوا * أَلاَّ تَتَّبِعَنِ أَ فَعَصَيْتَ أَمْري» (طه، آیات 92 و 93) این یکی از سؤالات بود، راجع به این خطابی که ظاهراً عتاب و سرزنش از موسی (ع) به هارون است. مگر نه این است که هارون (ع) به تقاضای موسی وزیر رسالتی موسی شد و مگر نه این است که پروردگار عالم هارون را در بُعد حکمت ارسالیه و در بعد استدعا و دعای موسی (ع) به مقام خلافت رسالتی رساند و مگر نه این است که هارون (ع) در بُعد رسالت موسویه و توراتیه فرع رسالت موسی است، پس در این حال معصوم است. اگر هم ارتباطی بین موسی و هارون (ع) در وزارت و خلافت نبود، مجرد اینکه موسی بداند هارون (ع) رسول است، نباید او را توبیخ و سرزنش کند و این سؤالاتی که ظاهراً توهین‌آمیز و توبیخ­آمیز است بکند. تا چه رسد که در اینجا بُعد دومی هم در کار است. خود موسی (ع) استدعا کرده است: «وَ اجْعَلْ لي‏ وَزيراً مِنْ أَهْلي * ‏هارُونَ أَخي‏ * اشْدُدْ بِهِ أَزْري * وَ أَشْرِكْهُ في‏ أَمْري * كَيْ نُسَبِّحَكَ كَثيراً * وَ نَذْكُرَكَ كَثيراً * إِنَّكَ كُنْتَ بِنا بَصيراً * قالَ قَدْ أُوتيتَ سُؤْلَكَ يا مُوسى» (طه، آیات 29 تا 36)

‏پس با این مقدمات وجه این خطاب چه می­شود: «قالَ يا هارُونُ ما مَنَعَكَ إِذْ رَأَيْتَهُمْ ضَلُّوا * أَلاَّ تَتَّبِعَنِ» هنگامی که اینها گمراه شدند و گوساله زرین را پرستیدند، چرا اینها را رها نکردی و به دنبال من نیامدی؟ آیا قاعده این است برای پیمبری که نسبت به پیغمبر غایبی خلافت و وزارت دارد، که در میان امت بماند تا هر چه شود و تا هر جا برسد؟ یا هنگامی که ببیند امت تخلف کرده­اند و از شریعت توحید خارج شده­اند، در اینجا امت را رها کند و به دنبال موسی برود. قاعده کدام است؟ از این خطاب و عتاب درمی­آید که نرفتن هارون (ع) به دنبال موسی، بعد از آنکه دید اینها خیانت و تخلف کرده­اند. کأن این نرفتن گناه بوده است. و حال آنکه ظاهر مطلب این است که رفتن گناه بوده است. بله، رفتن هارون (ع) به طور مانند رفتن موسی (ع) به طور، برحسب وعده خدا واجب بوده است. چنانکه رفتن کل بنی‌اسرائیل هم که «وَ واعَدْناكُمْ جانِبَ الطُّورِ» (طه، آیه 80) با موسی و هارون واجب بوده است، اما همان‌گونه که رفتن واجب بوده است، اکنون نرفتن نیز واجب است. زیرا یا موسی و هارون باید باشند که این گله رم نکند، یا اگر موسی رفت، هارون که به وزارت و خلافت موسی (ع) مانده است، باید همینطور بماند. حالا مانده است و اینها بت­پرست شده­اند. اگر اینها را رها کند و برود، جو بت­پرستی برای آنها آزادتر خواهد بود و احیاناً امکان دارد، چون بنی‌اسرائیل با هم ارتباط خویشاندی دارند، کسانی هم که صریحاً بت نپرستیدند، به ملاحظه و دعوت و وزارت هارون (ع) اگر جو را خالی ببینند و هارون (ع) نیز بر حسب دعوت الهی برود، اینها هم گمراه شوند. جو خالی است. پس گرچه در بُعد اول رفتن هارون به دعوت ربانی واجب بوده است. اما در بعد دوم که تکمیل وزارت هارون نسبت به موسی در غیاب موسی است، واجب است.

پس چطور شد در اینجا «قالَ يا هارُونُ ما مَنَعَكَ إِذْ رَأَيْتَهُمْ ضَلُّوا * أَلاَّ تَتَّبِعَنِ» چرا دنبال من نیامدی؟ قرار بود که دنبال من بیایی. «أَ فَعَصَيْتَ أَمْري» امر مرا عصیان کردی، امر موسی را به‌عنوان رسول. و در اینجا دو امر است: یک امر، امر ربانی است. یک امر، امر رسالتی و حاکمیت رسول است. درست است امر رسول به‌عنوان حاکمیت رسول در حاشیه امر ربانی است، ولکن، گاه خداوند صریحاً خود امر می­کند و گاه رسول را مؤمّر قرار می­دهد که اگر رسول هم به‌عنوان رهبر امر کرد، امر او امر خدا است. در اینجا دو امر بوده است. یک امر که در محور دوم مربوط به هارون (ع) است. «واعَدْناكُمْ جانِبَ الطُّورِ» محور اول موسی است و محور دوم خلیفه موسی است و محور سوم کل بنی‌اسرائیل­اند، اما نسبت به هارون (ع) که محور دوم امر الهی را دارد. موسی هم از اینجا درمی­آید که امر کرده است که دنبال من بیا. از اینجا درمی­آید، ولو از آیات دیگر صریحاً استفاده نکنیم. از اینجا درمی­آید که موسی هم با امر خدا که نسبت به موسی و هارون و بنی‌اسرائیل امر عام است، موسی هم به هارون (ع) امر کرده است که به دنبال من بیا.

– [سؤال]

– از اینجا درمی­آید، حالا آنجا را عرض می­کنیم. «قالَ يا هارُونُ ما مَنَعَكَ إِذْ رَأَيْتَهُمْ ضَلُّوا * أَلاَّ تَتَّبِعَنِ أَ فَعَصَيْتَ أَمْري» «عَصَيْتَ أَمْري» چیست؟ امر اتباع بود دیگر، باید اتباع کند. «اخْلُفْني‏ في‏ قَوْمي‏» (اعراف، آیه 14) یک بُعد دارد. و امر به اتباع وضع دیگری دارد. «اخْلُفْني‏ في‏ قَوْمي‏» در قوم من باش که اینها بر شریعت توحید بمانند، تا چه زمانی؟ تا مادامی که قوم رسالت موسی هستند و بر شریعت توحید هستند و می­توانند باشند و هارون وزارت دارد. اما اگر اینها بت­پرست شدند چه؟ از این آیه یک مطلب دیگر درمی­آید که لازم بوده است وقتی اینها بت­پرست شدند، جناب هارون دنبال موسی به طور برود. استمرار امر اول که امر الهی است و امر دوم که امر موسی است. با هم منافات ندارد.

– در اینجا حضرت موسی که ارتباط مستقیم با وحی دارد، چه نیازی داشت که هارون برود و به او خبر بدهد؟ إخبار وحی هم…

– هارون چه خبری بدهد؟ نه خبر، برای خبر نه، خیر، این گروه را که بت­پرست شده­اند رها کند و دعوت رب را و دعوت موسی را برای رفتن به طور اجابت کند. بحث این است.

– رفتن به طور…

– برای خبر دادن نبود، برای خبر دادن نیست.

– [سؤال]

– نخیر، برای خبر دادن نیست، کجا دارد که رفتن هارون به طور برای خبر دادن بوده است که چرا نیامدی خبر بدهی؟ خدا که خبر داد.

– آخر این در اثر انحراف قوم دارد به او می­گوید.

– که چه؟

– وقتی منحرف شدند چرا نیامدی دنبال من؟

– پس از اینجا در می­آید که موسی امری به هارون کرده است که اگر قوم منحرف شده­اند و نتوانستی کاری بکنی دنبال من بیا، از این «أَ فَعَصَيْتَ» درمی­آید دیگر. «أَ فَعَصَيْتَ أَمْري» این سؤال اول. جواب، آیا تمام اوامر و نواهی رسول باید صددرصد به وحی باشد؟ نه، ما یک اوامر و نواهی رسولی و رسالتی داریم و یک اوامر و نواهی رهبری داریم. اوامر و نواهی رسولی و رسالتی «لِتَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ بِما أَراكَ اللَّهُ‏» (نساء، آیه 105) است. معلوم است. اما آیا لازم است در هر امر و نهی‌ای به‌عنوان رسول، به‌عنوان قائد که جناب موسی (ع) قائد و رهبر است. در هر امر و نهی‌ای حتماً وحی خدا باشد؟ نخیر، دلیل بر این مطلب نداریم. چون چنین است. کما اینکه راجع به رسول­الله (ص) «عَفَا اللَّهُ عَنْكَ لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ» (توبه، آیه 43) آیا إذن او به وحی بود و آیا اذن از واجبات اصلیه شریعت بود؟ و عدم اذن از محرمات اصلیه شریعت بود؟ نه، این به‌عنوان رسول صاحب وحی نیست که «لِتَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ بِما أَراكَ اللَّهُ» بلکه به‌عنوان رهبر است. رهبر محمدبن عبدالله (ص) است.

ولکن این رهبری در کلیات امور به وحی است. احیاناً در جزئیات امور به وحی است. در واجباتی که باید به وحی باشد وحی است. محرمات همچنین، اما در امور قیادتی و رهبری چه لزومی دارد وحی باشد؟ احیاناً درست درمی­آید، احیاناً نادرست درمی­آید. تقصیر هم در کار نیست، قصور است. مثل جریان موسی (ع) که اگر ایشان رسول بودند، آن مشتی را که به قبطی زدند، فرض کنید صاحب وحی بودند، البته نبودند را استفاده کردیم. فرض کنید صاحب وحی بودند، اما صاحب وحی بودن به این معناست که مشتی را هم که می­زنی، این آرام‌تر باشد تا طرف نمیرد. لزومی ندارد. بعداً معلوم می­شود که این یک قصوری بوده و در دعوت موسی (ع) تأخیر شده است. در اینجا اینکه موسی (ع) می­گوید که چرا به دنبال من نیامدی؟ زمینه را دید که اینها از شریعت توحید برگشتند و بت­پرست شدند، گوساله زرین را پرستیدند و بودن هارون (ع) دیگر معنا نداشت. چون برگشتند دیگر، وقتی که بودن هارون در اینجا معنا نداشت، چرا با اینها بماند؟ پس چرا دنبال من نیامدی و امر مرا عصیان کردی؟ این یک مطلب.

دوم، اینجا سؤال است. آیا سؤال دلیل بر تحقق است؟ اگر یک پیغمبری از پیغمبر دیگر جریانی را سؤال کند…

– [سؤال]

– از کجا معلوم می­شود؟ حالا ببینیم چه می­شود، نص آیه، «قالَ يا هارُونُ ما مَنَعَكَ إِذْ رَأَيْتَهُمْ ضَلُّوا * أَلاَّ تَتَّبِعَنِ» چه مانع شد؟ یعنی مانعی نبود یا می­خواست سؤال کند؟ چه مانع شد؟ مانع جواب…

– «لا تُشْمِتْ بِيَ الْأَعْداءَ» (توبه، آیه 150)

– به آنجا می­رسیم.

– [سؤال]

– نه، یک به یک، آیه، آیه. ما از جایی به جای دیگر چرا برویم؟ هر کدام جای خودش. «ما مَنَعَكَ إِذْ رَأَيْتَهُمْ ضَلُّوا * أَلاَّ تَتَّبِعَنِ» مگر اتّباع موسی لازم بود؟ بله، چون موسی امر کرده بود. در اینجا که اینها گمراه شدند، چرا جناب هارون اتباع نکرد و نرفت؟ این را دارد سؤال می­کند، هارون هم جواب داد. چه لزومی دارد که موسی (ع) بداند که علت چیست؟

– [سؤال]

– می‌رسیم آخر، نرسیدیم که هنوز، ما اینجا را داریم بحث می­کنیم. یک به یک، کلمه به کلمه، جای دیگر نمی­رویم. ببینید مباحثی که نشده، باید روی آنها فکر کنیم، دقت کنیم. درست است که بنده نوشتم، اما باید روی فکر آن فکر کنیم. یک به یک، کلمه، کلمه، و بدون تحمیل، نه تحمیل است و نه تجمیل. این دارد سؤال می­کند. آیا این سؤالی که می­کند «ما مَنَعَكَ إِذْ رَأَيْتَهُمْ ضَلُّوا * أَلاَّ تَتَّبِعَنِ» معنی سؤال این است که تو فعل حرام کردی نیامدی؟ نه، می­گوید سبب چه بود؟ سبب را هارون گفت: «إِنِّي خَشيتُ أَنْ تَقُولَ فَرَّقْتَ بَيْنَ بَني‏ إِسْرائيلَ وَ لَمْ تَرْقُبْ قَوْلي‏» (طه، آیه 94) که بعداً می­آید. این سؤال و آن جواب، چه اشکال دارد یک پیغمبری از پیغمبر دیگر مطلبی را سؤال کند که احیاناً نمی­داند.

دوم: مگر اگر پیغمبری از پیغمبر دیگر سؤال کرد باید نداند؟ نخیر، می­داند و سؤال می­کند که آن پیغمبر دوم جواب بدهد که دیگران بفهمند. مثال: بالاتر.

– [سؤال]

– هنوز که نرسیده­ایم، آخر برسیم. ببینیم چطور می­شود، تا کجا می­رسیم. ما اصرار نداریم آن را که ما میل داریم، نخیر، ما بیخود می­کنیم میل داریم، نه، چه می­فهمیم؟ آیا این سؤالی که می­کند… این سؤال سه بُعد دارد دیگر، یک بعد سؤال این است که واجب بود جناب هارون اتّباع کند و این واجب را ترک کرد. این یکی از احتمالات است.

– [سؤال]

– نه، دنبالش رفتن، به کوه طور برود، در هدایت که هست. این یکی، دو احتمال دیگر هست. احتمال دیگر این است که جناب موسی نمی­دانسته است سبب ترک این واجب چه بوده است؛ چون احیاناً ترک واجب برای مراعات واجب­تر است. احیاناً ترک واجب برای مراعات واجب­تر نیست. احتمال دوم: فرض کنید موسی (ع) نمی­دانسته است که این ترک واجب که رفتن به کوه طور است، بعد از اینکه دید اینها گمراه شده­اند، نمی­دانست که علت این ترک واجب چیست، چه مانعی دارد؟ بعداً بیان کرد. «إِنِّي خَشيتُ أَنْ تَقُولَ فَرَّقْتَ بَيْنَ بَني‏ إِسْرائيلَ وَ لَمْ تَرْقُبْ قَوْلي». سوم: مانند آیه مبارکه سوره بقره، «إِذْ قالَ إِبْراهيمُ رَبِّ أَرِني‏ كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتى‏ قالَ أَ وَ لَمْ تُؤْمِنْ‏» (بقره، آیه 260) این سؤال برای چیست؟ آیا خدا نمی­دانست که جناب ابراهیم ایمان دارد یا نه، اینکه غلط است. نه، برای اینکه دیگران بدانند، اینجا این سؤال برای چیست؟ اگر یک بزرگواری از یک کسی سؤال کرد و می­داند جواب را و بهتر از او جواب را می­داند، اگر از او سؤال کرد و او جواب داد. این به این معنی نیست که نمی­دانسته است، به معنی توبیخ نیست. به این معنی است که دیگران بدانند که این جواب را بلد است.

خدا رحمت کند مرحوم آقای مرعشی (رض) را، یادم نمی­رود. خصوصیاتی داشت که من در دیگران نمی­دانم دیده­ام یا ندیده­ام. ایشان با اینکه مکتبش مکتب قرآنی رسماً نبود، اما هرگاه که ما آنجا می­رفتیم از رختخواب بلند می­شد و می­نشست، عمامه را می­گذاشت. در حضور جمع سؤالات قرآنی از من می­کرد. چرا؟ نمی­داند؟ سؤالات قرآنی می­کرد که من جواب بدهم که کسانی که هستند بفهمند، که قرآن هم باید مطرح بشود. این را برای ذکر خیر ایشان عرض کردم. برای بالا آوردن خودم نیست. خداوند که می­فرماید: «أَ وَ لَمْ تُؤْمِنْ» مگر نمی­داند که ایمان دارد؟ چرا سؤال می­کند؟ برای اینکه دیگران که این جریان را می­شنوند و متوجه می­شوند، بدانند که وقتی ابراهیم (ع) عرض کرد که «رَبِّ أَرِني‏ كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتى‏» برای عدم ایمان نبود؛ چون «كَيْفَ تُحْيِ» است، چنانکه بحثش قبلاً گذشت. در اینجا احتمال سوم، جناب موسی (ع) فرض کنید که می­دانسته است علت اینکه جناب هارون دید اینها گمراه شدند و نرفت، علت واجب أهم بود. که چه؟ واقع مطلب این است که بعداً عرض خواهیم کرد که اگر جناب هارون اینها را رها می­کرد و می­رفت چه می­شد؟ می­ماند که کشته نمی­شد. کشته هم نشد. اگر اینها را رها می­کرد و می­رفت، جو از برای بنی‌اسرائیل خالی­تر می­شد.

سه دسته بودند: یک دسته عبادة العجل کردند، این مانع بود. هر چه هم می­گفت اثر نمی­کرد، ولی بالاخره مانع بود. این مانع برود برای بنی‌اسرائیل بهتر است. اما رفتن هارون نزد موسی چه بهتری داشت؟ فقط رفتن بود. برای اخذ الواح بود که موسی می­گرفت. گرفتن وحی بود که موسی می­گرفت، برای دعوت رب بود که دعوت اصلی رب برای ابقای بر حالت توحید است، برای اینکه انحراف بیشتر نشود. پس، در این یک ضلع از مثلث جریان ماندن هارون (ع)، اگر می­رفت آن دسته که عبادت عجل کردند، برای عبادت عجل ثابت­تر می­شدند. دوم: دسته­ای ساکت بودند. کسانی که ساکت بودند، ایمانشان قوی نبود، حالا که ایمان قوی نبود، ممکن بود در اثر بودن هارون به سکوت اکتفا کنند و خودشان گوساله­پرستی نکنند، اما هارون که برود، اینها سست بشوند و با آن کسانی که گوساله پرستیده­اند با آنها موافقت کنند. سوم، آن دسته­ای که مؤمن بودند و نهی کردند، مقداری هم برای وجود هارون که وزارت رسالتی دارد، بوده است. صددرصد که ایمان بالا نبود.

اما اگر هارون برود، آنها دنبال هارون می­روند و اگر نروند، یک مقداری به این جریان متمایل می­شوند و اگر بروند دنبال موسی، جو صددرصد خالص می­شود برای کسانی که گوساله­پرستی کرده­اند. پس دوران امر بین اهم و مهم است. مهم که واجب است دعوت خدا را و بعداً دعوت موسی را جناب هارون در دو بُعد بپذیرد، یکی اینکه دعوت شده است. دوم، وقتی که دید اینها «ضلّوا» گمراه شده­اند، برای چه بماند؟ چون، اصلاً ماندن هارون برای چه بود؟ اصلاً ماندن هارون «اٌخْلُفْني‏ في‏ قَوْمي‏ وَ أَصْلِحْ وَ لا تَتَّبِعْ سَبيلَ الْمُفْسِدينَ» (اعراف، آیه 142) برای این بود دیگر، «اُخْلُفْني‏ في‏ قَوْمي‏» را کرد. تا به جایی که «كادُوا يَقْتُلُونَني» (اعراف، آیه 150) «وَ أَصْلِحْ وَ لا تَتَّبِعْ سَبيلَ الْمُفْسِدينَ» اتباع سبیل مفسدین نکرد. برای اینکه به اصلاح چیست؟ اصلاح را کرد. اصلاح دو بٌعد دارد. یکی اینکه مدام نهی کند، مدام جلوگیری کند. اثر نکرد. مرحله دوم اصلاح این است که صرفاً بماند. این مراجع بزرگوار تقلید در زمان آقای خمینی یک کار خوبی اول شد. با هم می­نشستند، گفته می­شد -درست هم بود- اگر بنشینند و مشورتی نکنند چایی هم بخورند، در خارج پخش می­شود که مراجع با هم نشسته­اند، خوب است.

خود بودن هارون (ع) در اینجا ولو نتوانست کاری بکند، خودش تتمه اصلاح بود. آن بت­پرستان یک. مقداری مراقبت بیشتر می­کردند، آنهایی که ساکت بودند به دنبال اینها نمی­رفتند که گمراه بشوند. جوّ، جوی بود که وزیر موسی (ع) در آنجا بود و بودن وزیر موسی (ع) مقداری از سرعت در بت­پرستی تخفیف می­داد، یا در اصل بت­پرستی یا اینکه جلوتر نروند. این اهم است یا اینکه دعوت موسی را اجابت کند وقتی عصیان کردند بیاید؟ مگر موسی نگفته بود که باید طوری باشد که اینها اصلاح بشوند، افساد نشوند، اختلاف نکنند. اختلاف می­شد، چطور اختلاف می­شد؟ البته انبیاء که می­آیند برای اختلاف است. اصلاً انبیاء که می­آیند، نتیجه دعوت انبیاء هر چه بیشتر باشد اختلاف است. گروهی می­پذیرند، گروهی کافر می­شوند، گروهی بینابین­اند. اینکه موسی (ع) سفارش می­کند که اختلاف نشود، هارون (ع) برای اینکه اختلاف نشود نرفت، اختلاف در چه نشود؟ یک اختلاف هست که حتمی است و می­شود، که شد. عده­ای پرستیدند، عده‌ای نه، ولکن، یک اختلاف دیگری است که باید جلوگیری بشود. اگر جناب هارون می­رفت، این سه گروه با هم فاصله بیشتری پیدا می­کردند یا فاصله کمتری؟ فاصله کمتر، فاصله بین گروه بت­پرست و ساکت و مؤمن که نهی کرده­اند، فاصله کمتر می­شد. به هم نزدیک­تر می­شدند، وقتی که به هم نزدیک­تر می­شدند اختلاف عن الحق بیشتر می­شد.

دوم، اگر این گروه مؤمن دنبال هارون می­رفتند و هارون هم می­رفت، باز اختلاف بین موحدین و اختلاف بین مشرکین بیشتر می­شد، مشرکین در شرک خود باقی­تر می­ماندند. چون زمینه خالی بود. موحدین در ایمان خود چون جو ایمانی بود، قوی­تر می­شدند، پس فاصله بین دو گروه بنی‌اسرائیل بیشتر می­شد. فاصله باید هر چه می­شود کمتر بشود. نه اینکه مؤمن از ایمانش بکاهد. بلکه بودن مؤمن صامت، ناهی عن المنکر، یا حتی ساکت در میان کفار موجب است که آن تبلور کفر کمتر بشود. ازدیاد کفر نشود. مقداری مراعات در اینجا بشود که خصوصیات آن را از خود آیات ما عرض می­کنیم.

«قالَ يا هارُونُ ما مَنَعَكَ إِذْ رَأَيْتَهُمْ ضَلُّوا * أَلاَّ تَتَّبِعَنِ أَ فَعَصَيْتَ أَمْري» (طه، آیات 92 و 93) جواب این است که نخیر، امر شما را من عصیان نکردم. سؤال است. «أَ فَعَصَيْتَ» نخیر، عصیان نکردم، چرا؟ چون امر شما امری بود که اگر مبتلای به اهم نبود، باید مراعات بشود. اما این امر شما مبتلای به اهم شد یا در بُعد احتمال دوم که شما نمی­دانستید، حالا بدانید. یا در بعد سوم، شما می­دانستید و اینکه سؤال کردید برای این است که من جواب بدهم که دیگران بفهمند، بعد «قالَ يَا بْنَ أُمَّ لا تَأْخُذْ بِلِحْيَتي‏ وَ لا بِرَأْسي‏» (طه، آیه 94) موسی (ع) که «فَرَجَعَ مُوسى‏ إِلى‏ قَوْمِهِ غَضْبانَ أَسِفاً» (طه، آیه 86) تمام وجود موسی (ع) را غضب و تأسف گرفت. تأسف خورد که چرا اینها این کار را کردند. تأسف خورد که چرا زودتر رفت و از این قبیل، با آن بیانی که قبلاً عرض کردم.

وقتی که رسید، جناب موسی (ع) سر و ریش هارون را گرفت و بر حسب آیات اعراف به خودش کشید. آیات اعراف را توجه کنید. آیه 151 اعراف، در وسط صفحه 175 تفسیر است. «وَ أَلْقَى الْأَلْواحَ» (اعراف، آیه 150) در اینجا تفصیل داده شده است. «وَ أَلْقَى الْأَلْواحَ» وقتی که موسی «رَجَعَ غَضْبانَ أَسِفاً» اصلاً این الواح تورات را انداخت، چطور انداخت؟ مگر الواح تورات انداختنی است؟ الواح تورات گرفتنی است، احترام کردنی است. خواندنی است و دعوت کردنی است. بنی‌اسرائیل از آن هنگامی که موسی با آنها ارتباط پیدا کرد تا حالا، به انتظار این مطلب هستند که الواح وحی را موسی از طرف خدا بیاورد که اینها را دعوت کند. پس الواح تورات انداختنی نیست. اگر یک استادی در یک مجلس درسی، که در آنجا درس می­داده آمد، آیا کتابی را که در دست است باید پرت کند یا بگیرد و به دیگران هم بگیرند و روی آن بحث کنند؟ اینجا یک سؤال است. چرا «أَلْقَى الْأَلْواحَ»؟ این الواح تورات را که در کوه طور بر او نازل شده است، چرا افکند؟ عصبایت آیا موجب است که انسان قرآن را به زمین بیندازد؟ تورات موسی هم قرآن موسی بود, چطور موسی (ع) که بالاترین شخصیت و عظمتش این است که با مقدماتی و زحماتی و با مرارت‌هایی الواح تورات را گرفته است، اینجا که آمد انداخت؟ این یک مطلب.

مطلب دوم «وَ أَلْقَى الْأَلْواحَ وَ أَخَذَ بِرَأْسِ أَخيهِ يَجُرُّهُ إِلَيْهِ» سر برادرش را، در آیه خودمان «لا تَأْخُذْ بِلِحْيَتي‏ وَ لا بِرَأْسي‏» هم سر را گرفت و هم ریش را، با یک دست سر را گرفت و با یک دست ریش را گرفت. شروع کرد کشیدن به طرف خودش، پرت نکرد، بر سرش هم نزد، ریشش را هم نکند، بلکه به طرف خودش کشید. همه اینها حساب دارد. یک به یک باید روی اینها دقت کنیم. «يَجُرُّهُ إِلَيْهِ» بعد «قالَ يَا بْنَ أُمَّ» (طه، آیه 94) که آن هم بحث ادبی دارد و بحث خواهیم کرد. جواب، اصلاً موسی (ع) الواح را برای چه گرفته است؟ الواح تورات را برای تبلور دادن دعوت موسوی و دعوت توراتی نسبت به قوم گرفته است. مگر برای این نیست؟ اما وقتی که برگشت، دید قوم گمراه شدند، دیگر الواح چیست؟ الواح برای این بود. با عصبانیت الواح را انداخت. گفت شما که عمق این الواح را که توحید رب است انداخته­اید و در این فاصله کم گوساله‌پرست شده­اید، با عصبانیت این الواح از دست موسی می­افتد. «ألقی» عمده جریان اختیار مطلب نیست، بلکه عمده اتوماتیکی است. کما اینکه زینب (س) سر مبارک برادر را دید، سرش به «فَنَطَحَتْ جَبِينَهَا» (بحارالانوار، ج 45، ص 115) به محمل، عبارت عربی­اش… این در حقیقت بی­اختیار بود. و إلا این بر خلاف امر برادر نبود که «لَا تَشُقِّي عَلَيَّ جَيْباً وَ لَا تَخْمِشِي عَلَيَّ وَجْهاً» (بحارالانوار، ص 3) نه، بی­اختیار این کار شد. آن جریان را که دید، دیگر تحمل نشد و بی­اختیار این کار شد. در اینجا هم «أَلْقَى الْأَلْواحَ» این الواح از دست موسی انداخت. ولکن انداخت در دو بُعد است: یک بعدش اختیار است و یک بعدش بی­اختیار. بعد بی­اختیار به حساب اینکه تمام این الواح برای دعوت اینها است، وقتی که زمینه دعوت سقوط کرده و بت­پرست شده­اند و دیگر هیچ و هارون هم در اینجا بوده است. این الواح را می­اندازد، یا در بُعد اختیار، یا در بعد اتوماتیک و لا اختیار، مثل کسی که در یک جایی می­رسد و می­بیند یک وضع بدی پیش آمده است، عمامه را پرت می­کند، چه کار می­کند، فلان می­کند. عمامه را باید روی سر گذاشت. نباید پرت کرد. این روی ناراحتی است، چرا؟ برای اینکه اصل این عمامه برای چیست؟ برای اینکه ما به وسیله این عمامه نمونه و نماینده دین باشیم و دعوت کنیم، وقتی رسیدم به کسانی که می­خواهم وعظشان کنم، دعوتشان کنم، چه کار کنم. اینها بت­پرست شدند و خداپرستی را ترک کردند، دیگر این یعنی چه؟ این مقدمه است دیگر، الواح مقدمه است، وقتی که ذی‌المقدمه به کلی از بین رفت. دیگر الواح یعنی چه؟ این «أَلْقَى الْأَلْواحَ».

بعد: «أَخَذَ بِرَأْسِ أَخيهِ» سر و ریش برادر را گرفت، «يَجُرُّهُ إِلَيْهِ» سؤال: مگر هارون گناهی کرده است که باید کتک بخورد؟ در حضور بنی‌اسرائیل باید اهانت بشود؟

– بالاخره نشان می‌دهد که غضب بر حضرت موسی غلبه داشته است.

– همین­طور است، بله.

– این قصوراً اشتباه است.

– چرا؟ چون غضب فی الله است. چون این غضب فی الله است. حالا، آن هم اگر باشد، خلاف عصمت نیست. ولی چون غضب فی الله است. اگر غضب فی الله است، آنقدر کار موسی (ع) الهی است که غضب او را احاطه می­کند و به‌طور اتوماتیک یک کارهایی انجام می­شود، ولی عصیان نیست. از خود آیات درمی‌آوریم. این «أَخَذَ بِرَأْسِ أَخيهِ يَجُرُّهُ إِلَيْهِ» در اینجا چه کسی گناهکار بود؟ گناهکار سامری بود و کسانی که گوساله زرین سامری را پرستیدند. این یک دسته، دسته دوم کسانی که نهی از منکر نکردند، گناهکار بودند یا نه؟ بله، سوم، هارون گناهکار بود؟ نه، اما این عمل موسی (ع) هر سه را زیر سؤال می­آورد، هر سه را، وقتی برادرش که نزدیک­ترین افراد است و «إِنِّي خَشيتُ أَنْ تَقُولَ فَرَّقْتَ بَيْنَ بَني‏ إِسْرائيلَ» (طه، آیه 94) یا «إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُوني‏ وَ كادُوا يَقْتُلُونَني‏» (اعراف، آیه 150) و تا اینجا و تا اینجا، پس چرا سر و ریش برادر را می­گیرد؟ این از باب «إِيَّاكِ أَعْنِي وَ اسْمَعِي يَا جَارَةِ» نمونه است.

نمی­خواهیم درست کنیم. آنچه که درست است ما می­فهمیم، مثلاً جناب خضر (ع) که آن کشتی را سوراخ کرد که متعلق به یک عده مساکین بود. چرا به کشتی مساکین ضرر زد؟ برای اینکه یک پادشاهی بود که هر سفینه­ای را می­دید غصباً می­گرفت. این را خراب کرد تا اینکه نگیرد. خراب کردن برای مصلحت اهم، خراب کردن برای مصلحت اهم که مطلبی نیست. اگر کسی را برای مصلحت اهم بزنند، ولو آن شخص مستحق زدن نیست. اما برای مصلحت اهم مطلبی نیست. خود کشته شدن امام‌حسین برای مصلحت اهم، خدا جلویش را نگرفت. برای خداوند که کاری نداشت. کوچکتر از حسین را، جلوی نار ابراهیم را گرفت، جلوی چاقوی ابراهیم را که سر اسماعیل را ببرد گرفت، کوچکتر را گرفت. برای مصلحت اهم است که باید جهاد حسین (ع) باشد تا سلسله متواصله جهاد در طول تاریخ اسلام الی یوم القیامة باقی بماند. نه اینکه کار شمر خوب است. ولکن، این شمر و یزید و یزیدیان و امویان که این کار را کردند، برای از بین بردن اسلام بود. ولکن، تا پای آخرین قطره­های خون ایستادن برای این است که آنچه را آنها اراده کرده­اند به عکس بشود. بلکه بالاتر، دعوت اسلامی قوی­تر بشود. پس جلوی این کار را نگرفتن برای مصلحت اهم است.

راجع به زراره که امام‌صادق (ع) در پشت سر زراره مطالبی گفتند. بعد زراره ناراحت شد. بعد حضرت به زراره پیغام دادند یا فرمودند: زراره، قضیه شکستن تو برای درست کردن تو است. همان­طوری که خضر کشتی را سوراخ کرد برای اینکه اصل کشتی را نبرند. من هم تو را شکستم که تو را نکشند. چون همه می‌دانند تو با من خیلی رفیقی، از اصحاب خاص من هستی. این را که می­دانند موجب می­شود که اگر دستشان به من نرسید تو را نابود کنند، بکشند، برای اینکه تو سفینه نجات هستی، در خود حدیث دارد. تو که سفینه نجات هستی، از بهترین سُفُن نجات هستی، من پشت سر تو سفینه نجات حرف می­زنم و تنقیص می­کنم برای اینکه تو را از بین نبرند.

در اینجا جریان انحراف و انجراف بنی‌اسرائیل مطرح است که برگشتند و بت­پرست شدند. در اینجا چند نفر کتک بخورند طوری نیست. جناب هارون (ع) موسی سرش را به طرف خودش بگیرد، آن‌طرف پرت نکرد، این هم حساب دارد. سر و ریش هارون را بگیرد و به طرف خودش بکشد. هارون مستحق کتک نیست، بله، ولکن، هارون در اینجا اهانت بشود. برای اینکه دیگران حواسشان پرت نباشد. دیگران متوجه باشند که بنی‌اسرائیل بودن و فرزندان یعقوب بودن و غیره، موجب نمی­شود که خدا از عذاب آنها صرف نظر کند. نخیر، بلکه نسبت به هارون (ع) که هیچ تقصیری نکرده است و تا مرز کشته شدن دعوت کرده است و نهی کرده است. همین هم باید کتک بخورد. «إِيَّاكِ أَعْنِي وَ اسْمَعِي يَا جَارَةِ» شما حواستان جمع باشد.

از آیات چه استفاده‌ای می‌کنیم؟ «وَ أَلْقَى الْأَلْواحَ» آیات اعراف: «وَ أَلْقَى الْأَلْواحَ وَ أَخَذَ بِرَأْسِ أَخيهِ يَجُرُّهُ إِلَيْهِ قالَ ابْنَ أُمَّ إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُوني‏ وَ كادُوا يَقْتُلُونَني‏» پس معلوم می­شود تا آخرین مرحله جناب هارون اینجا کار کرده است. یک سؤال اینجا است که یادم نرود. اگر پیغمبر در طریق دعوت کشته بشود اشکال دارد؟ مگر امام‌حسین (ع) در طریق دعوت الی الله کشته نشد؟ اشکال دارد؟ چطور می­شود هارون (ع) در طریق نهی از منکر بت­پرستی کشته شود؟ این سؤال پیش می­آید. جواب: اگر کشته شدن پیغمبر اثری در دعوت کند بسم الله، اما اگر کشته شدن پیغمبر اثری در نهی از منکر نکند، بلکه منکرین منکر را بیشتر عمل کنند و جو را خالی­تر ببینند. اینجا کشته شدن در طریق دعوت نیست. بلکه کشته شدن در طریق ضعف دعوت است. اینجا همین­طور هم است. بنی‌اسرائیل که «يَقْتُلُونَ النَّبِيِّينَ بِغَيْرِ الْحَقِّ» (بقره، آیه 61) در قرآن زیاد دارد. اصلاً کارشان کأنا پیغمبرکشی بوده است، پیغمبر کشتن برای آنها چیزی نبوده است. که اگر هارون تا آن درجه نهی از منکر می­کرد که کشته شده بود، آیا در بنی‌اسرائیل اثری داشته است که گوساله نپرستند یا کمتر بپرستند، خیلی بیشتر می­پرستیدند. بلکه جو وزیر موسی خالی می‌شد و آنها قوی­تر می­شدند، مثل همان مطلبی که قبلاً عرض کردم. بنابراین کشته شدن جناب هارون اینجا در نطاق نهی از منکر نبود. در جایی که کشته شدن انسان، معروف را تقویت کند و منکر را عقب بزند و در دعوت الی الله مؤثر باشد، واجب است. اما در صورتی که نخیر، قضیه به عکس شود که در اینجا اینطور است. و لذا «وَ كادُوا يَقْتُلُونَني‏ فَلا تُشْمِتْ بِيَ الْأَعْداءَ» به وسیله من که سر و ریش مرا می­گیری و می­کشی، اعداء و دشمنان را خوشحال نکن، مرا دشمن‌شاد مکن. «وَ لا تَجْعَلْني‏ مَعَ الْقَوْمِ الظَّالِمينَ». (اعراف، آیه 150)

– در بین خودشان اعداء داشتند؟

– کسانی که بت­پرست شدند اعداء هستند، پس چه هستند؟

– [سؤال]

– اینها که بت­پرست شدند اعداء نیستند؟ اعداء لزومی ندارد که کافر باشد.

– [سؤال]

– اعداء لزومی ندارد که کافر باشند که، بله دیگر، اینها اعداء هستند دیگر، اینها بدتر از اعداء خارجی هستند. اعداء داخلی، شمر و یزیدها بدتر از ابوجهل و ابوسفیان هستند. این اعداء داخلی هستند که با اینکه در جو­ّ هستند و اظهار ایمان می­کنند، بیایند و پیغمبر را بکشند.

– یعنی اعداء در بُعد اخیره؟

– طبعاً اینطور است دیگر، پس چه؟

– یعنی قبل از اینکه منحرف بشوند، دشمن نبودند؟

– قبل، دشمنی در باطن بود. منافق بودند. برای اینکه اگر اینها منافق نبودند و ایمان حسابی داشتند که به این آسانی برنمی­گشتند بت­پرست بشوند. «فَلا تُشْمِتْ بِيَ الْأَعْداءَ وَ لا تَجْعَلْني‏ مَعَ الْقَوْمِ الظَّالِمينَ» این معیت چیست؟ معیت در اعتراض کردن. معیت در این عمل کردن که این عمل کأنّ می­رساند که طرف کار منکری انجام داده است.

«قالَ رَبِّ اغْفِرْ لي‏ وَ لِأَخي‏ وَ أَدْخِلْنا في‏ رَحْمَتِكَ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمينَ» (اعراف، آیه 151). «اغْفِرْ لي‏» چیست؟ «لِأَخي» چیست؟ «اغْفِرْ لي‏» یعنی گناه کردم ببخش، مگر غفران فقط بخشش گناه است؟ نخیر، غفران دارای سه بُعد است: یکی انسان گناه کند و خداوند آن گناه را بپوشاند و برطرف کند. بعد دوم: جلوی گناه را بگیرد که نیاید، این دفع است. بُعد سوم: انسان یک کاری قصوراً کرده است. مثل آن جریان قبض موسی (ع) که «ظَلَمْتُ نَفْسي‏ فَاغْفِرْ لي» (قصص، آیه 16) در اینجا «فَاغْفِرْ لي» چه بود؟ بُعد سوم بود، یعنی این کار شد، قصوراً بود و اتوماتیکی دعوت موسی را تأخیر انداخت. خداوند جلوی ادامه این مانع را گرفت. جلوی ادامه این مانع که اگر این مانع ادامه پیدا می­کرد، موسی هرگز نمی­توانست به طرف فرعون برود و دعوت کند. جلوی ادامه این مانع را گرفت. ده سال هم طول کشید.

در اینجا «اغْفِرْ لي» دارای سه بُعد است. آن بعدی که مناسبت با مقام عصمت دارد، آن بعد را از باب «القرآن یفسر بعضه بعضاً» می‌گیرد‌ و آن بُعدی که منافات دارد نمی‌گیرد. آنکه ندارد نمی‌گیرد، چیست؟ این دوتا، یکی «رَبِّ اغْفِرْ لي» خدایا دیگر چنین جریانی پیش نیاید. حالا هم که گناه نبوده است. پیش نیاید چنین جریاناتی که اینطور بشود. دوم، حالا هم که پیش آمده، اثرش را در میان قوم ببر، همین‌طور هم بود. بلکه به عکس شد. چرا؟ برای اینکه وقتی بنی‌اسرائیل که منحرف و بت­پرست شده بودند، دیدند که موسی با برادرش چنین می­کند که خود می­دانند مقصر نبود و نهی از منکر کرد «وَ كادُوا يَقْتُلُونَني» آنها حساب خودشان را می­فهمند، وقتی که چوب برداری گربه فرار می­کند. البته مثال معاکس است. چوب را که برداری برای یک آدم، گربه فرار می­کند. اینجا هم وقتی که سر و ریش هارون را که وزیر است گرفت، بقیه حواسشان جمع می­شود که نخیر، صحبت بخششی در کار نیست. «وَ أَدْخِلْنا في‏ رَحْمَتِكَ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمينَ».

برگردیم به بالا، «قالَ يَا بْنَ أُمَّ لا تَأْخُذْ بِلِحْيَتي‏ وَ لا بِرَأْسي‏ إِنِّي خَشيتُ أَنْ تَقُولَ فَرَّقْتَ بَيْنَ بَني‏ إِسْرائيلَ وَ لَمْ تَرْقُبْ قَوْلي‏» (طه، آیه 94) موسی دو قول داشت. یک قول وقتی دید گمراه شدند؛ بیا، قول دوم: تفریق بین بنی‌اسرائیل نشود. «أَصْلِحْ وَ لا تَتَّبِعْ سَبيلَ الْمُفْسِدينَ» (اعراف، آیه 142) «أصلح» ایجاد وحدت در عقیده صحیح ایمانی است. «وَ لا تَتَّبِعْ سَبيلَ الْمُفْسِدينَ» سبیل مفسدین، یکی از سُبُل مفسدین است که ایجاد تفرقه کردن است. پس در اینجا دوران امر بین امرین شد. جناب هارون (ع) اوجب را مقدم داشت. چون یک قول موسی، آمدن موسی به کوه طور بود که اگر اینها منحرف شدند. قول دوم، حتی المقدور در بین اینها ایجاد وحدت بشود و اینها عقب­تر نروند و زیادتر فاسد نشوند. این دومی چون اهم بود ولذا هارون ماند و دنبال موسی (ع) نرفت. مطلب تا اینجا صاف شد.

«و ذلك الاعتذار يبين بوضوح أن موسى (ع) لم يتساءله الا عن عدم اتباعه الى الطور الأيمن، أخذاً بهم معه، ليعالجهم موسى ما خالجهم، ام فراقاً عنهم كزاوية اخيرة للنهي عن المنكر. لقد تهدّرت اعصاب موسى حين رأى ما رأى لحد لم يتمالك نفسه ان يفعل إلا ما فعل و من ثم اعتذر… و هنا تساءلات حول تأنيب موسى و اعتذار هارون، كيف يأخذ برأس أخيه و لحيته يجره اليه دون ان يتأكد منه عصياناً لأمره و كما تردد «أَ فَعَصَيْتَ أَمْرِي» و هو يعرف أخاه انه من أهم سؤله المجاب في دعوته، و انه رسول اللّه معه، فكيف يهتكه هكذا او يتردد في امره؟ قد يعذر موسى فيما فعل انه قضية الموقف المحتار» (الفرقان فى تفسير القرآن بالقرآن، ج ‏19، ص 175) این زمینه­ای که باعث حیرت و باعث ناراحتی شدید است، اتوماتیکی نتیجه‌­اش این است. «و علّه هكذا يفعل‏ بأخيه المختار ليدل المتخلفين من بني إسرائيل على مدى تخلفهم في فتنتهم «وَ اتَّقُوا فِتْنَةً لا تُصِيبَنَّ الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً» (انفال، آیه 25)» آنهایی که نهی نکردند، آنهایی که حتی نهی کردند. آنقدر فتنه بالا است. وقتی که فتنه خیلی خیلی بالا بود، تر و خشک با هم می­سوزند، خشک می­سوزد مستحق است. تر می­سوزد در ضمن، چون فتنه خیلی بالا است.

«و ليرقبوا على أنفسهم أشد من ذلك و أنكى، حين يفعل الداعية بخليفته البري‏ء عما فعلوا و هو اخوه، يفعل هكذا، فما ذا-إذا- يفعل بهم بما افتعلوا، تعبيدا لجوّ التأنيب الشديد، و الأمر الإمر أن «اقتلوا أنفسكم»» که چنین خطابی «اقتلوا أنفسكم» آمد. «و هذه سنة سنية في النهي عن شديد العصيان و التحذير عما يخلفه، فهو من باب: إياك اعني و اسمعي يا جاره، و كما يخاطب اللّه نبيه أحياناً بخطابات تنديدية و هو يقصد الامة المتخلفة» عجب! خطاب به رسول است، اما ما از خود آیه و آیات دیگر می­فهمیم که نخیر، اینجا مراد خود رسول نیست. «و هكذا يوجّه قوله له كما يوجّه فعله و جاه هؤلاء المتخلّفين و ليعلموا ان شرعة العدل لا تعرف نسبة و لا قرابة و لا خلافة في ظرف التخلف عنها، فضلاً عن امة متخلفة هكذا، و ليعرفوا مدى عصيانهم لرسولهم ألّا مسامحة فيه و لا سماح عنه. ثم و كيف» الی آخر. البته بسیار مهمی راجع به قضیه «فَقَبَضْتُ قَبْضَةً مِنْ أَثَرِ الرَّسُولِ» (طه، آیه 96) این مربوط به بحث تنزّه الانبیاء، یا تنزیه الانبیاء به تعبیر معمولی نخواهد بود. راجع به موسی (ع) مثل اینکه مطالب خیلی زیادی نمانده است. اگر مانده است، تتمه‌اش را فردا عرض می­کنیم. بعد به عیسی (ع) منتقل می­شویم.

«اللَّهُمَّ اشْرَحْ صُدُورَنَا بِنُورِ الْعِلْمِ و الْإِیمَانِ وَ مَعَارِفِ الْقُرْآنِ الْعَظِیمِ وَ وَفِّقْنَا لِمَا تُحِبُّهُ وَ تَرْضَاهُ وَ جَنِّبْنَا عَمَّا لَا تُحِبُّهُ وَ لَا تَرْضَاهُ».

«وَ السَّلَامُ عَلَیْکُمْ».