بررسی ابعاد گوناگون آیه فطرت
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ عَلَی آلِهِ الطَّاهِرِین».
«أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ» «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ».[1]
«فَأَقِمْ»، این فاء «فَأَقِمْ» این آیه را به آیات قبلی ارتباط میدهد که آیات قبلی در اثبات توحید و نفی شرک بود که تشکیل کلمه لا إله إلّا الله را میدهد. و کلمه لا إله إلّا الله که نفی اشراک است و اثبات توحید است وسایلی دارد، وسایل درونی و وسایل برونی. «فَأَقِمْ» توجّه میدهد ما را به وسیله مهم درونی که «فَأَقِمْ وَجْهَكَ». وجه هر چه باشد دارای سه مرحله است، «وَجْهَكَ» که وجه انسان است دارای سه مرحله است. یک مرحله، مرحله موت یا مانند موت که مرحله نقصان است و یک مرحله، مرحله حیات، حیات بدون جنبش و یک مرحله مرحله حیات با جنبش است که «أَقِم» اراده همین حیات با جنبش را دارد. وجه انسان که فطرت است نیز دارای این سه حالت است، یا وجه مستوره مغموره مجهوله که کأنّه نیست یا وجهی است «کما خُلِق». خداوند فطرت را خلق کرده و فطرت محجوب نشده، مغموره نشده است، ستر شهوات و حیوانیات بر او قرار نگرفته است، به همان حالتی که خداوند فطرت را خلق کرده است، به همان حالت مانده است. این هم قیام نیست.
یک قیام، قیام خودِ فطرت است مادامی که مستور نیست و از آن کاسته نشده است، یک قیام مضاعف است که ارواح انسانها مأموریت دارند که فطرت را قیام دهند. باز تکرار میکنم که فطرت یا منهای استواء است که در نقصان است، در ضلالت است، در تاریکی است و یا همان گونهای است که خداوند خلق کرده است. تفکّر در این فطرت و اقامه در این فطرت، عمل و فعالیت و سعی در این فطرت نشده است، نه منها شده است و نه به اضافه شده است. ولکن آیهای که دستور میدهد «فَأَقِمْ» مرحله سوم را اراده دارد.
این فطرتی که خداوند برای تو خلق کرده به پا دار، مگذار در مرحله اوّل ذوب شود و منهای فطرت شود و نگذار به حالت خود باقی بماند، بلکه هشدار و بیدارباش و قیام. قیام لِلّه باید کرد، «إِنَّما أَعِظُكُمْ بِواحِدَةٍ أَنْ تَقُومُوا لِلَّهِ مَثْنى وَ فُرادى».[2] چرا باید قیام کرد؟ برای اینکه معارضات فطرت و معارضات سلوک فی سبیل الله در درون و در برون زیاد است، همانطور که شیطانهای داخلی و خارجی قیامها دارند، قیامتها دارند، سعیها دارند، فعّالیتها دارند، باید قیام ضد شود که قیام آنها خنثی شود. نه قیام ضدّی که برابر با قیام شیطانهای داخلی و خارجی باشد، بلکه قیامی که کمر قیام شیطانها را بشکند، «فَأَقِمْ وَجْهَكَ». چاره از برای کل انسانهای مکلّف در مبارزه با قیامهای شیطانی درونی و برونی اقامه وجه است. و اصولاً در معرکهای که تمام جهان از نظر شهوات و هویها و هوسها و حیوانیتها و شیطنتها با سالک فی سبیل الله معارضه دارند، باید بهترین ادراک را، بازترین چشم را، قویترین فهم را و مهمترین سعی و عمل را به کار بست تا قیام آنها از بین برود.
درست است از برای انسانها دیدها و دیدههای گوناگون وجود دارد، دید روح انسانی، دید فطرت او، عقل او، لبّ او، صدر او، قلب او و فؤاد او، ولکن این دیدها با هم فرق دارند. بسیاری از این دیدها معصوم نیستند و فقط یک دید است که معصوم است، دید فطرت انسانی معصوم است برحسب آنچه از این آیه استفاده میکنیم. در معرکه جدال و قیام فی سبیل الله در مقابل قیامهای فی سبیل الشّیطان، بزرگترین نیرو، بالاترین قدرت، دیدبانترین دیدبان را برای یافتن راه حق، ما باید مورد امر قرار بگیریم. پس «وَجْهَكَ» عام است. قبل از اینکه از تتمّههای آیه بدانیم «وَجْهَكَ» چیست، اقامه وجه، اقامۀ آن جهت انسانی است که خطا ندارد، نه آن جهاتی که خطا دارد. جهاتی از انسان که خطا دارد، جهات فکری که خطا دارد نیز بر مبنای جهت لاخطا و جهت معصومه فطریه باید باشد. «فَأَقِمْ وَجْهَكَ».
– اگر فطرت معصوم باشد، پس ائمه برای چه آمدند؟
– عرض میکنم. برای هر یک از این الفاظ آیاتی در قرآن شریف وجود دارد، مثلاً «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً». وجه را عرض کردیم، مجدّداً عرض میکنیم که وجه وجوه هشتگانهای دارد. «الدِّين»، «الدِّین» جمعاً 92 مرتبه در قرآن ذکر شده، 62 مرتبه «الدِّين» و یک مرتبه «دِیناً» و یازده مرتبه «دینَکُمْ» یا «دِینُکُمْ»، دو مرتبه «دِینَهُ»، ده مرتبه «دِینَهُمْ»، دو مرتبه «دینی»، 92 مرتبه جمع بین این صیغ مختلفه دین. «حَنیفاً» ده مرتبه، «حُنَفاءَ» دو مرتبه. فطرت با صیغ مختلف آن که فاء و طاء و راء باشد بیست مرتبه و به لفظ «فِطْرَتَ» فقط یک مرتبه از بیست مرتبه، یعنی نوزده مرتبه فطرت به صیغ مختلفه ذکر شده و یک مرتبه به لفظ فطرت. خلق الله، خلق الله بسیار در قرآن شریف، خالق بودن خدا و مخلوق بودن کائنات ذکر شده است، ولکن «خَلْقُ اللَّهِ»[3] دو مرتبه بیشتر نیست، «خَلْقُ اللَّهِ». «خَلْقُ اللَّهِ» دو مرتبه یا سه مرتبه بیشتر نیست. دو مرتبه آن مسلّماً مربوط به فطرت است، «خَلْقُ اللَّهِ».
مثلاً مانند روح، تمام ارواحی که خدا خلق کرده است ارواح الله به عنوان مخلوقات الله هستند، ولکن «رُوحی»[4] در قرآن روح انسان است. روح حیوان هم مخلوق خدا است، روح نبات هم، روح جن هم، روح ملائکه هم، ولی «رُوحی» اضافه اختصاصی است. همچنین در میان کلّ خلائق عالم هستی خلق الله به عنوان امتیاز، فطرت است، بالاتر از روح است، بالاتر از عقل است، بالاتر از مراتب عالیه و دانیه عقل است. خلق الله به لفظ «خَلْقُ اللَّهِ» فقط فطرت است. یعنی کأنّه سایر خلقهای خدا در ورای فطرت خلق خدا نیستند، فطرت اُم است، مرکز است، محور است، زیربنا است از برای انسانیت روح انسان، عقل انسان، تدبّر و لبّ انسان و صدر انسان و قلب انسان و فؤاد انسان و جمیع انسانیتهای انسان. فطرت زیربنا است، نقطه درخشان اوّلیه است و زاد است و راحله در سلوک الی الله است. ما در یکیک این الفاظ باید بحث کنیم.
1- «فَأَقِمْ»، 2- «وَجْهَ»، 3- «کَ»، 4- «لِلدِّينِ»، 5- «حَنيفاً»، 6- «فِطْرَتَ اللَّهِ»، 7- «الَّتي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها»، 8- «لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللَّهِ»، 9- «ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ»، 10- «وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ». نمیخواهیم عدد را به ده برسانیم که بگوییم «تِلْكَ عَشَرَةٌ كامِلَةٌ»،[5] ده شد. «فَأَقِمْ»، اقامه در بُعد سوم «وَجهَک» است که بُعد اوّل وجه غیر وجیه وجه است که فطرت است که مرحله دانیه باشد. مرحله ظلمت، غلبه شهوت، غلبه هوی که زیربنای موجودیت انسانها در بُعد انسانیت مورد غفلت شده است، مورد تجاهل و تغافل شده است. مرحله دوم فطرتِ دستنخورده، یا فطرت دستخورده است منها، یا فطرت دست خورده است به علاوه. فطرت دستخورده است منها که از احکام آن، نظرات آن، تصوّرات آن کاهیده شود. فطرت دستخورده در سلوک الی الله «أَقِم» است، فطرتی که نه دست خورده است منها، کم نشده و نه دست خورده است به علاوه که اضافه نشده، این مرحله وُسطی است.
مرحله اولی مرحله دانیه ضالّه برای غفلتزدگان است. مرحله ثانیه که فطرتِ دستنخورده است از فطرتِ دستنخورده کار مثبتی انجام نمیشود. از فطرتی که در بُعد سلبیدست خورده است کار شیطانی با درکات آن انجام میشود، از فطرت دستنخورده نه سلباً و نه ایجاباً عوانٌ بین ذلک است، میانه است. ولکن فطرت دستخورده در بُعد ایجابی که اقامه شده است، به پا داشته شده است، «يا أَيُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّكَ كادِحٌ إِلى رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقيهِ».[6] کما اینکه وقتی عقل را به کار بیندازیم روشنتر میشود، بیناتر میگردد و قرآن هم به عقلاء نفرمود «أَ فلا عقلکم»، «أَ فَلا تَعْقِلُونَ»،[7] چرا عقل را به کار نمیبندید؟ کذلک فطرت، فطرت که زیربنای عقل است و زیربنای کل انسانیت انسان است، اگر در بُعد ایجابیِ سلوک الی الله به کار بسته نشود فطرت قائمه نیست.
فطرت یا نائمه است، یا بدون دست خوردن بیدار است، یا با دست خوردن بیدار است. انسان یا خواب است از او کاری برنمیآید، یا بیدار است کاری نمیکند، یا بیدار است و کاری میکند. «إنسان الفطرة و فطرت الانسان» در جمله مبارکه «فَأَقِمْ» بُعد سوم است، یعنی باید به پا خیزید، به پا خیزید و به پا خیزانید، نورانیت دهید، در بُعد سلب، در بُعد ایجاب، نقش لا إله إلّا الله را در فطرت منتقش کنید. لا إله، شرکها، ارتباطات به غیر الله را درونی و برونی سلب کردن. ایجاب، پیجو و کاوش حق بودن در سلوک سبیل إلی الله پا بر جا بودن و مستقر بودن، «فَأَقِمْ وَجْهَكَ».
این «وَجْهَكَ» چیست؟ «وَجْهَكَ» در بُعد اوّل «کَ» رسول الله (ص) است و در بُعد ثانی کلّ مکلّفین به شریعت اسلام هستند. این «کَ» کدام است؟ آیا «کَ» جسم است؟ روح است؟ جسم و روح است یا بعضی از ابعاد روح است؟ «کَ» مخاطب است، آیا مخاطب جسم است؟ جسم شعور دارد؟ اراده دارد؟ ادراک دارد؟ تکلیف دارد؟ خیر. «کَ» روح است. «فَأَقِمْ وَجْهَكَ» چه کسی اقامه میکند و چه کسی «کَ» است؟ اقامهکننده دست و پا است؟ حس است؟ ذوق است؟ شم است؟ لمس است؟ اینها که نیست. منهای روح «کَ» وجود ندارد، من و تویی وجود ندارند. اینکه میگوییم من، منِ اصلی منِ روح است با مراحلی که برای روح وجود دارد. و این تن، مرکبی برای روح است، برخلاف اکثریت، اکثریت روح را حیوان قرار دادهاند و جسم را سوار آن کردهاند، ولکن عقلاء که سلّاک سبیل الله هستند، خیر، جسم مرکب است روح سوار است، روح حاکم است، روح مسیطر است، خداوند روح را بر جسم انسان مسلّط کرده است که از ابزار جسم استفاده روحانی و ربّانی در سلوک الی الله کند.
پس از خود «وَجْهَكَ» در دو بُعد میفهمیم که مراد جسم نیست، وجه جسم پنج وجه است که حواس خمسه است و وجه روح هفت وجه است. خود روح که وجه مادر است و سایر وجهات که فطرت است و عقل است و لبّ است و صدر است و قلب است و فؤاد است. آیا مراد از وجه در بُعد اوّل میتواند جسم باشد؟ خیر، جسم ادراکی ندارد، جسم مأموریتی ندارد، به جسم امر و نهیای صادر نمیشود، مگر به روح که در روحیات و در جسمیات فرمانده است. «کَ»، «کَ» که مخاطب است باز جسم نیست، بنابراین «کَ» در اینجا روح است. روح که روح انسانی است، که روح عاقل است طبعاً، روح عاقل انسانی که در هر بُعدی از ابعاد مکلّف است، مأموریت دارد وجه خود را، یعنی وجه روح. «فَأَقِمْ وَجْهَكَ»، «کَ» روح است، وجه روح خودِ روح است؟ یک لفظ است. «وَجْهَكَ»، باز هم وجه، غیر از روح است.
یا مغایرت کلّی دارد یا اینکه بعضی افراد از افراد بعض دیگر هستند. «وَجْهَكَ»، همانطور که صورت جسمانی انسان بعضی از «کَ» جسم انسان است، همانطور صورت روحانی انسان بعضی از «کَ» روح انسان است. «وَجْهَكَ» یعنی بعضی از روح است، روح عامل است، روح مخاطب است، روح مفکّر است، روح ساعی است. روح با تمام قوایی که دارد، قوای غیر فطرت، فطرت را اقامه میکند، فطرت را از سلب و از بیتفاوتی نجات میدهد، اقامه میکند و به پا میدارد، فطرت را از زمینخوردگی، از موت، از نوم، از بیکاری، از بیحالی نجات میدهد و روح با تمام مساعی و تمام قوا این وجه را اقامه میکند.
«وَجْهَكَ» است «وجوهک» نیست، اگر «وجوهک» بود مثلاً اینطور میگفتیم: ای انسان با تمام قوای خود، یعنی روح با تمام قوا. ولکن «وَجْهَكَ» یعنی یک جهت از کلّ جهات روح را، باید روح کلّ نیروهای خود را در درجات آن، در مراحل آن بسیج کند، با بسیج کل نیروهای عقلانی و مافوق عقلانی تعامل کنند و تکافل کنند و تعاضد کنند تا اینکه اقامة الوجه حاصل شود. این وجه یک وجه است. اگر شما یک جنگ بسیار شدیدی دارید و دشمن بسیار نیرومند عظیمی عَدداً و عُدداً دارید و شما اسلحههای گوناگون دارید، اگر بگویند سلاح خود را بردار، سلاح ضعیف برمیدارید؟ هر قدر دشمن قویتر باشد، عدد آن، قدرت آن، امکانیت آن، استعداد آن بیشتر باشد، در میان سلاحها سلاح اقوی را برمیدارید، گرچه سلاح اضعف هم لازم باشد. ولکن آنچه در جنگ با دشمن بسیار سخت و خطرناک و قوی محور است سلاح اقوی است. آن سلاح اقوی، دید اقوی، وجه اقوی، در وجوه صدره انسانیه کدام است؟ خود روح است؟ «وَجْهَكَ». عقل است؟ خطاکار است. مرحله بعدی، سایر مراحل است؟ سایر مراحل هم خطاکار هستند، اگر بر مبنای وحی که فطرت است نباشد.
پس «فَأَقِمْ وَجْهَكَ»، بر مبنای هشت معنا که وجه داشت که دیروز تقسیم آن را عرض کردیم، یک معنای وجه توجّه بود، «فَأَقِمْ وَجْهَكَ» «تَوَجُّهَکَ». توجّهات انسان نیز گوناگون است، توجّه فطرت عمیق است و معصوم است، اما توجّه عقل و دیگر قوا معصوم نیستند. پس «وَجْهَكَ» در این معرکه بسیار خطرناک وجه الوجوه انسان است که توجّه فطرت است، این معنای اوّل. آغاز «آمِنُوا بِالَّذي أُنْزِلَ عَلَى الَّذينَ آمَنُوا وَجْهَ النَّهارِ وَ اكْفُرُوا آخِرَهُ».[8] پیشقراول وجود انسان، مقدّمه وجود انسان، نمونه بارز وجود انسان، نقطه اولای انسانیت انسان چیست؟ فطرت است. نقطه اولی است و نقطه اخری است و نقطه اوسط است، چون عقل بعد از مدّتی میآید، گاه نمیآید، گاه میآید و میرود، ولکن «وَجْهَكَ» وجهی است که با انسان حیّاً و میتاً در مثلّث نشئات هست. پس این «وَجْهَ النَّهارِ» که آغاز نهار است «أَقِمْ وَجْهَكَ»، آغاز است، واقعاً آغاز انسان است، بعد بحث میکنیم. آغاز وجود روح انسان در زیربنای روحیت انسانی فطرت است.
جلوی انسان، جلوی انسان یا مقادیم بدن انسان است و یا مقادیم روح انسان است، در اینجا «وَجْهَكَ» مقادیم و مَقدم روح انسان است، آغاز آفرینش ممتاز روح انسان. همچنین «بَلى مَنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلَّهِ»،[9] کلّ انسان، کلّ انسان دو کل است، یک کلّ مخلوط با وجه معصوم که فطرت است و سایر وجوه، و یک کلّی است که وجه فطرت جدا است. ولکن «بَلى مَنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلَّهِ»، کسی که به جنگ دشمن میرود که دشمنی را سلب کند و برای ایجاد رفاه و امن زندگی انسانی و اسلامی است، کل نیروها را برمیدارد. میشود کل نیروها را بردارد نیروی اوّل و نیروی اقوی را برندارد؟ بنابراین سرجمع این است که حداکثر وجه فطرت با سایر وجوه است. همچنین به معنای حق بود، «ذلِكَ أَدْنى أَنْ يَأْتُوا بِالشَّهادَةِ عَلى وَجْهِها»،[10] یعنی «علی حقّها». حقایقی در روح انسان وجود دارد، ولکن احقّ الحقایق، حقیقت معصومه انسان است که فطرت انسان است. باطن: «وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ * إِلى رَبِّها ناظِرَةٌ».[11] وجه باطن است.
– [سؤال]
– آن وجه، وجه خداست. «وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ * إِلى رَبِّها ناظِرَةٌ»، این وجوه، وجوه درونی است، برای اینکه «وَ وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ باسِرَةٌ * تَظُنُّ أَنْ يُفْعَلَ بِها فاقِرَةٌ».[12] وجه درونی انسان یا یک وجه است و یا وجوه است، اگر وجوه باشد، اوجه الوجوه فطرت است، اگر یک وجه باشد وجه اقوی است که فطرت است. «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً»، محور در این آیه فطرت است. محور المحاور در این هشت مرحله که در هشت وجه ادا شده است فطرت است. راجع به فطرت مقداری بحث کنیم، در کل قرآن شریف فطرت انسان فقط یک جا ذکر شده، در همین آیه: «فِطْرَتَ اللَّهِ»، به لفظ فطرت. با الفاظ دیگر و صیغ مختلفه وجود دارد، «فَطَرَ السَّماواتِ»،[13] «إِذَا السَّماءُ انْفَطَرَت»،[14] «فَاطِرِ»، ولکن فطرت انسان فقط یک مرتبه ذکر شده و در یک مرتبه تمام آنچه را خداوند باید و شاید بفرماید و انسان بفهمد، در همین آیه ذکر فرموده است.
فطرت از نظر لغوی، ما تا از نظر لغوی مطلب را به دست نیاوریم از نظر معنایی به دست نمیآوریم. نوعاً کسانی که خطا میکنند در لغت قرآن خطا میکنند، در لغت قرآن سراغ سایر لغات میروند که احیاناً در سایر لغات خطا است. ولکن اگر در لغت قرآن که کلید فهم قرآن است دقّت کامل شود، خطا کمتر خواهد بود یا خطا ناقص خواهد بود. حالا فطرت، «و فَعلَةٌ لِمَرّةٍ و فِعلَةٌ لِهَیئةٍ وَ فُعلَةٌ کَلُقمَةٍ». «فَعلَ مَرَّة»، «فِطرة هِیئَة». اصلاً «فَطَرَ» یعنی چه؟ «فَطَرَ» یعنی جدا کرد، «فَطَرَ» غیر از «خَلَقَ» است، غیر از «أنشَأَ» است، غیر از «جَعَلَ» است. «فَطَرَ» فاء و طاء و راء در تمام آیات به معنای جدا کردن است، «فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ»،[15] آسمانها و زمین را جدا کرده است. از چه چیزی؟ از ماده اوّلیه.
«هُوَ الَّذي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ في سِتَّةِ أَيَّامٍ وَ كانَ عَرْشُهُ عَلَى الْماءِ»،[16] ماء که مادّه اوّلیه است، مادر کلّ جهان است و خدا جدا کرده است، فتق کرده است، آیه فتق را ببینید. فتق کرده است، آسمان و زمین را از ماده اوّلیه جدا کرده است. پس «فَطَرَ» «خَلَقَ» نیست، خلق اعم است، جعل اعم است، انشاء اعم است، اراده اعم است، نشان دادن اعم است. فطر یعنی جدا کردن. مثلاً «إِذَا السَّماءُ انْفَطَرَتْ»، آسمان منفطر میشود، یعنی جدای سلبی میشود. یا جدای وجودی است و یا جدای سلبی است. جدای وجودی آسمانها و زمین «فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ»، در وجود جدا کرد آسمانها را در آسمان بودن و زمین را در زمین بودن. ولکن «إِذَا السَّماءُ انْفَطَرَتْ»، فطرِ عکس است، یعنی جدا میکند آسمانها را از آسمان بودن و زمین را از زمین بودن؟ از ماده اوّلیه؟ برمیگرداند، هر دو جدا کردن است، یا جدا کردن ایجادی است، ایجاد آسمانها و زمین از مادّه اوّلیه یا جدا کردن سلبی است، نفی آسمان از آسمان بودن و نفی زمین از زمین بودن. بنابراین فطر در بُعد سلبی و در بُعد ایجابی به معنای جدا کردن است، «فَطَرَ» یعنی جدا کرد.
حالا فطرت، همه موجودات جهان هستی در بُعد دوم منفطر هستند، در بُعد اوّل منفطر نیستند، در بُعد اوّل مخلوق هستند. در بُعد اوّل همه موجودات عالم امکان در مادّه اوّلیه بودند و مادّه اوّلیه مفطوره نیست، جداشده از جایی نیست، از خدا جدا شده است؟ از چیز دیگر؟ چیز دیگری نبوده است. بلکه مخلوق هستند، منشأ هستند، مخلوق هستند. مفطور کدام است؟ مفطور عبارت است از سماوات و ارض، سماواتیان و ارضیان که از مادّه اوّلیه جدا شدهاند. جدا شدن ابعادی دارد، جدا شدن آسمانها، زمینها، جمادات، نباتات، حیوانات، انسانها، انسانها هم مفطور هستند. جسم انسان مفطور است، روح او مفطور است، جسم انسان جدا شده و مفطور از خاک است. بعداً از منیّ یُمنی، بعد علقه، بعد مضغه، بعد عظام، «فَكَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً».[17] این جسم کامل انسان که اجزای انسان را شامل است، همه مفطور است از قبل و از قبل و از قبل و از قبل. این جسم، بعد روح. روح مفطور از جسم است. برخلاف آنچه فلاسفه عقلیّین میفرمایند روح مجرّد نیست، مخلوق و جدای از جسم نیست، بلکه روح مفطور از جسم است. «ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ». خلق. «أَنْشَأْناهُ» «أَنشَأنا لَهُ» نیست، سپس بعد از اینکه مراحل بدن تکمیل شد ایجاد کردیم بدن را خلق دیگر، پس فطر شد، این روح مفطور از بدن است. همانطور که بدن از مواد دیگر قبلی مفطور است، وقتی بدن کامل شد روح مفطور از بدن است.
روح مفطور از بدن است، روح که مفطور از بدن است بالجمله مفطور است یا فی الجمله مفطور است؟ بالجمله مفطور از بدن است یعنی روح با عقل خود و با سایر نیروهای خود؟ یا خیر، روح دو فَطر دارد، دو انفصال دارد، روح از بدن دو جدایی دارد. کما اینکه بدن دارای جداییها است، علقه از نطفه، مضغه از علقه و… همینطور روح دارای دو فطر است:
1- جدا شدن روح، «ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ»؛
2- جدا شدن بخشی از روح.
«فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها»، ناس کدام است؟ فطرت مربوط به روح است، مربوط به جسم نیست. فطرت که مربوط به روح است پس «النَّاسَ» چیست؟ […] «فِطْرَتَ اللَّهِ»، حالا در بحث فطرت الله هم خواهیم گفت، «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها»، ناس دارای دو بُعد است: یک بُعد جسم است که مراد از ناس در اینجا این نیست، چون فطرت مربوط به جسم نیست و یک بُعد روح است. «فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها» یعنی چه؟ یعنی خداوند روح را بر مبنای آن جدا کرده است. «فَطَرَ النَّاس منها» نیست، «فطر النّاس معها» نیست، «فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها»، یعنی زیربنای خلقت روح از بدن فطرت است. روح دارای مراحلی است، یک مرحله از روح مرحله مماس لا یتبدّل است، مراحل دیگر مراحل مماس نیست.
روح که دارای هفت بُعد است، روح که اُمّ است، یک مرحله دیگر از روح که این مرحله مماس است، از هنگامی که روح خلق شده است در روح بوده است و عوض نمیشود، «لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللَّهِ»، تغییر میشود تبدیل نمیشود، تبدیل یعنی این برود جای آن چیز دیگر بیاید، فطرت برود جای آن چیز دیگر بیاید. ولکن عقل میرود جای آن جنون میآید یا اصلاً عقل نمیآید یا عقل میآید، عقل میرود جنون میآید، یا عقل هست تدبّر نیست، عقل هست مرحله صدری نیست، مرحله قلبی نیست، مرحله فؤادی نیست. دوام ندارند، از آغاز وجودِ روح تا موت روح با روح نیستند، اینها «فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها» نیست. «فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها» یعنی خداوند وقتی که روح را از بدن انشاء کرد و روح را از بدن ایجاد کرد و جرثومه و نمونه را از بدن، «عَلَيْها». این «عَلَيْها» «علی البدن» نیست، بلکه «علی الفطرة» است. یعنی انسانِ روح را بر مبنا و بر محور و اصل فطرت از بدن جدا کرد، این فطرت. عاقل باشد، دیوانه باشد، بچّه باشد، بزرگ باشد، گمراه باشد، در راه باشد، در هر حالی از حالات با روح مساوات دارد و موازات دارد. تغییرپذیر است، ولکن تبدیلپذیر نیست، «لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللَّهِ»، کما اینکه در آیات دیگر هست.
«وَ لَآمُرَنَّهُمْ فَلَيُغَيِّرُنَّ خَلْقَ اللَّهِ»،[18] همین فطرت است. «یبدلّن» نیست، تغییر میدهد، تبدیل نیست. مثلاً تغییر عقل به جنون هست، تغییر مراحل دیگر به ضدّ آن هست، تبدیل هست، ولکن تبدیل فطرت نیست. «لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللَّهِ» منحصر به فطرت انسان است که از آغاز با انسان است و تا انجام و در تمام حالات وجود دارد. در این عبارت توجّه کنید: «فِطْرَتَ اللَّهِ»، حالا فطرت الله. فطرت الله در کلّ قرآن همین آیه است و به عنوان خلق الله در آیات دیگر ذکر شده و خلق الله به عنوان خلق ممتاز اختصاصی در قلّة القلل است. «فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها». انسانها را جدا کرد، یعنی ارواح را، ارواح انسانها را در «ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ» جدا کرد «عَلَیها»، یک مرتبه «معها» است، یک مرتبه روح انسان را با زمینه فطرت انسان که از ابعاد روح است از بدن جدا کرده یا به عکس؟ «فطرها علی النّاس» یا خیر؟ چون سه احتمال است، سه تعبیر است، یا این روح انسان و فطرت که در قلب آن قرار گرفته یا هر دو با هم به طور مساوی جدا شدهاند یا فطرت بر مبنای روح یا روح بر مبنای فطرت؟
«فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها»، یعنی زیربنای جدا شدن روح از بدن فطرت است و روبنا روح است و عقل است و چه است و چه است و چه است، این اوّلاً. ثانیاً آیا هنگامی که روح با زیربنای فطرت از بدن جدا میشود «ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ» عقل هست؟ خیر. عقل و اتباع عقل که عقل رشد کند لبّ میشود، رشد کند صدر، رشد کند قلب، رشد کند فؤاد، اینها هیچکدام نیست. از موقعی که انسان عاقل شد بعد از عطیه اولی و عطیه ثانیه، عطیه اولی که عمق عطیه روح انسان است که فطرت است، بعد از آن، بعد از عقل، تدبّر میآید، چه میآید چه میآید. بنابراین آن جهات روحی که از آغاز تا انجام با انسان است، اضافه بر روح است و مسیطر بر روح است و قاعده و زیربنای روح است، این عبارت از فطرت است، «فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها». پس زیربنای جدا کردن روح انسان از جسم انسان است. بعداً باید بحث کنیم.
«فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها»، این فطرت مواصفاتی دارد:
1- «فِطْرَتَ اللَّهِ»؛
2- «فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها»؛
3- «لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللَّهِ»؛
4- «ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ».
البتّه دین قیّم ابعادی دارد که بعد بحث خواهیم کرد. دین قیّم ابعادی دارد، ولکن دین فطرت که دین درونی است دین قیّم است. دین عقل قیّم نیست، مگر بر مبنای فطرت. دین عقل بر مبنای زیربنای روح که فطرت است قیّم است، قیّومیت داخلی هدایت انسان برای «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها» است و قیّومیت خارجی انسان شریعة الله است، شریعة الله که حنیف باشد. «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللَّهِ»، اینجا خلق الله چیست؟ آیا خلق الله غیر از فطرت است؟ آیا خلق الله فطرت و غیر فطرت است؟ هر دو غلط است. به مناسبت خلق الله همان فطرت است، برای اینکه «فَأَقِمْ وَجْهَكَ»، وجه است. «لِلدِّينِ حَنيفاً»، همه دین خلق الله نیست، دین فطرت خلق الله است. البته دین خارجی تشریع الله است، خلق الله فطرت الله.
«لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللَّهِ»، خلق الله همان فطرت الله است. آیا خلق الله کلّاً تبدیلپذیر هستند یا نه؟ بله، هستند. خاک سنگ میشود، سنگ آتش میگیرد و آتش میزنند بخار میشود و شعله میشود، تبدیل، ولکن فطرت تبدیلپذیر نیست. هر چه را و هر که را و هر موجودی را بشود عوض کرد و بدل برای آن قرار داد، بدل ماهیتی، بدل وجودی، بدل اصلی برای آن قرار داد، برای فطرت الله بدلی نیست. در کل عالم امکان همه چیز قابل تبدیل است، نه تبدیل ذات. برای اینکه این موجود وقتی آتش میگیرد خاکستر میشود همان است، باز تبدیل حقیقی نیست. تبدیل حقیقیبردار برای فطرت است، یعنی فطرت غیر فطرت شود. فطرت با ذات آن، با خصوصیات آن، با احکام آن، «لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللَّهِ». البته تغییرپذیر است، «وَ لَآمُرَنَّهُمْ فَلَيُغَيِّرُنَّ خَلْقَ اللَّهِ» که همان فطرت است. خلق خدا تغییر بدهند هست، ولی تبدیلپذیر نیست. و لذا در سه مرحله این فطرت قائم است، در مرحله خلق قائم است، در مرحله «أَقِم» که اختیار است قائم است، در مرحلهای که انسان نمیخواهد، بلکه سعی بر خلاف میکند، نمیخواهد به خودش رجوع کند، نمیخواهد سلوک فی سبیل الله کند. «فَإِذا رَكِبُوا فِي الْفُلْكِ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصينَ لَهُ الدِّينَ».[19] در مرحله اولی، مرحله ثانیه، مرحله ثالثه، در کل مراحل حیات این فطرت وجود دارد، یا خود نعره میزند یا او را به نعره میآوریم، یا خود نشانگر است و صدا میکند یا او را به صدا میآوریم. اگر خود شما به اختیار او را به صدا نیاورید، به صدا میآید در حال اضطرار و در حالی که انقطاع اسباب از کل جهات شده است. بحث تتمهای دارد که عرض خواهیم کرد.
«وَ السَّلَامُ عَلَیْکُمْ
وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَکَاتُهُ».
[1]. روم، آیه 30.
[2]. سبأ، آیه 46.
[3]. لقمان آیه 11.
[4]. حجر، آیه 29.
[5]. بقره، آیه 196.
[6]. انشقاق، آیه 6.
[7]. بقره، آیه 44.
[8]. آلعمران، آیه 72.
[9]. بقره، آیه 112.
[10]. مائده، 108.
[11]. قیامت، آیات 22 و 23.
[12]. همان، آیات 24 و 25.
[13]. انعام، آیه 79.
[14]. انفطار، آیه 1.
[15]. انعام، آیه 14.
[16]. هود، آیه 7.
[17]. مؤمنون، آیه 14.
[18]. نساء، آیه 119.
[19]. عنکبوت، آیه 65.