جلسه چهارصد و هشتم درس تفسیر موضوعی قرآن کریم

آیه‌ی فطرت

تفسیر آیه 30 سوره روم؛ مراتب تکاملی انسان

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ عَلَى آلِهِ الطَّاهِرِينَ».

«أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ» «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي‏ فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ».[1]

مراتبی که انسان به طور ترتّب خلقی دارد در بدن -چنانکه معلوم است- مراتب پنج‌گانه است و در روح هم مراتب هفت‌گانه است. اضافه بر روح هشت مرتبه و پنج مرتبه بدن، سیزده مرتبه. مراتب تکاملی انسان در بُعد جسم او اوّلاً و در بُعد روح او ثانیاً سیزده مرحله است. مراتب تکاملی بدن که دارای پنج مرتبه است، نقطه اُولی و أولای آن که اُولی از نظر زمانی و أولی از نظر مقام و رتبه نطفه است. اصل وجود هر انسانی نطفه است و بقیه اجزاء، این‌ها شامل بر نطفه هستند، پوشش نطفه هستند. متن وجودی انسان از نظر جسم نطفه است که اوّلاً و اخیراً و وسطاً موجود است و حاشیه وجودی انسان سایر اجزاء و مراتب بدن است که علقه باشد، مضغه باشد، عظام باشد «فَكَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً»[2] باشد. همین‌طور هم مراتب وجودی روح آغاز‌گر از نطفه است و پایان آن فؤاد است. آغازگر از نطفه است که نطفه روح عبارت است از «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي‏ فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها»، چنانکه دیروز عرض کردیم «‏فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها» که «النَّاسَ» روح انسان است و مرحله زیرین و بنیادین روح انسان از نظر زمان و از نظر مقام عبارت از نطفه است و عبارت از فطرت است و بعد از فطرت مرحله روح است، با جنود روح، فطرت است، روح است، بعداً عقل است، بعداً تفکّر است، تعقّل است، بعداً لبّ است، بعد صدر است، بعد قلب است، بعد فؤاد است.

منتها نطفه در دو بُعد خود چه نطفه جسم و چه در نطفه روح در همه حالات مستمر است و باقی است. نطفه در علقه است، در مضغه است، در عظام است، در «فَكَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً» است، در این پنج مرحله نطفه اوّلیت زمانی دارد، و اوّلیت استمراری دارد، و اوّلیت مقامی دارد. همچنین نطفه روح که «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي‏ فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها» است، استمرار دارد با روح مادامی که انسان زنده است و در عالم تکلیف است و بعداً که تبلور پیدا می‌کند. منتها این استمراری که دارد، گاه با هیچ همسایه‌ای نیست، تنها است، گاه با یکی است، گاه با دوتا است، گاه با سه‌تا است، گاه با بیشتر. هنگامی که روح انسان خلق می‌شود، همراه روح انسان که مرحله بنیادین و زیربنا و اصل روح انسان است و شخصیت اولی و علیای انسانی است، فطرت است، با فطرت فقط روح است، دیگر عقل نیست، تا چه رسد به مراحل بعدی. عقل مرحله تحصیلی است بعداً و تعقل و لب و صدر و قلب و فؤاد، این‌ها مراحل تحصیلی است.

پس دو مرحله توأماً با اصالت نطفه روح که فطرت است، خلق می‌شود؛ روح و فطرت. منتها یا فطرت تقدم زمانی هم بر روح دارد که بخشی از عمق روح است. روح دارای مراحلی است، بخش اوّل و اولی و احری و الیق و اقدم از بخش‌های روح از نظر مقامی فطرت است، حالا چه از نظر زمانی هم با إشعار «ثُمَّ» استفاده کنیم تقدّم دارد یا نه. تقدّم زمانی بخش فطرت که بخش اصلی روح است، مهم نیست، بلکه تقدّم معنوی است، و تقدّم رتبه‌ای و درجه‌ای است. یا با هم آفریده شدند، ولکن این توأم آفریده شدن، مثل اینکه فرض کنید که بنا را یک‌جا بسازند، یعنی زمین آن را و دیوارها و اتاق‌های آن را اگر یک‌جا بسازند باز زمین حالت قاعدگی دارد. قاعده است از خود، یا زمین قبلاً و بنا بعداً. فطرت چه تقدّم زمانی داشته باشد که بخش مهم روح است و چه تقدّم زمانی نداشته باشد، با هم خلق شدند، ولکن «عَلَیْها» است؛ یعنی سایر بخش روح که روح انسانی و حیات انسانی است، مبنی بر فطرت است. پایه آن فطرت است، مایه آن فطرت است، زیربنا و اصالت آن فطرت است که «لو لا الفطرة الإنسانیة» روح انسان با حیوانات فرق چندانی ندارد. فرق فارق و ممیّزی که مایز است بین روح انسان و سایر ارواح ذوی‌الارواح «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي‏ فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها» است.

عرض کردیم هنگامی که خداوند روح را از بدن فطر می‌کند طبق آیه مؤمنون «ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ»[3] این فطر است، جدا کردن است. فطر یعنی جدا کردن، وقتی خداوند جدا می‌کند جرثومه روح را از بدن، در این حالِ فطر، فطر خاص است، فطر عام نیست. فطر عام در سایر ارواح است، روح نبات، روح حیوان، روح جن، روح چه… فطر ارواح مکلّفه و ارواح غیر مکلّفه و انقطاع آن‌ها، فطر و انقطاع عام است. اما جدا کردن روح انسان از بدن انسان فطرت است و «و فِعلةٌ کَهَیئةٍ» است و دیروز عرض کردم و تکرار می‌کنم که لفظ فطرت در بُعد عمقی و زیربنایی و بنیاد روح فقط مخصوص به انسان است. حتّی ملائکه ندارند، جن ندارند و سایر موجودات مکلّف و غیر مکلّف ندارند، فطرت. بنابراین «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي‏ فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها» که با مواصفات آن امتیازاتش را کاملاً می‌فهمیم، حالا قدم اوّل خود فطرت.

فطرت: 1- یعنی انقطاع و جدا شدن ویژه و اختصاصی در کل انقطاعات ارواح از اجساد. چون کلّاً ارواح که مادّیت دارند، کلاً از اجساد منقطع هستند. روح نباتی از نبات، روح حیوانی از حیوان، روح انسانی از انسان، روح جنّی از بدن جن، روح ملکی از بدن ملک که بدن او نور است. ولکن این‌ها فطرت نیستند، انقطاع ویژه و منقطع النظیر و خصوصی و ممتاز در انقطاع روح از جسم، انقطاع روح انسان است از جسم انسان و از انقطاع خاص تعبیر به فطرت می‌کند. فطرت «هیئةٌ خاصّةٌ من الفطر» این امتیاز اوّل.

2- «فِطْرَتَ اللَّهِ» چرا «فِطْرَتَ اللَّهِ» فرمود؟ مگر تمام ارواح و تمام اجسام و تمام ممکنات عالم مخلوق الله نیستند؟ پس چرا در فطرت انسان فطرت الله فرمود؟ نفرمود: «خَلَقَ الفطرة» یا «الفطرة» فطرت، الله. البتّه طبعاً معلوم است که از «فِطْرَتَ اللَّهِ» فطرت خود خدا مراد نیست، خدا که فطرت ندارد. فطرت هیئت خاصّه از خلقت است، از انقطاع است. خدا نه انقطاع دارد، نه مخلوق است، نه حالت خاصّه دارد، وانگهی «فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها» که دلیل دوم است که این «فِطْرَتَ اللَّهِ» فطرتی است که خداوند آفریده است، مفعول الله است، نه فاعل است. فطرت لِلّه نیست فطرت «مِنَ الله» است خلقاً، منتها خلق خاص ممتاز و اینکه خداوند فطرت را نسبت به خود می‌دهد، این خود دلیل دوم است بر امتیاز فطرت.

کما اینکه «وَ نَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحي‏»[4] و «وَ نَفَخَ فيهِ مِنْ رُوحِهِ»[5] در انسان این اضافه تشریفی است، تمام ارواح ذوات ألارواح را خدا خلق کرده است، اما نه نسبت به روح جن و نه ملائکه و نه به احری حیوانات، خداوند نفرمود از روح خودم، نخیر. ولکن «نَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحي‏» چه در آدم اوّل و چه در سایر آدم‌ها این اضافه تشریفی و اختصاصی است. ولکن آن‌جا هم «رُوحي» است، روح الله نیست. یک «رُوحي» داریم، یک روح الله داریم، یک خلق داریم. در فطرت الله خلق نیست، خلق مطلق نیست. در «فِطْرَتَ اللَّهِ» «فِطرتی» نیست، بلکه «فِطْرَتَ اللَّهِ» است. دلیل است بر اختصاص نقش خلقت عظیم که در قلّة القلل خلقت‌ها است در فطرت انسانی «فِطْرَتَ اللَّهِ» این دو.

3- «الَّتي‏ فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها»؛

4- «لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللَّهِ»؛

5- «ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ».

پنج، شش یا بیشتر اختصاصات و مواصفات از برای فطرت است، نه از برای دین. بله، دین به عنوان قیّم «ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ»، «بِسْمِ اللَّهِ». در این آیه مبارکه فطرت مواصفاتی که به عنوان محوری و اصلی از برای سالک إلی الله شده است، از برای سالک فطرت شده است. «فَأَقِمْ وَجْهَكَ» فطرت، «لِلدِّينِ حَنيفاً» احتمالاً باز فطرت، «فِطْرَتَ اللَّهِ» فطرت، «الَّتي‏ فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها» فطرت، «لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللَّهِ» باز فطرت، «ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ» باز بوجهٍ عام فطرت.

-‌ [سؤال]

-‌ خیلی عالی حرف زدید. ولکن بنا بر حسب احتمالاتی که عرض کردیم.

 احتمال اوّل: از نظر دلالی و قوی احتمال دارد و صحیح است، احتمال دارد که «وَجْهَكَ» فطرت. دین فطرت، خلق الله فطرت، دین قیّم فطرت. احتمال این است که تمام «عباراتنا شتّى و حسنك واحد» خیلی دقیق است. چهار عبارت از یک معنا است، اوصاف از یک شخص، اوصاف از خدا که واحد قهّار است، این‌ها عبارات است و تحبیر لغات است از اوصاف و وضعیات گوناگون، البته احتمال اوّل. چون هفت احتمال می‌دهیم. هفت احتمال در این آیه از لحاظ خلق الله، از لحاظ دین قیّم و از لحاظ دیگر می‌دهیم. ولکن احتمالات در صورتی که جمع آن از نظر دلالی امکان داشته باشد، ولو درجات داشته باشند، قابل قبول است، چون مقام جمع الجمع است. خداوند اعلی مقامات جمع الجمع را دارد و کلام خدا هم دارای مقام جمع الجمع است. یعنی اگر کلمه‌ی، عبارتی، جمله‌ای، آیه‌ای از قرآن محتمل الدلالات باشد، این دلالات به دو صورت است: یا دلالات با هم متعارض هستند، آن دلالت اوضح و دلالت نص یا دلالت اظهر یا دلالت ظاهر.

و اما اگر دلالات متتابع هستند، اگر دلالات متساوی هستند در درجه و یا متتابع هستند در درجه، ولی تضاد ندارند، تمام مراد است. مقتضای فصاحت علیا و بلاغت علیا همین است که نمونه آن را هم در قرآن زیاد داریم. مثلاً «وَ إِذْ جَعَلْنَا الْبَيْتَ مَثابَةً لِلنَّاسِ وَ أَمْناً»[6] دوازده، سیزده، چهارده معنا دارد، هر چهارده معنا مراد است. چون خداوند مقام جمع الجمع دارد و با لفظ واحد اراده کلّ معانی که از لفظ در لغت مراد است می‌کند و اگر اراده معنای خاص از معانی کند، ولکن لفظ عام بگوید این خلاف فصاحت است، خلاف بلاغت است، خلاف بیان است.

-‌ [سؤال]

-‌ این‌جا هم چند لفظ است، ممکن است یک معنا داشته باشد. بله. ممکن است چند لفظ دارای یک معنا باشد، ممکن است هر لفظی دارای چند معنا باشد، هر دو در این‌جا هست. ببینید «فَأَقِمْ وَجْهَكَ» محور کلام بدون شک در این آیه مبارکه فطرت است. حالا آیا این محور فقط با یک تعبیر، تعبیر شده است که «وَجْهَكَ» است؟ یا با دو تعبیر که «وَجْهَكَ» و «فِطْرَتَ اللَّهِ» است یا با سه تعبیر که «وَجْهَكَ» و «فِطْرَتَ اللَّهِ» و «خَلْقِ اللَّهِ»؟ یا با چهار تعبیر که «ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ»؟ باید چهار تعبیر مراد باشد، نمی‌گوییم منحصر است، منحصر نیست، این وجه اوّل. وجه اوّل که مراد از هر چهار لفظ، چه فطرت و چه دین و چه وجه و چه خلق الله یک چیز باشد و آن فطرت است.

احتمال دوم: اینکه مراد از «وَجْهَكَ» و «فِطْرَتَ اللَّهِ» یک چیز است، کما اینکه قطعی است. چون «فِطْرَتَ اللَّهِ» منصوب است و منصوب است از لحاظ ادبی به بدلیت. بنابراین «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً» این «وَجْهَكَ» چیست؟ «فِطْرَتَ اللَّهِ» است. این‌جا مرحله دوم است که «وَجْهَكَ»، «فِطْرَتَ اللَّهِ» است و «فِطْرَتَ اللَّهِ»، «وَجْهَكَ» است، این مرحله دوم.

مرحله سوم این است که «وَجْهَكَ» یک چیز است، «فِطْرَتَ اللَّهِ» یک چیز است، «خَلْقِ اللَّهِ» یک چیز است، «دِّينُ الْقَيِّمُ» هم یک چیز است، چهار چیز است. این را هم می‌شود احتمال داد.

هفت احتمال در این آیه است که هر هفت احتمال قابل قبول است. منسجم است، متلاحق است، در یک مرحله نیست در مراحل است. ولکن اگر ضعیف و قوی و اقوی مراد باشد، با یک لفظ می‌شود اراده کرد آن معانی را.

-‌ [سؤال]

– بله، قطعاً ندارد. برای اینکه «فِطْرَتَ اللَّهِ» منصوب است، منصوب به چیست؟ دیروز عرض کردیم. فعلی که «فِطْرَتَ اللَّهِ» روی آن نصب شده است، کدام است؟ اگر «أَقِمْ» باشد، «أَقِمْ» یک‌مفعول‌گیر است. «وَجْهَكَ» است. اگر مقدّر باشد، مادامی که ملفوظ است، مقدّر قابل قبول نیست. بنابراین آن وجهی که بیّن است، روشن است، قطعی است، قدر مسلّم است، بر خلاف نظر آقای شاه‌آبادی (رض) این است که فطرت الله بدل از «وَجْهَكَ» است. «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً» آن وجه چیست؟ «فِطْرَتَ اللَّهِ» است.

-‌ قبلاً فرمودید سببیت است.

– عرض نکردیم سببیت، عرض کردیم ممکن است تقدیر بگیریم. تقدیری که گرفتند این است که «أعنی فطرت الله» سببیت نیست که منصوب باشد به فعل مقدّر. ولکن مادامی که فعل موجود می‌تواند ناصب باشد و می‌تواند عامل باشد، چرا فعل مقدّر؟ تقدیر در صورتی است که موجود، صلاحیت برای نصب دادن و اراده دادن نداشته باشد. در این‌جا «أَقِمْ وَجْهَكَ»، «أَقِمْ» صلاحیت دارد از برای نصب بودن، صلاحیت اولی برای نصب دادن «وَجْهَكَ» است که مفعول واحد است و صلاحیت دوم بدلیت «فِطْرَتَ اللَّهِ»، «فِطْرَتَ اللَّهِ» علی البدلیه از «وَجْهَكَ» منصوب است. بنابراین «أَقِمْ» دو نصب داده است، یک نصب داده مفعول به را و یک نصب داده است بدل را. نصب بدل هم فعلی است که صاحب یک مفعول است یا صاحب دو مفعول است یا صاحب چند مفعول است.

«فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ» ما فعلاً داریم وجه اوّل را بحث می‌کنیم. از این هفت وجه، وجه اوّل را بحث می‌کنیم. «أَقِمْ» کیست؟ روح، مأمور به اقامه، روح است. چون مأمور به اقامه بدن نمی‌تواند باشد، روح است. «أَقِمْ وَجْهَكَ» آن کسی که مأمور به اقامه است غیر از وجه است ظاهراً و آنچه وجه است غیر از مأمور اقامه است. مگر اینکه آن‌جا توسعه بدهیم و بگوییم «أَقِمْ» هم فطرت است. «أَقِمْ» یا فطرت، ولکن ظاهر مطلب تعدّد فاعل «أَقِمْ» است با «وَجْهَكَ». بنابراین «أَقِمْ» روح. روح مأموریت دارد اقامه وجه کند، چه زمانی مأموریت دارد؟ آیا روح انسان که مأموریت دارد وجه خود را اقامه کند، اقامه کند بُعد مرکزی و محوری خود را، اقامه کند فطرت را، از آغازِ وجود است، در خاتمۀ وجود است یا از هنگام عقل است؟ هنگام عقل است، مکلّف عاقل است. بنابراین فطرت هست، فطرت قبل از عقل از هنگامی که «ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ»[7] هست، ولکن روح مأموریت به اقامه فطرت ندارد، چون مکلّف نیست.

البته مأموریت دو مأموریت است. یک مأموریت أمام الخلق و یک مأموریت أمام الخالق است. مأموریت أمام الخالق که وجه شرعی داشته باشد، این قبل از تکلیف و قبل از عقل نیست. بچه در هر سنی از سنین باشد، فطرت او حکم دارد، ولکن حکم تکلیف الهی ندارد، حکم تکلیف بشری دارد. «فَأَقِمْ» در این‌جا حکم تکلیف الهی است، اینکه خداوند خطاب می‌کند، خطاب می‌کند به «مَن بَلَغَ»، به مکلّفین. بنابراین کسانی که بالغ هستند، بلوغ عقلی دارند، از نقطه اولای بلوغ عقلی مأموریت دارند که وجه را اقامه کنند. این اقامه وجه در بُعد اوّل حالت تکلیفی مراتب دارد. «إقامة الوجه» عقلاً، با به کار گرفتن عقل. «إقامة الوجه» تعقّلاً، «إقامة الوجه» لُبّاً، «إقامة الوجه» صدراً، «إقامة الوجه» قلباً، «إقامة الوجه» فؤاداً، همه اقامه وجه است.

-‌ [سؤال]

-‌ احکام اصلی، احکام تکلیفی. چون اقامه وجه اوّل توحید است و مراحل دیگر اصول دین است و بعد احکام تکلیف. بنابراین مرحله آغازین امر تکلیفی به اقامه وجه قبل از تکلیف نیست، از هنگام تکلیف است. بله، هنگامی که روح انسان خلق شد، روح انسان دارای دو بُعد است: یک بُعد فطرت، یک بُعد بقیه روح، ولی تکلیف الهی ندارد. تکلیف الهی «فَأَقِمْ» از هنگام عقل است به ادلّه‌ای که از جمله «لِأُنْذِرَكُمْ بِهِ وَ مَنْ بَلَغَ»[8] کسی که فکر و عقل او بلوغ پیدا کند به اینکه خدا را بشناسد یا باید بشناسد یا بتواند بشناسد، از آن مرز است که «أقم»ها، «آمن»ها، «صلّ»ها، «صوم»ها، تمام تکالیف اصلی و فرعی را متوجّه است. کل تکالیف اصلیه و فرعیه‌ای که متوجّه به انسان است از هنگام بلوغ عقلی است، از این‌جا شروع می‌شود «أَقِمْ»، «أَقِمْ وَجْهَكَ». «فَأَقِمْ وَجْهَكَ» اقامه است در نقاط مختلف، طبیعی است. اوّل اقامه وجه فطرت است به خود، اقامه وجه فطرت است به سایر وجوه انسانی داخلی و جسمی، اقامه فطرت است به دین خارج که سه بُعد اقامه داریم. سه بُعد اقامه وجه داریم، اقامه وجه یعنی وجه را، یعنی فطرت را به خود توجّه بدهد، خودشناسی، این وجه اوّل.

وجه را توجّه بدهد به خودی‌هایش، مراحل دیگر روح و مراحل جسمانی. بعداً وجه را اقامه بدهد به «دينِ حَنيفاً» شرعة الله. پس سه دین در کار است. اقامه وجه به «دينِ حَنيفاً» سه اقامه است، سه دین است. اقامه وجه است به وجه خود، اقامه وجه است به وجوه دیگر روح و جسم، اقامه وجه است به محال، به شریعة الله و شرعة الله که مقام تفصیل است. ما یک مقام اجمال داریم، یک مقام تفصیل داریم، یک مقام تفصیل التفصیل داریم در آنچه که مورد اقامه است. اقامه اجمالی، اقامه وجه فطرت برای خودشناسی است. فطرت، روح انسان مأمور است که خودش فطرت را خوب بشناسد، روح او را بشناسد، فطرت خود را بشناسد. وجه فطرت چشم باز کند و خود را درست بشناسد، چون تا روح فطرت را نشناسد چطور او را اقامه کند؟ فلان کتاب را بلند کن، اگر فلان کتاب را نشناسم، چطور بلند کنم؟ «فَأَقِمْ وَجْهَكَ» که مأمور روح است. روح مأمور است وجه فطرت را اقامه کند، اگر وجه فطرت را نشناسد چطور اقامه کند؟ باید بشناسد. باید وجه فطرت را بشناسد در وجه اوّل که مراحلی دارد. بعد وجوه فرعی که مادون وجه فطرت است و این وجوه فرعیه بعد از عقل حاصل است، این‌ها را هم بشناسد، وجه عقل و وجه…

مرحله سوم: با این دو راحله، با این دو زاد، با این دو وسیله، با این دو معرفت، با این دو اقامه، اقامه سوم است که «‌دينِ حَنيفاً» که شریعة الله باشد که مرحله تشریع است. بنابراین اقامه وجه مراحل و مراتبی دارد که در هر مرحله هم مراحل و مراتبی دارد.

فطرت را چطور می‌شود شناخت؟ شناخت فطرت دو بُعد دارد: یک بُعد شناخت فطرت از کتاب تفصیل است که قرآن است که آیه ذکر می‌کند، یک بُعد تفکّر خودی است. تفکّر خودی کافی از برای شناختن وجه و اقامه وجه نیست. بلکه تفصیل الکتاب است، قرآن است، بیان الهی است که راه را نشان می‌دهد، این فطرت کدام است و چگونه این فطرت را باید شناخت؟ ما وقتی که به وجوه دیگر بدنی و وجوه دیگر روحی توجّه می‌کنیم، می‌بینیم دوام ندارد، قابل تبدیل است، قابل اعدام است، قابل تغییر است، قابل تبدیل به نقیض است، قابل تبدیل به ضد است، تبدیل به مثل است. ولکن در این‌جا اوصافی که برای فطرت است. «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي‏ فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللَّهِ»، خلق الله کدام است؟ کل خلق الله است؟ دروغ است، دو دروغ است. اوّلاً آیا کل مخلوقات الله قابل تبدیل نیستند؟ قابل تبدیل هستند. مادّه می‌شود نبات، نبات می‌شود حیوان، حیوان چه می‌شود، انسان می‌میرد، بدن انسان می‌میرد و خاک می‌شود، قابل تبدیل هستند؛ یعنی این برود و چیز دیگری بیاید، نه مادتاً بلکه هیئتاً. چون ماهیت عوض می‌شود، چیز دیگری که عوض نمی‌شود. «لا تَبْديلَ» به این معنی نیست که این کلّاً برود و چیز دیگر جای او بیاید، چون چند مرحله است. یا این موجود هست، رنگ او، بوی او و وضع او عوض می‌شود، این تغییر است. یا این موجود کلّاً، وجوداً و ماهیتاً برود، این تبدیل است. یا وسط است: تغییر است و تبدیل نیست، رنگ و چهره و خصوصیات غیر ماهوی، رنگ و چهره و خصوصیات غیر ماهوی عوض می‌شود، ولکن تبدیل نمی‌شود، ماهیت عوض نمی‌شود. ماهیت عقل عوض می‌شود، ماهیت جسم عوض می‌شود، ماهیت فکر عوض می‌شود و ماهیت‌های دیگر عوض می‌شوند. فؤاد، فؤاد نار است، فؤاد نور می‌شود، فؤاد نور است، فؤاد نار می‌شود، صدر همچنین، قلب همچنین، فکر همچنین، لب همچنین، عقل همچنین. ولکن آنچه تبدیل‌پذیر نیست، گرچه تغییرپذیر است «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي‏ فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللَّهِ».

بنابراین این فطرت که ما باید اقامه وجه به فطرت کنیم و یا اقامه وجه به خود فطرت کنیم در بُعد اوّل، در بُعد دوم، در بُعد سوم، از خصوصیات این فطرت این است که «لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللَّهِ»، «لا تَبْديلَ» هم انشاء است، هم إخبار. استغراق نفی است، هرگز تبدیل‌پذیر نیست خلق الله که فطرت است. عرض کردم خلق الله در این‌جا کل خلق الله هم نیست اوّلاً، خیلی از خلایق الهی قابل تبدیل است و ثانیاً خلق الله که در این‌جا مراد است و محور کلام است، فطرت است. پس «لا تَبْديلَ لِفِطرَتِ اللَّهِ».

چرا خلق الله فرمود؟ برای اینکه کأنّه خداوند در میان تمام مخلوقات فقط او را خلق کرده است، خلق الله. کما اینکه «فِطْرَتَ اللَّهِ» امتیاز خِلقی به فطرت می‌دهد، خلق الله هم امتیاز خِلقی به فطرت می‌دهد. بنابراین «لا تَبدیلَ» فطرت، مثلاً فطرت انسان چه در حال اختیار، در حال اضطرار، در حال غفلت، در حال علم، در حال صغر، در حال جنون، در تمام حالات این فطرت حاکم است. منتها تغییرپذیر است؟ چهره فطرت را غبار جهالت، غبار حیوانیت، غبار هوس، غبار شهوت می‌گیرد. […] چون غبار دو نوع است: یک غباری است که چهره را طوری می‌گیرد که اگر این غبار را برطرف کنید چهره شکسته می‌شود، آینه شکسته می‌شود. روی آینه دو غبار وجود دارد، یکی غباری است که می‌شود آن غبار را برطرف کرد و آینه تمیز شود. ولی یک نوع غباری است که در آینه مدغم شده است، برای از بین بردن آنچه به آینه چسبیده و آنچه ملصق به آینه است، خود آینه می‌‌شکند. حالا «فِطْرَتَ اللَّهِ» به چه صورت است؟ «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي‏ فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها» «لا تَبْديلَ» است، لاتغییر نیست. تغییر می‌کند، یعنی فطرتی که «كُلُّ مَوْلُودٍ يُولَدُ عَلَى الْفِطْرَةِ حَتَّى يَكُونَ أَبَوَاهُ يُهَوِّدَانِهِ وَ يُنَصِّرَانِهِ وَ يُمَجِّسَانِهِ»[9] این مولود علی الفطرة است، اصل فطرت باقی است، منتها وجه نصرانیت، وجه تهوّد، وجه مجوسیت، وجه کفر، وجه… ولکن این‌ها غبارهایی است که قابل برطرف شدن است یا اختیاراً یا اضطراراً. اختیاراً قابل برطرف شدن است که اقامه وجه کنید و دید را باز کنید، غبارهای فطرت را از بین ببرید و لذا «حَنيفاً». «حَنيفاً» این حال است هم از برای وجه، برای خلق الله، برای فطرت، برای دین، از جمله فطرت. این فطرت را بخواهید اقامه کنید باید حنیف باشد. یعنی غبارهایی که بر چهره فطرت آمده است یا اختیاراً یا غیر اختیار، غبارها را کنار بگذارید، بی‌حجاب فطرت را نگرش دهید. نگرش فطرت با‌ حجاب با تغییر است، ولکن نگرش فطرت بی‌حجاب، نگرش معصوم است. اگر نگرش فطرت باشد با عینک‌های الوان و با حجاب‌های مختلف، نگرش معصوم نیست، خطاکار است. ولکن اگر این فطرت حنیف باشد و حجاب‌ها را و موانع را و ظلمات را کنار بزنید، این‌جا بدون حجاب حقایق معلوم است، منتها حقایق حنیف را، دین حنیف را، فطرت حنیف را. با مراحل حنافت که سلب موانع و سلب حجاب‌ها باشد، حقیقت را به خوبی می‌شود دید.

«فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي‏ فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللَّهِ» ببینید در آن آیه‌ای که شیطان تهدید می‌کند «وَ لَآمُرَنَّهُمْ فَلَيُغَيِّرُنَّ خَلْقَ اللَّهِ»،[10] «خَلْقَ اللَّهِ» چیست؟ فطرت است. برای اینکه آیا اصولاً تغییر خلق خدا در غیر فطرت جایز نیست؟ بله، عقل را به دون آن تبدیل کردن جایز نیست. ولکن آیا فرض کنید موی عانه را تراشیدن جایز نیست؟ عمل جراحی کردن جایز نیست؟ حب را و بذر را تبدیل به نبات کردن جایز نیست؟ انسان عمل جنسی انجام دهد، جایز نیست؟ این‌ها همه تبدیل است، همه تبدیل است. تغییر و تبدیل در کل خلایق الهی جایز است، مگر بعضی موارد. ولکن آن «خَلْقَ اللَّهِ»‌ی که «لَا تَبدیلَ» است هم انشائاً و هم اخباراً تبدیل نمی‌شود، حتی اگر انسان فعالیت کند، نمی‌تواند آن را تبدیل کند، آن عبارت است از فطرت و لذا تهدیدی که شیطان می‌کند این است که «وَ لَآمُرَنَّهُمْ فَلَيُغَيِّرُنَّ خَلْقَ اللَّهِ» فطرت را تغییر بدهند، حجاب بدهند، چهره فطرت را بپوشانند، اگر چهره فطرت پوشیده شد، دید فطرت دید ناقص خواهد بود. ولکن «فَلَيُبَدِّلَنَّ» نیست. شیطان و شیطان‌ها و انسان‌ و انسان‌ها و هر قدرتی از قدرت‌ها قابل تبدیل خلق الله نیست، بلکه بالاتر است.

بعضی از سلب‌ها است که سلب در ممکنات است، ممکنات انشائاً و اخباراً نمی‌توانند و نباید عوض کنند. ولکن بعضی از سلب‌ها، سلب کلّی است؛ یعنی ممکنات نباید و نمی‌توانند و خدا هم نمی‌کند. «وَ لَنْ تَجِدَ مِنْ دُونِهِ مُلْتَحَداً»،[11] «لا مُبَدِّلَ لِكَلِماتِ اللَّهِ»[12] این کلمات الله که قرآن است، «لا مُبَدِّلَ لِكَلِماتِ اللَّهِ» نه مبدّل خالقی است و نه مبدّل خلقی. مبدّل خلقی که إخبار از واقع است که محال است خلق بتوانند تبدیل کنند آیات قرآن را به آیات دیگر که همان معنا را و همان نظر را بدهند و خدا هم از خود خبر می‌دهد، هم از غیر خود خبر می‌دهد که «لا تَبْديلَ لِكَلِماتِ اللَّهِ»[13] این «لا تَبْديلَ» استغراق نفی است. در استغراق نفی خالق و مخلوق، مخلوق و خالق، همچنین این‌جا. «لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللَّهِ»[14] الله که فطرت را خلق کرده است، نه خودش فطرت را عوض می‌کند، تبدیل می‌کند، نه دیگران. نه اینکه مثلاً ما منهی هستیم و نهی داریم که این فطرت را عوض نکنیم، نخیر، نمی‌توانیم بدل فطرت چیز دیگری بیاوریم. این فطرت را اعدام کردن، بله، ضعیف می‌شود، ولی فطرت را اعدام کردن و ماهیت غیر از فطرت به جای آن آوردن در سایر خلق الله امکان‌پذیر است، ولکن در فطرت امکان‌پذیر نیست، چه امکان واقعی و چه امکان نسبی. امکان واقعی نسبت به خلایق ندارد که خلایق نمی‌توانند با هرچه شیطنت و فعالیت و سعی و جدّیت که شیطان‌ها کنند، نمی‌تواند فطرت انسان را بردارد و جای آن چیز دیگر بگذارد که حکم فطرت نداشته باشد و نسبت به الله از نظر حکمت. نسبت به خلایق از نظر واقعیت و نسبت به الله از نظر حکمت که حکمت رب مقتضی است که این فطرت را عوض نکند. ولو صاحب فطرت ابولهب باشد، ابوجهل باشد، هر شیطانی و هر فسقی و هر کفری و هر انحراف ذاتی پیدا کند اصل فطرت تبدیل‌پذیر نیست.

«ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ»، دین قیّم در قرآن شریف در چهار آیه ما داریم. مثلاً در سوره 9 (توبه)، آیه 36: «إِنَّ عِدَّةَ الشُّهُورِ عِنْدَ اللَّهِ اثْنا عَشَرَ شَهْراً في‏ كِتابِ اللَّهِ يَوْمَ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ مِنْها أَرْبَعَةٌ حُرُمٌ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ»، دینِ قیّم است تکویناً، چهار شهر، دین قیّم است تشریعاً که در این چهار ماه حرام است اعمال حلالی که در ماه‌های دیگر انجام می‌شود. این دین قیّم است، پس طاعت است، دین در این‌جا طاعت است.

و همچنین سوره یوسف آیه 40: «أَمَرَ أَلاَّ تَعْبُدُوا إِلاَّ إِيَّاهُ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ» عبادة الله و توحید الله دین قیّم است، برای اینکه هر حکمی که قابل عوض شدن باشد، قیّم نیست، هر حکمی که قابل تبدیل به غیر باشد، تبدیل به ضد باشد، تناقص باشد، تفاوت باشد، تبدیل به مساوی باشد، این دین قیّم نیست، دین قیّم آن است که عوض شدنی نیست، توحید الله قابل عوض شدن نیست. برخلاف آنچه در زمان شاه (علیه لعنة الله) قدرت نداشتند بنویسند، ولکن در زمان ما در روزنامه رسالت یا روزنامه رضالت نوشتند که برای حفظ ولایت فقیه و رژیم جایز است توحید و نبوت را اطاعت نکردن. نخیر، «ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ». توحید و نبوت قابل عوض شدن نیست «أَمَرَ أَلاَّ تَعْبُدُوا إِلاَّ إِيَّاهُ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ».

آیه دیگر که در همین سوره روم است آیه 43: «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ الْقَيِّمِ» و آیه خودمان هم که «ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ» این چهار قیّم و سوره انعام، آیه 161: «ديناً قِيَماً مِلَّةَ إِبْراهيمَ حَنيفاً».

 حالا این «ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ» وجه مراد است؟ وجه و فطرت مراد است؟ خلق الله مراد است؟ تمام این‌ها مراد است. برای اینکه فطرت که متوجّه است دین قیّم است، یعنی قابل عوض شدن نیست. فطرت که لفظ دوم است قابل عوض شدن نیست. دین الله قابل عوض شدن نیست، شریعة الله قابل عوض شدن نیست، نمی‌شود شریعة الله را حتّی الله عوض کند مگر در موقع تبدیل و نسخ. در موقع تبدیل شریعت تورات به شریعت انجیل و شریعت تورات و انجیل به شریعت قرآن تبدیل از سر حکمت است. ولکن شریعت قرآن که شریعت مستقره الی یوم القیامة است، این قابل تبدیل نیست؛ «الدِّينُ الْقَيِّمُ» چه دین درونی، چه دین برونی و حتی دین وسط، دین قیّم است و قابل تبدیل نیست. مخصوصاً دین درونی فطرت و دین برونی شریعة الله.

البته بحث‌هایی در آیه فطرت است که در تفسیر مطالعه بفرمایید و بعد هم فکر بفرمایید، من هم فکر می‌کنم مطالب دیگری است که باید عرض کنیم. این امتیاز بزرگ از امتیازاتی که خداوند به انسان عنایت فرموده است که دارای فطرت است و از خود می‌تواند شروع کند. گاهی اوقات انسان گمراه است. این انسان که گمراه است، باید هدایت خارجی بیاید که او را صددرصد هدایت کند، گاهی نخیر، گمراه است. ولکن شعله درونی و نور درونی وجود دارد. به انسان امر می‌کند که این «وَجْهَكَ» را، این فطرت را، این خود اصلی را، چشم آن را باز کن، تمیز کن و حُجب و غشاوات را برطرف کن، حقایق را خواهی نگریست. چه حقایق درونی و چه حقایق برونی را.

«اللَّهُمَّ اشْرَحْ صُدُورَنَا بِنُورِ الْعِلْمِ و الْإِیمَانِ وَ مَعَارِفِ الْقُرْآنِ الْعَظِیمِ وَ وَفِّقْنَا لِمَا تُحِبُّهُ وَ تَرْضَاهُ وَ جَنِّبْنَا عَمَّا لَا تُحِبُّهُ وَ لَا تَرْضَاهُ».

«وَ السَّلَامُ عَلَیْکُمْ».


[1]. روم، آیه 30.

[2]. مؤمنون، آیه 11.

[3]. مؤمنون، آیه 14.

[4]. حجر، آیه 29؛ ص، آیه 72.

[5]. سجده، آیه 9.

[6]. بقره، آیه 125.

[7]. مؤمنون، آیه 14.

[8]. انعام، آیه 19.

[9]. عوالی اللئالی، ج ‏1، ص 35.

[10]. نساء، آیه 119.

[11]. کهف، آیه 27.

[12]. انعام، آیه 34.

[13]. یونس، آیه 64.

[14]. روم، آیه 30.