تفسیر آیه 30 سوره روم
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ عَلَی آلِهِ الطَّاهِرِین».
«أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ» «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ».[1]
قبلاً هم از نظر ادبی اشاره کردیم و بعد بر یک وجه از وجوه فطرت الله ترکیز میکنیم که این وجه حتمی و قطعی است و سایر وجوه، وجوه منقطع است. «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً» این«وَجْهَكَ» کدام است؟ «فِطْرَتَ اللَّهِ». نصب «فِطْرَتَ اللَّهِ» بر چه مبنا است؟ یا بر مبنای مفعولیت است که فاعلی قبلاً در کار نیست.
- «فَأَقِمْ».
– «فَأَقِمْ» یک مفعول میگیرد، «وَجْهَكَ» است.
- میدانم، فاء اول آن.
- «فَأَقِمْ وَجْهَكَ»، «أَقِمْ» یکمفعولگیر است و این مفعول «وَجْهَكَ» است. بنابراین «فِطْرَتَ اللَّهِ» نمیتواند نه مفعول اوّل باشد، نه مفعول دوم. مفعول اوّل «وَجْهَك» است و «أَقِمْ» هم مفعولدومبگیر نیست. وجه دوم احتمالی در «فِطْرَتَ اللَّهِ» وجهی است که مرحوم آقای شاهآبادی میفرمودند که «أَعنی فِطْرَتَ اللَّهِ»، «لِلدِّينِ حَنيفاً أَعنی فِطْرَتَ اللَّهِ» که «فِطْرَتَ اللَّهِ» دین «حَنيفاً» است و این هم دلیل ندارد، بلکه دلیل بر ضد آن است. برای اینکه نصب «فِطْرَتَ اللَّهِ» بر مبنای عامل ظاهر و باهری باید باشد. مادامی که آنچه شایسته عامل بودن است، هست، تقدیر جایز نیست و شایسته عامل بودن «فِطْرَتَ اللَّهِ» در نصبش بدلیت است. «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً» این وجه چیست؟ «فِطْرَتَ اللَّهِ» است، این از نظر لفظی. و از نظر معنوی وجه الوجوه انسان فطرت است، چنانکه دیروز عرض کردیم.
حالا «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ» عرض کردیم و اشاره میکنیم که «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها» در کل قرآن منحصر به شخص و فرد این آیه مبارکه است. و خصوصیات و اوصافی از برای «فِطْرَتَ اللَّهِ» ذکر شده است: یکی خود لفظ فطرت فعلاً، هیئت انقطاع. تمام مخلوقات از مخلوقات دیگر منقطع هستند، جز مخلوق اوّل و مادّه اولی. ولکن این انقطاع از مخلوق اوّل یا از مخلوق دوم یا انقطاع عام است، چنانکه سماوات و ارض منقطع است از مادّه اوّلیه، اشجار منقطع از جمادات هستند، حیوانات منقطع هستند از نباتات و هر چیزی منقطع از چیز دیگر است که مادّه اوّلیه در این میان مراد نیست، انقطاع عام است. «فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ»،[2] «إِذَا السَّماءُ انْفَطَرَتْ»[3] چه جماد باشد، چه نبات باشد، چه حیوان باشد، چه غیر حیوان باشد، ولکن گاه انقطاع خاص است، انقطاع خلقی در میان کل انقطاعات این موجود از موجود دیگر ممتاز است، خاص است، در قلّه انقطاعات است، فطرت این است. فطرت «فِعلَة» است، «فِعلَة» برای هیئت است، یعنی انقطاع خاصی است این وجه الله، این وجه، این «أَقِمْ وَجْهَكَ»، «وَجْهَكَ» انقطاع خاصی در خلقت دارد. سایر انقطاعات، انقطاعات عامّه است، ولو انقطاع ملائکه از نور، ولو انقطاع اجنه از نار، انقطاع هر چیز از چیز دیگر، انقطاع عام است، گرچه درجات دارند. انقطاعات درجات دارند، ولکن در یک جمله و وجه کلّی همه انقطاع هستند. اما در میان کل انقطاعات با درجات خود، با مراتب خود، با مراحل خود، یک انقطاع داریم که اخص الانقطاعات است.
به تعبیر دیگر یا انقطاع بمعنی العام است در کل موجودات مرحله ثانیه، که انقطاع از مادّه اولی پیدا کردهاند و یا مرحله دوم انقطاع خاص است، خاصّ بعضی از جمادات از مادّه اولی. چون جمادات یکسان نیستند، خاصّ نباتات از جمادات که خصوصیت بیشتری دارد. خاصّ حیوانات، خاصّ جن، خاصّ ملائکه، خاص و خاص. ولکن مرحله سوم اخصّ الخاص است. اخصّ انقطاعات سهگانه در کل انقطاعات و خلقت موجودات در هیئتهای خاصّه انقطاع خود از مادّه اوّلیه یا مادّه ثانویه و یا مادّههای دیگر، اخص الخاصی که در قلّه انقطاعات است «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها»[4] همانطور که انسان «لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ في أَحْسَنِ تَقْويمٍ»[5] در تعبیر صریح این آیه، فطرت انسان احسن از کل ابعاد سهگانه انسان است. انسان دارای سه بُعد است:
1- انقطاع جسمانی؛
2- انقطاع روح؛
3- انقطاع فطرت.
در این مثلث انسانیت، انقطاع بُعد خاص انسانیِ انسان که انقطاع فطرت است به لفظ فطرت از آن تعبیر شده است؛ یعنی انقطاع اخص الخاص، در کیان آن و نه در کون آن. در کونها همه انقطاع هستند و همه کونهای از مادّه اوّلیه و منهای مادّه اوّلیه انقطاع هستند، اما انقطاع خصوصی ممتاز که بینظیر است در کل انقطاعات و کیفیتهای خلقت، جسم انسان نیست، روح انسان نیست «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها».
این فطرت را ما از دو آیه میتوانیم استفاده کنیم، چیست و کجای انسان است؟ چیست یک مطلب است و کجای انسان است مطلب دیگر. چیست؟ ما چیست را هم متّصلاً از آیه فطرت و هم منفصلاً از آیه اعراف به دست میآوریم. آیه اعراف از این فطرت چه تعبیری کرده است؟ «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَني آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ»[6] ذرّیه. یعنی از فطرت -کما اینکه بعداً بحث خواهیم کرد- تعبیر به ذرّیه کرده است، از ذرّیه تعبیر به فطرت کرده است. ذرّیه اصل وجود انسان است، چون «ذُرِّيَّتَهُمْ» دارای دو بُعد است از نظر دلالت لفظی و مدلول معنوی. «ذُرِّيَّتَهُمْ» یا ذرّیه غیر «هُم» است و یا ذرّیه خود «هُم» است. اگر اضافه شیء به غیر باشد، ذرّیه غیر «هُم» است، ذرّیه شما اولاد شما است، این غیر است. و اما اگر ذرّیه عین «هُم» باشد و «هُم» عین ذرّیه باشد، یعنی «هُم حال کونهم ذرّیتهم» و دو آیه در این مطلب داریم.
اوّل آیه سوره یس و «وَ آيَةٌ لَهُمْ أَنَّا حَمَلْنا ذُرِّيَّتَهُمْ فِي الْفُلْكِ الْمَشْحُونِ»[7] از مهمترین و رقیقترین و دقیقترین آیات درباره انسان است. «وَ آيَةٌ لَهُمْ أَنَّا»، «لَهُمْ» چه کسی است؟ برای کل انسانها است. آیتی است دیگر و نشانهای است دیگر از برای انسانها «أَنَّا حَمَلْنا ذُرِّيَّتَهُمْ فِي الْفُلْكِ الْمَشْحُونِ»، اینجا اضافه شیء به نفس است، اضافه شیء به غیر نیست. برای اینکه اگر «ذُرِّيَّتَهُمْ» اضافه شیء به غیر بود، یعنی ما حمل کردیم در کشتی نوح فرزندان آنها را. آنها که در زمان رسول الله (ص) مورد احتجاج بودند، «هُم» همانها هستند، و «وَ آيَةٌ لَهُمْ أَنَّا حَمَلْنا ذُرِّيَّتَهُمْ» و آیتی دیگر از آیات ربّانی این است که ما حمل کردیم ذرّیه این موجودین زمان پیغمبر را در کشتی نوح. خود آنها نبودند، ذرّیه آنها بود؟ خود موجودین زمان پیغمبر در کشتی نوح نبودند، ذرّیه آنها بود، اولاد آنها بود؟ اینجا است که ادیبی که ادیب الادبا است در مفسّرین اقدمین مانند صاحب مجمع البیان اینجا اشتباه کرده است. میگوید: «ذُرِّيَّتَهُمْ» اگر به معنی اولاد باشد، خود آنها در کشتی نوح نبودند تا چه برسد به اولاد آنها. بنابراین ما ذرّیه را به معنای جدود میگیریم، ذرّیه را «جُدُودَهُم» میگیریم. بر خلاف لغت. بر خلاف کلّ لغات در قرآن و در غیر قرآن، سرتاسر لغات عربی، ایشان این را تصور کرده است، «تأویلٌ و تأویلٌ قلیل». این نیست. «ذُرِّيَّتَهُمْ» دو معنا دارد، یک معنا آنچه شما خیال کردید که «ذُرِّيَّتَهُمْ» یعنی فرزندان خود را، خود آنها در کشتی نوح نبودند تا چه رسد فرزندان آنها باشند. و این معنا درست است نه در اینجا. و یک معنای غلطی که شما کردید این است جدودهم، ذرّیه به جد اطلاق نمیشود، جد را ذرّیه نمیگویند، جد اصل ذرّیه است.
و یک معنای دیگر که شما توجه نکردید و آیه دیگر این معنا را تأیید میکند و خود این آیه تأیید میکند، این است که «ذُرِّيَّتَهُمْ» این اضافه شیء به نفس است، «حَمَلْناهُم و هُم ذُرِّيَّة». این موجودین زمان پیغمبر را با اینکه در زمان نوح موجود نبودند، در حالی که در اصلاب آباء و ارحام اُمهات خود ذرّیه بودند حمل کردیم و این چقدر لطف است. یک مرتبه خود انسان محمول است این لطف است، یک مرتبه نخیر، ذرّیه انسان. یعنی انسانهایی که در حال انسانیت نیستند، موجود نیستند، بلکه در اصلاب آباء هستند و ارحام اُمهات هستند، هنوز پیدا نیستند و وجود انسانی ندارند، با حمل اجداد آنها، اینها را حمل کردیم. پس «ذُرِّيَّتَهُمْ» یعنی «أنّا حَمَلْناهُم و هُم ذُرِّيَّة».
دلیل، دلیل آیه حاقّه است، «إِنَّا لَمَّا طَغَى الْماءُ حَمَلْناكُمْ فِي الْجارِيَةِ»[8] «کُم» چه کسی است؟ وقتی که طغیان کرد آب جهانی که کشتی نوح نجات پیدا کرد، آن آب جهانی، سیل جهانی و غرق جهانی، «حَمَلْناكُمْ» چه کسانی را؟ کسانی که زمان رسول الله (ص) بودند، اینها را در جاریه حمل کردیم. انسانهای زمان پیغمبر با حال وجود خود حمل بودند؟ نخیر. انسانهای زمان پیغمبر در حالی که ذرّیه بودند یعنی در اصلاب آباء و ارحام اُمهات بودند، در آن حال حمل شدند، پس «القرآن بعضه يفسر بعضاً»[9] این معنی ذرّیه است.
آیه اعراف. در آیه اعراف همین «ذُرِّيَّتَهُمْ» است، اضافه شیء به نفس است، یعنی در حالی که ذرّیه بودند. «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَني آدَمَ» نه «مِن آدَمَ»، «مِنْ بَني آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ» یعنی خداوند اخذ کرد از بنیآدم، از اصل وجود آنها که ظهور آنها کمرهای آنها باشد «ذُرِّيَّتَهُمْ». یعنی اخذ کرد در حالی که ذرّیه بودند. نه اینکه خود آنها اخذ کردند، در حالی که خود آنها ذرّیه بودند، یعنی اضافه شیء به نفس است. «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَني آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ» یعنی هر انسانی که خلق شود، در حال خلق خود، از ظَهر او، ذرّیه او را اخذ کرده است، یعنی اصل وجود این انسان را اخذ کرده است در این مقابله و در این مسائله. انسان که ذرّیه بوده است، انسانی که در اصل وجود بوده است، نطفه بوده است یا کمتر از نطفه بوده است، در بُعد جسمانی آیا ذرّیه منحصر است به ذریة الجسم که نطفه باشد یا ذریة الروح هم هست؟ همانطور که انسان جسمی دارد، روحی دارد. همانطور که جسم ذرّیه دارد، روح هم ذرّیه دارد، جسم نطفه دارد، روح هم نطفه روحانی دارد، همانطور که جسم اصل اوّلی دارد، اصل آغازین دارد، اصل زیربنایی دارد که نطفه انسان است، روح هم که مأخوذ از جسم است، ذرّیه دارد. و از این ذرّیه تعبیر به فطرت شده است، حالا برگردیم.
«فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها» ناس کدام است؟ «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها» ناس کدام ناس؟ ناس جسم؟ ناس جسم که مورد امر به «فَأَقِمْ وَجْهَكَ» نیست. ناس جسم «وَجْهَكَ» نیست، ناس جسم «کَ» نیست، بلکه ناس روح است، مخاطب روح است. مأمور به «أَقِمْ» روح است، «وَجْهَكَ» در روح است. ولکن آیا «وَجْهَكَ» خود روح است؟ نخیر. «وَجْهَكَ» ذرّیه روح است. آیا «وَجْهَكَ» باز خود روح است؟ نخیر «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي فَطَرَ النَّاسَ» ناس چیست؟ روح است. یعنی منقطع کرد خداوند روح انسان را «عَلَیها». یک مرتبه خداوند منقطع کرده است روح انسان را از بدن بر حسب آیه مؤمنون «ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ»[10] یک مرتبه نخیر، منقطع کرده است روح انسان را از انسان «علی» چیز دیگر، زیربنا است. یک روبنا است یک زیربنا است. کما اینکه روبنای جسم انسان هیکل انسان است و زیربنای جسم انسان نطفه انسان است، درست دقیق شوید، کما اینکه انسان در بُعد جسمانی، روبنا و فرع جسم انسان هیکل انسان است. ولکن زیربنای هیکل انسانیِ انسان نطفه انسان است که ذرّیت انسان است کذلک روح، روح هم دو بُعد دارد: یک بُعد کلّ روح انسانی که در سه قسم از اقسام بدن انسان وجود دارد که بحث میکنیم، این یک بُعد.
یک بُعد زیربنای روح انسان. زیربنای روح انسان فطرت است. کما اینکه زیربنای جسم انسان نطفه است، زیربنای روح انسان نیز فطرت است. اوّلیت در دو بنای جسم با کدام است؟ آیا اوّل جسم و هیکل انسانی ساخته شد؟ یا اوّل نطفه ساخته شد؟ اوّل نطفه ساخته شد، نطفه ترقّی کرد، ترقّی کرد «فَكَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً».[11] روح هم همینطور است، روح هم دارای دو بُعد است: یک بُعد اصلی که نطفه روح است، ذرّیه روح است، وجه روح است، فطرت روح است، اوّل مأخوذ از جسم است. و لذا فرمود: «ثُمَّ»، «ثُمَّ» است، «فَ» نیست، «ثُمَّ». یعنی وقتی خداوند نطفه را علقه کرد، مضغه کرد، عظام کرد، «فَكَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً» کرد، که بدن تکمیل شد، بعد اگر خدا فقط روح داده است «فَ» باید بشود نه «ثُمَّ»، «ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ» آن «خَلْقاً آخَرَ» روح است، ولی در این فاصله چه؟ در این فاصله ذریة الرّوح، فطرت الرّوح، نطفه روح، اخذ شد از بدن، اخذ سلالة السّلالات. انسان در بُعد جسمانی و در بُعد روحانی، در هر دو بُعد سلالة السّلالات است، خلاصة الخلاصات است، همانطور که در بُعد جسمانی نطفه «سُلالَةٍ مِنْ طينٍ»[12] است و مراحل بعدی سلالهای است از سلاله از سلاله تا برسد به بدن کامل، «فَكَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً» انسانی که بدن او کامل شد با «فَكَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً» در مرتبه خامسه تکمیل شد، مرحله اوّلی و مرحله اولی، اوّلیت زمانی است و اولویت مقامی با کدام است؟ با نطفه است. زیربنا، آغازگر، متن، اصل، همان نطفه است که همان ذرّیه است. در روح نیز همچنین است. منتها جسم انسان مأخوذی از اجسام گوناگون است، و روح انسان مأخوذ است از جسم انسان بعد از «فَکَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً» و روح دارای دو اخذ است، یک أخذ ذرّیه است.
«ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ» این «ثُمَّ» برای تراخی است. در این وسط که بعد از آن «خَلْقاً آخَرَ» است که روح است و قبل از آن «فَکَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً» است، کار دیگری هم شده است که آن کار دیگر عبارت از خلق ذریة الروح است، نطفة الروح، فطرت الروح، زیربنای روح. پس همانطور که نطفه انسان قبلاً آفریده شده است، بعد روبنای آن هیکل انسانی است، همانطور هم ذریة الروح و فطرت الروح و زیربنای روح که خلاصه روح است و اصل روح است و عمق روح است و «وَجْهَكَ» است، این اوّل از جسم آفریده شد، بعد هم روبنای آن سایر جهات روح؛ روح انسانی، روح حیوانی، روح نباتی.
روح نباتی که بوده است، روح حیوانیِ حیوانی بوده است و روح حیوانیِ انسانی، و روح انسانیِ انسانی، بعداً آفریده شده است. بنابراین این «وَجْهَكَ» همان است، «ذُرِّيَّتَهُمْ» در بُعد روحانی همان است. «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها» همان است. و ما تأویل میکنیم «فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها» مثل اینکه ما این طاق و دیوار را بر روی این زمین ساختیم، زمین قبلاً بوده است، مبنا زمین است. همچنین سازمان روح انسان که روح انسان حیات انسانیِ انسان است و نه حیات حیوانی و نه حیات نباتی و نه حیات جمادی، بلکه حیات انسانیِ انسان، سازمان هیکل حیات و روح انسانیِ انسان بر وجه است، بر فطرت است، بر ذرّیه است، بر صورت انسانیت است، هر تعبیری که میخواهیم بکنیم. به طور ملاصق و به طور ملاحق خلق شده است. اوّل خلاصة الخلاصات، اقوی الخلاصات، الطف الخلاصات را خداوند از این بدن گرفته است به نام فطرت، بعد پوشانده است روی فطرت که بُعد اصلیِ انسانیتِ انسان است، بقیه جهات روح را. که بعداً عاقل است، بعداً صاحب صدر است، صاحب قلب است، صاحب فؤاد است، صاحب تمام اینها هست.
پس روح انسان که متشکل از چند بُعد است، بُعد اوّل قبلی زمانی و مکانتی و مقامی آن فطرت است، بعداً روح است کلاً، بعد البعد روح است عقلاً، و بعد روح است لُبّاً، و بعد روح است صدراً، و بعد روح است قلباً، و بعد روح است فؤاداً. تمام ابعاد روح انسان چه در بُعد کلی روح، روح انسان و چه در بُعد خصوصی عقل و لبّ و صدر و قلب و فؤاد تمام مراحل بعدیه هستند، به این صراحت و بیان ما در تفسیر نداریم، ولکن در تفسیر مراجعه کنید خود من هم مراجعه میکنم.
«فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها» پس «وَجْهَكَ» عام است، «فَأَقِمْ وَجْهَكَ». سؤال: این روح کجا است؟ بعد فطرت کجا است؟ روح کجا است؟ بعد سؤال: فطرت کجا است؟ اگر مراد شما از اینکه روح کجا است روح نباتی است، در کل بدن انسان روح نباتی وجود دارد، حتی اول هم بوده است، در موقعی که نطفه بود حیوان بود، علقه بود، حیوان بود، بعد ترقی کرد. ترقّی حالت نباتی روح است. و روح حیوانی انسان روح انسان نیست، نه روح جمادی است، نه روح نباتی است، نه روح حیوانی است، بحث ما در روح انسانی است. اگر روح حیوانِ انسانی را حساب کنید، در کلّ اعضا و اجزاء بدن که حس حیوانی دارد، روح حیوانی است، بلکه روح انسانی هم وجود دارد. شما که میخواهید به مطلبی فکر کنید، دست خود را فشار میدهید یا مغز خود را فشار میدهید؟ دست خود را؟ پای خود را؟ سینه را؟ معده را؟ پشت را؟ سر را؟ فشار به آن موضع روح انسانی میآید که اوّل مغز است، بعد صدر است، بعد و بعد. که اوّل بلااوّل در بُعد تکلیف عبارت از عقل است. بنابراین روح انسانی کجا است؟ روح انسانی در کلّ اعضای انسان نیست، بلکه روح انسانی در عقل است اوّلاً. عقل دو بُعد دارد: یکی مغز که ظرف جسمانی است و روحِ عقل که که مظروف است، هر دو جسمانی هستند. ولکن این جسم با آن جسم فرق دارد. اگر مغز انسان را بردارند هیچ چیز نمیفهمد، اگر صدمه بزنند، فهم او کم میشود یا باز هیچ چیزی نمیفهمد. اما اگر دست او را ببرند، پای او را ببرند، شکم او را ببرند، عورت او را ببرند، هر جای او را ببرند، من دون عقل فرق هست. ولکن اگر مغز را بردارند، این روح اوّل انسانی را برداشتند.
بنابراین منزلگاه اوّل و جایگاه اوّل روح انسانیِ انسان، نه نباتی، نه حیوانی، منزلگاه اوّل روح انسانیِ انسان عقل است. منزلگاه دوم در صورت ترقّی آن لب است، در صورت ترقّی، اگر ترقّی نکند… منزلگاه اوّل روح انسان عاقل، عقل است، اگر در عقل توقّف کند، همین عقل است. اگر عقل را به کار بیندازد، به لُبّ برسد، منزلگاه دوم لُبّ است، اگر باز به کار بیفتد صدر است، اگر باز به کار بیفتد قلب است، بیشتر به کار بیفتد فؤاد است که تفؤّد به نور معرفت است. «ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأى»[13] ولکن آن بُعدی از ابعاد روح انسانی که از جایگاه آن سؤال میکنیم، عقل است. مادامی که عاقل است، عقل است.
فطرت کجا است؟ جایگاه اوّلیه عقل و آخریه آن در بُعد عقل انسانی مغز است، ولکن فطرت کجا است؟ فطرت در عقل است، عقل در مغز است. جایگاه فطرت انسان آن جایی است که باید دریافتکنندهای در کار باشد، عقل از فطرت دریافت میکند با دستی، دست چپ، و دریافت میکند از چپ به راست، با دو دریافت مطلب را درست دریافت میکند، و اقامه وجه «بالدِّينِ حَنيفاً» میکند.
بنابراین جایگاه اصلی فطرت انسان عقل انسان است. سؤال: اگر عقل است پس آن کسی که عاقل نیست چطور؟ آن کسی که هنوز عاقل نشده است. انسانی که هنوز به مرحله عقل نرسیده، فطرت ندارد؟ دارد. این سؤال. جواب: عقل دو مرحله دارد: یک عقل در حال نزوج و پختگی است که تکلیف است، یک عقل قبل از نزوج و پختگی است. انسانی که متولّد میشود، عاقل است، عقل انسانی دارد، ولی پخته نیست و مکلّف نیست. پس جایگاه فطرت انسان همان عقل است که جایگاه عقل مغز است، جایگاه فطرت عقل است چه عقل قبل از نزوج و پختگی و تکلیف باشد، چه بعد. و بعد هم چه به حالت لب برسد، صدر برسد، قلب برسد، فؤاد برسد، یا حالت سکون و حالت رکود داشته باشد.
پس جایگاه فطرت عقل انسان است، جایگاه عقل انسان مخ انسان است و جایگاه عقل انسان روح انسان است. روح انسانیِ انسان تمام حیات انسان است و ظرف است، و این روح انسانیِ انسان که جایگاه تمام حیات انسان است که در عقل اوّلاً و در قلب و فؤاد آخراً جا دارد خلاصة الخلاصات و امکن الماکنات و الطف اللطایف از روح انسان که اوّل است زماناً، اوّل است مکانتاً، آخر است مقاماً، عبارت است از فطرت. بنابراین خدا انتخاب که کرده است، انتخاب کرده است برای اینکه این أکمل مخلوقات و افضل مخلوقات که میخواهد دیده باز کند، فکر باز کند، علم باز کند، دقّت باز کند برای دریافت دین حنیفاً، «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً» بهترین جهت انسان را، آگاهترین، بیناترین، سالمترین، معصومترین، باقیترین و راقیترین جهات انسان را که فطرت انسان است باز کند. شما اگر جای دوری را میخواهید ببینید، با چشم عادی نمیبینید، با عینک میبینید، عینک قوی، قویتر، قویتر، با تلسکوپ، با اکستلسکوپ قویتر میبینید. خداوند اکستلسکوپ قوی اقوای کیان روحانی انسان را که فطرت انسان است، انسان را مأمور کرده است که ای انسان، ای روح تو، ای عقل تو، ای دقّت تو، ای لبّ تو، ای قلب تو، ای فؤاد تو، ای همه ادراکات تو، همه علوم تو، همه دقّتها، همه دیدهای تو باید مصرف در اقامه فطرت شود. در آن مثلث مراحل وجودی فطرت مرحله رقاء، مرحله ترقّی، خواب نه، منکسر نه، حالت عادی متوقف نه، «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً» البته در فطرت باز هم ما بحث داریم، چون بحث عمیق است.
«فَأَقِمْ وَجْهَكَ». «أَقِمْ وَجْهَكَ» که چه کاری انجام بدهیم؟ این فطرت را که اعمق اعماق وجود روحی انسان است، این را چه کار کنم و چه زمانی؟ زمانی که انسان عاقل است. زمانی که عاقل است و به سن تکلیف عقلانی رسید، این مأموریت برای انسان هست «أَقِمْ وَجْهَكَ» به کجا نگاه کنم؟ از چه تفتیش کنم؟ سه چیز است. سه چیز است که میتواند و میشود مورد تفتیش این توجّه فطرت، دید فطرت، دریافت فطرت و دقّت فطرت شود. دو بُعد آن خودی است و یک بُعد خارج از فطرت است. دو بُعد خودی: اوّل فطرت به خودش نظر کند، خودشناسی «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ».[14] فطرت مادامی که خود را نشناسد نمیتواند دیده باز کند و دیگرانِ خودی و غیر خودی را بشناسد. اوّل فطرت خود را بشناسد، احکام خود را، نظرات خود را، وضعیات خود را، دید خود را، خود را بشناسد. وجه، وجه را بشناسد. «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً»، «لِلدِّينِ حَنيفاً» سه بُعد است:
1- فطرت خود را بشناسد؛
2- فطرت سایر وجوه درونی و برونی را بشناسد، سایر وجوه درونی انسان که عقل را بشناسد که اگر لبّ است، لب را بشناسد، صدر است، صدر را و قلب را و فؤاد را بشناسد، راحلهای که برای تفتیش عن الحق سوار میشود، بداند که چه سوار شده است، با چه وسیلهای دارد سیر إلی الله و سلوک إلی الله میکند. این از نظر وجوه درونی غیر فطرت. وجوه برونی، وجوه برونی انسان که حواس خمسه انسان است، حس سامعه را، باصره را، لامسه را، ذائقه را، این حسها را بشناسد، که با دید بازتر…
3- مرحله سوم دین خارجی، الله، طاعة الله. چون دین فی کلمة الواحده یعنی طاعت. دین «مالِكِ يَوْمِ الدِّينِ» هم یوم الطاعة است منتها یوم بروز دارد، یا طاعت خود طاعت است، یا بروز طاعت است و کل آیاتی که در آنها دین استعمال شده است یا به معنی خود طاعت است، یا به معنی بروز طاعت است یوم البرزخ و یوم القیامة.
طاعت دارای سه بُعد است: 1- طاعت فطری؛ 2- طاعت درونی و برونی سایر وجوه انسان، درونی ششتای دیگر، برونی پنجتا است. 3- طاعت الله. تا فطرت اتّجاه به طاعت الله در شریعة الله پیدا نکند و تا در وجوه حسی و وجوه درونی اتّجاه به شریعة الله پیدا نکند، این فایده ندارد. بنابراین «أَقِمْ وَجْهَكَ» اوّل وجه خود را، بعد سایر وجوه باطنی و ظاهری را، بعد وجه الحق را، طاعة الحق را. پس چرا «لِلدِّينِ حَنيفاً» فرمود؟ «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ»، «إلی الدین» نفرمود، «إلی» حساب دارد، «لِـ» حساب دارد، یک اقامه مماس است، یک اقامه با فاصله. مثلاً «اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقيمَ»[15] است «إلی الصّراط» نیست. «إِنَّ هذَا الْقُرْآنَ يَهْدي لِلَّتي»[16] است «إلی التّی» نیست، «لِ» با «إلی» حساب دارد. «إلی» فاصله است، «إلی» فاصله مکانی است، فاصله مکانتی است، فاصله را باید طی کند، ولکن «إِنَّ هذَا الْقُرْآنَ يَهْدي لِلَّتي» هدایت مماس است. هدایتی که فاصله ضلالت ندارد، اگر فاصله دارد، فاصله نور دارد، فاصله ظلمت ندارد، تمام راه آن نور است. «يَهْدي لِلَّتي هِيَ أَقْوَمُ».
همچنین اینجا حساب دارد، کلمات خدا حساب الهی دارد، حساب بشری ندارد که علماً و عقلاً خطا میکند، حتی حساً خطا میکند، تمام کلمات یعنی اگر یک حرف، یک کلمه، یک اعراب از کلّ قرآن را برداریم، جای آن چیز دیگر نمیتوانید بگذارید. هر چیزی بگذارید غلط است، چون کلمات، جملات، الفاظ، حروف، اعرابها، نقاط تمام ربّانیة النزول است. چون ربّانیة النزول است، بنابراین خطایی هرگز ندارد، نقصان ندارد، قصور ندارد، تقصیر ندارد. «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ» اقامه مماس، از نزدیک ببینیم، از دور نبینیم. وجه فطرت را که توجه به خود میکنی، فاصله نده، در بُعد اوّل. وجه فطرت را که توجّه میدهید به وجود خمسه حواس ظاهره و سایر وجوه سبعه حواس باطنه مماس باشد. با عینکی که خطا میکند نه، با چشم صافبین درستبین فطرت. و در بُعد سوم «لِلدِّينِ حَنيفاً» شریعة الله را درست بنگر، درست بنگر در چند بُعد: نگریستن حنیف، شریعة الله حنیفه که «حَنيفاً» به همه اینها میخورد. «فَأَقِمْ حَنيفاً»، «وَجْهَكَ حَنيفاً»، «لِلدِّينِ حَنيفاً»، «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها».
و حنف مقابل جنف است. حنف یعنی سلب، «أَقِمْ» یعنی ایجاب، یعنی نقش «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ» در این پیجویی و در این کاوش و در این کوشش سلوک إلی الله باید مرتسم باشد و بالجمله و فی الجمله نقش «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ» در تمام ابعاد فکری و درونی و برونی باید مرتسم باشد. «أَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ» چطور؟ «حَنِیفاً». باید «مغرض عمّا یخالف الحق» باشید، باید دینی را که با وجه فطرت و با وجه عقل مینگرید، دین قاطی نباشد، روایات متناقضه نباشد، تورات نباشد، انجیل نباشد، اگر هم توراتیان به تورات مینگرند و انجیلیان به انجیل مینگرند و مسلمانان به روایات اسلامی مینگرند، نگرش حنیف باشد، آنچه مخالف حق است، باطل است، مخالف موازین است، موازین درونی و برونی، آنها را عقب بزنند، درست دین را ببیند، هم درست دین را ببینند هم دین درست را ببینند. دین درست را «حنیفاً»، درست دیدن «حنیفاً»، «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً».
«اللَّهُمَّ اشْرَحْ صُدُورَنَا بِنُورِ الْعِلْمِ و الْإِیمَانِ وَ مَعَارِفِ الْقُرْآنِ الْعَظِیمِ وَ وَفِّقْنَا لِمَا تُحِبُّهُ وَ تَرْضَاهُ وَ جَنِّبْنَا عَمَّا لَا تُحِبُّهُ وَ لَا تَرْضَاهُ».
«وَ السَّلَامُ عَلَیْکُمْ».
[1]. روم، آیه 30.
[2]. انعام، آیه 14.
[3]. انفطار، آیه 1.
[4]. روم، آیه 30.
[5]. تین، آیه 4.
[6]. اعراف، آیه 172.
[7]. یس، آیه 41.
[8]. حاقه، آیه 11.
[9]. الفرقان فى تفسیر القرآن بالقرآن، ج 1، ص 17.
[10]. مؤمنون، آیه 14.
[11]. همان.
[12]. همان، آیه 12.
[13]. نجم، آیه 11.
[14]. غرر الحكم و درر الكلم، ص 588.
[15]. فاتحه، آیه 6.
[16]. اسراء، آیه 9.