جلسه چهارصد و بیست و پنجم درس تفسیر موضوعی قرآن کریم

روح

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ عَلَی آلِهِ الطَّاهِرِینَ».

در دنباله بحث فلسفیِ قرآنی و قرآنیِ فلسفی که در اعلی قلل بحث فلسسفی و قرآنی در جستن حقیقت است، عرض می‌کنیم آنچه تصوّر آن برای انسان و غیر انسان از عقلا و متصوّرین محال است، مراحلی دارد. گاه امتناع تصوّر و تعقّل، ذاتی است، امتناع ذاتی یعنی در هر زمان، در هر مکان، در هر متصوّر، خلق باشد و یا خالق باشد محال است، مانند اجتماع نقیضین و ارتفاع نقیضین. اجتماع نقیضین که به حق نقیضین هستند و ارتفاع نقیضین که به حق نقیضین هستند، به طور مستغرق و مطلق محال است، در تصوّر، در تعقّل، در خیال، در علم، در خارج، در داخل، نسبت به خلق و نسبت به خالق. اگر چنانچه اجتماع نقیضین برای خالق ممکن باشد، این امکان اجتماع نقیضین برای خالق دلیل خواهد بود بر اینکه نقیضینِ ذاتی نیستند، بلکه نقیضین نسبی هستند. چون نقیضین نسبی آن نقیضینی هستند که بر حسب عدم قدرت یا عدم کمال قدرت، نقیضین به نظر می‌رسند، اما نقیضین ذاتی مانند وجود و عدم مطلق و یا مانند وجود و عدم مطلق از نقیضینی که ذاتاً نقیضین هستند، زمان و مکان و ممکن و خالق و مخلوق و تصوّر و عقل و علم و واقعیت خارج اصلاً نمی‌شوند. این یک امتناع، ممتنع است ما نقیضین را تصوّر کنیم و چون ممتنع است تصوّر کنیم حکم به امتناع می‌کنیم. این را قبلاً گفتیم.

بُعد دوم، بعد دوم امتناع تصوّر، امتناع ذات ذاتی نیست، امتناع مماس نیست، چون امتناع ذاتِ ذاتی و امتناع مماس، همگانی و همه‌زمانی و همه‌جایی و همه‌حالی است، چون امتناع اجتماع نقیضین است. ولکن امتناع تصوّر اله از برای مألوه امتناع است، ولکن امتناع مماس نیست. یعنی شناختن حقیقت حق از برای خود حق ثابت است، معلوم است. اگر شناختن حقیقت حق و احاطه به حقیقت الله ذاتاً ممتنع بود، پس خدا نباید خود را بشناسد، پس ذاتاً امتناع نیست. امتناعِ مماس ندارد، امتناعِ مطلق ندارد، امتناعِ نسبی دارد، نسبت به خلق امتناع دارد. مخلوقات چون محدود هستند، نمی‌توانند لامحدود را تصوّر کنند، لامحدود را کاملاً بشناسند، کمال ایجابی معرفت داشته باشند، یا ایجاب معرفت نسبت به ذات حق داشته باشند، معرفت معرفت سلبی است.

بنابراین امتناع اجتماع نقیضین امتناع ذات الذّات است، مطلق است و مماس است و استثناءپذیر نیست. اما امتناع شناختن حق امتناع ذاتی و امتناع مماس نیست، بلکه دارای مراحلی است. در یک مرحله شناخت حق لازم ذات است، خود حق، خود حق که علم مطلق است، آیا مطلقاً علم به خود دارد یا نه؟ دارد. آیا چیزی، جهتی، حالتی، وضعی از الوهیت و ربوبیت، ذات آن، صفات ذات آن، افعال آن، بر او مخفی است یا نه؟ مخفی نیست. همان‌طور که نسبت به کل کائنات به طور منفصل علمِ مطلق است که کائنات از حق منفصل هستند، همان‌طور به طور متّصل، به طور ذاتی، علم به ذات و صفات ذات و افعال دارد. پس شناخت حقیقت حق به گونه‌ای مطلق ذاتاً محال نیست، بلکه از برای غیر حق محال است، چون غیر حق همه محدود هستند و محدود نمی‌تواند بر لامحدود احاطه پیدا کند.

در ضمن اگر خدای دومی در کار بود، خدا و خدایان دیگری بر فرض محال در کار بودند، این شناخت هم نسبت به یکدیگر بود. یعنی این خدا چنانکه خود را کاملاً می‌شناسد و می‌یابد آن خدا را هم نیز و این خدا همان‌طور که خود را کاملاً می‌شناسد، آن خدا را نیز. ولکن محال است. چون تعدّد اله محال است، چون دارد، چونِ ذاتی نیست، چون تعدّد اله محال است، تصوّر و معرفت ذات خدا از برای غیر آن خدای واحد محال است. نه چون معرفت خدا کلّاً محال است، اگر معرفت خدا کلّاً محال بود، خدا نباید خود را بشناسد. خیر، معرفت خدا کلّاً محال نیست، نسبتاً محال است، نسبت به غیر خدا محال است و این غیر خدا دو بُعد دارد؛ یک بُعد غیر خدا که خلق الله هستند و خلق الله نمی‌توانند معرفت الله را کاملاً داشته باشند، تصوّر الله را کاملاً داشته باشند. خلق الله موجود است و این موجود به حساب محدود بودن نمی‌تواند خدا را تصوّر کند. این یک. این واقعیت است که این خلق موجود است. دوم: الهی که اله ثانی یا اله ثالث باشد بر فرض محال تصوّر می‌تواند بکند، اما چون محال است «ثبّت العرش ثمّ انقش». چون محال است اله دیگری در کار باشد، پس تصوّر اله از برای اله دیگر محال است، چون اله دیگر محال است.

اصلاً این بحث را برای چه می‌کنیم؟ برای اینکه ممتنعات با هم فرق دارد، کسی ایراد نگیرد که اگر اجتماع نقیضین در هر جا محال است، پس معرفة الله هم محال است. معرفة الله ذاتاً محال نیست، احاطه علمی و تصوّری بر ذات خدا ذاتاً محال نیست که شما بگویید پس بنابراین در راه معرفت ایجابی خدا نباید قدم گذاشت. چون در راه معرفت ایجابی خدا نباید قدم گذاشت، پس معرفة الله هم محال است. می‌گوییم: خیر، معرفت دو معرفت است. یک معرفت ایجابی نسبت به خدا که خدا را تصوّرکنیم، خدا را ذاتاً و صفاتاً و افعالاً به طور احاطه بدانیم، این محال است، برای ما محال است، برای ممکن الوجود محال است، برای واجب الوجود لازم است، واجب الوجود دیگری هم نداریم. اما از نظر سلبی واجب است، خدا را از نظر سلبی شناختن، هست و نمی‌دانم چیست، هست، ولکن هستی‌ها، ذوات هستی‌ها، افعال هستی‌ها، صفات هستی‌های کائنات ممکنه را ندارد، چون اگر داشته باشد، او هم مألوه است و او هم مخلوق است.

با این مقدّمه و مقدّماتی که قبلاً عرض کردیم و بعداً هم اشاره خواهیم کرد و اگر لازم باشد تفصیل بدهیم، مجرّد به تعبیر فلسفی یا غیر مادی به تعبیر صحیح لبّی، ما غیر مادّی فقط یک فرد داریم و آن حق سبحانه و تعالی است و ادلّه‌ای که ما بر نفی غیر مادی بودن روح داریم بسیار بسیار زیاد است. هشت درِ بهشت را باز می‌کنیم، هشت درِ بهشت معرفت را در سلب غیر مادی بودن روح و ایجاب مادیت روح باز می‌کنیم، هر هشت درِ بهشت باز است، کاملاً روشن که روح انسان، روح فرشتگان، روح اجنّه، تا چه رسد ارواح حیوانات و سایر ارواح، مادی هستند و مادی هستند. گرچه رقّت‌های آن‌ها، مادیت‌های آن‌ها، غیر ملموس بودن‌های آن‌ها، شعورهای آن‌ها، ادراکات آن‌ها، با هم درجات دارد و متفاوت است، انسان در «أَحْسَنِ تَقْويم‏»[1] است. این هشت مرحله که مقصود عدد نیست، بلکه دریافت است، از نظر فطری، عقلی، حسی، علمی، از هر چهار نظر سلب غیر مادی بودن روح را و ایجاب مادی بودن روح را می‌کنیم. این چهار مورد است.

از نظر قرآن و از نظر سنّت، قرآن سه بُعدی است، سنّت یک بُعدی. یک بُعد سنّت «کلمةً واحدة»، «الرُّوحُ جِسْمٌ رَقِيقٌ قَدْ أُلْبِسَ قَالَباً كَثِيفاً».[2] و حال آنکه در روایات جعلیّات زیاد است، تدخّلات زیاد است، نقل به معنا زیاد است، تقطیعات زیاد است، انحرافات زیاد است، مع ذلک در بعضی موارد ندانسته‌اند یا نتوانسته‌اند یا جرأت نکرده‌اند که جعل روایتی بکنند که روح غیر مادی است، اصلاً نیست. در روایات شیعه و سنّی که هزاران هزار روایات جعلی در آن وجود دارد، جعل یک روایت ولو با سند ضعیف در هیچ کتاب ضعیف روایتی شیعه و سنّی نشده است که روح غیر مادی است. بلکه «کلمةً واحدة» «الرُّوحُ جِسْمٌ رَقِيقٌ قَدْ أُلْبِسَ قَالَباً كَثِيفاً»، این بُعد پنجم است.

چهار بُعد که بحث می‌کنیم و بحث کردیم، فطری، عقلی، علمی، حسّی، بُعد پنجم: روایتی. حتی اشاره‌ای در هیچ روایتی، اشاره مختصری در هیچ روایتی وجود ندارد که غیر الله، غیر اللهِ واحد غیر مادی باشند. و دیروز و قبل از دیروز عرض کردیم که ما دو وجود داریم، سوم نداریم؛ وجود مادی، وجود غیر مادی، برزخ نداریم. بحث ما با فلاسفه بحث لفظی نیست، بحث حقیقی و بحث معنوی است. فلاسفه‌ای که روح را به تعبیر فلسفی خود مجرّد می‌دانند و به تعبیر ما غیر مادی می‌دانند، یعنی غیر مادیِ غیر مادی، تمام جهات ده‌گانه مادّه از آن سلب است. جهات ده‌گانه مادّه را که برای شما شمردیم، باز تکرار می‌‌کنیم که ابعاد است، وزن است، زمان، مکان، فقر، ترکّب، تغیّر، حرکت، آغاز، انجام و در کلمه واحده لامحدود. موجودی که لامحدود است ابعاد ندارد، وزن ندارد، زمان ندارد، مکان، فقر، ترکّب، تغیّر، حرکت، آغاز و انجام ندارد که البته بحث هم خواهیم کرد، گرچه از مسلّمات است.

در بُعد قرآنی، قرآن که «تِبْياناً لِكُلِّ شَيْ‏ءٍ»[3] است «لِكُلِّ» کدام شیء؟ آن اشیایی که از نظر دینی، اصلی یا فرعی بدان نیاز است. در قلّه اشیاء و معارف اصلی این است که روح انسان و مخصوصاً انسان، آیا مادی است و یا غیر مادی است؟ اگر روح انسان غیر مادی باشد، خلل در توحید ایجاد می‌کند، خلل در فقر انسان ایجاد می‌کند، خلل در وحدت خدا ایجاد می‌کند. امّ المبانی فلسفه وجود اله و وحدت اله به طور منفصل، نفی غیر مادی بودن از غیر خدا است. اگر روح غیر مادی است، چطور می‌شود قرآن حتی اشاره‌ای نداشته باشد؟ اینکه «تِبْياناً لِكُلِّ شَيْ‏ءٍ» است، حتی خداوند از اشیاء عادی به عنوان آیات دالّه بر وجود حق و آیات دالّه بر وحدانیت حق اسم می‌برد. چطور از روح، از نفس، از عقل، از فطرت، از فکر، بسیار سخن فرموده است، بسیار حرف زده است، بسیار احکامی را بیان کرده است، حتی یک اشاره کوچک نسبت به این مطلبی که فلاسفه عقلیّین می‌گویند که روح غیر مادی است ندارد. این بُعد سلبی.

بنابراین چهار بُعد اوّل که فطرت، عقل، علم، حس، نفی و اثبات می‌کند، لا إله إلّا الله، نفی غیر مادی بودن روح را و اثبات مادی بودن روح را می‌کند، این چهار. روایت باز نقش لا إله إلّا الله در این بُعد دارد، نفی غیر مادی بودن روح را می‌کند، چون هیچ اشاره‌ای نیست. در این روایت که خیلی مطالب ذکر شده و خیلی جعلیات شده و مادی بودن روح را در قرآن اثبات می‌کند. قرآن سه بُعد دارد؛ یک بُعد، بُعد سلبی است، قرآن که «تِبْياناً لِكُلِّ شَيْ‏ءٍ» است، مادی بودن روح را هرگز سلب نکرده است. فلاسفه مادی بودن روح را سلب کرده‌اند و به عنوان تجرّد با ادلّه علیله‌ای که عرض کردیم ادلّه آن‌ها دو رکن دارد و هر دو خراب است، دائماً این طرف و آن طرف می‌گویند که روح غیر مادی است، روح غیر مادی است. قرآن یک اشاره کوچک نسبت به غیر مادی بودن روح ندارد، این بُعد سلبی.

دو بُعد ایجابی است، یک بُعد ایجابی صریح حدود چهل آیه که ما 32 آیه آن را یادداشت کرده‌ایم، 32 آیه یا بیشتر. ولو یک آیه، تعداد در قرآن مناط نیست. اگر قرآن یک اشاره درست و مستقری بر مطلبی داشته باشد یا اثبات مطلبی یا نفی مطلبی به اندازه میلیون‌ها روایت ارزش دارد. مع ذلک این‌قدر جریان مهم است و بالغ الاهمیّة است که حدود 32 و 35، الی چهل آیه راجع به جهت اثباتی مادی بودن روح داریم. و این آیات دو دسته هستند، یک دسته در مادی بودن روح صراحت دارد، صریح صددرصد است و یک دسته ظهور مستقر دارد. ظهور مستقر به این معنا که اگر عامی ذکر شد و یا مطلقی ذکر شد، بدون تقیید مماس یا غیر مماس، بدون تخصیص مماس یا غیر مماس، اگر افراد آن یکسان هستند که یکسان دلالت دارد. اما اگر افراد آن چندسان هستند، بعضی افراد خیلی روشن هستند، بعضی کمتر، بعضی کمتر، این عام یا مطلق در آن افرادی که فرد بودن آن‌ها صددرصد است و خیلی روشن است و در قلّه است، در آن افراد نص است. مثال فقهی: «يَعْمَلُونَ لَهُ ما يَشاءُ مِنْ مَحاريبَ وَ تَماثيلَ»،[4] این آیه تماثیل نصّاً، با اینکه جمع است، در بُعد جمعِ تماثیل جمع است، در بُعد تمثال مطلق است.

ما به جمعیت این آیه و به اطلاق این آیه استدلال نمی‌کنیم، بلکه چون فرد اجلی و اعلای تمثال مجسّمه حیوان و انسان است. به مجسّمه درخت تمثال نمی‌گویند یا خیلی مجازی می‌گویند، به مجسّمه حیوان بهتر، به مجسّمه انسان بهتر. بنابراین ما به این مطلق عام و این عام مطلق به عنوان نص استدلال می‌کنیم، بدون اختلاف با نص صددرصد که مجسّمه انسان را ساختن هیچ اشکالی ندارد. و قرآن هم با روایت نسخ نمی‌شود، در بحث خود مفصل عرض کردیم.

آیاتی که بر مادی بودن روح دلالت ایجابی دارد، بعضی آیات صریح هستند، مثل «ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ» و از قبیل این که آیه چهاردهم سوره 21، سوره مؤمنون باشد و بعضی‌ها ظاهر کالنّص هستند. منتها ظاهر کالنّص که انسان را از تراب آفریدیم، «فَإِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ تُرابٍ»،[5] این «کُم» کیست؟ «کُم» هم جسم انسان است هم روح انسان. اما روح «کُم»‌تر است و انسان‌تر است یا جسم؟ روح. فرد اعلی و اجلای از دو جزء روح و جسم ظاهر انسان روح است، بنابراین آن آیات هم نص خواهد بود، مطلق است. «فَإِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ تُرابٍ» و از این قبیل که آیه زیاد داریم، مطلق است، ولکن فرد اجلی و اعلای انسانیتِ انسان روح است.

نمی‌شود مراد از «خَلَقْناكُمْ» فقط جسم باشد و الّا «أبدانکم» می‌گفت. «أرواحکم» هم لزومی ندارد باشد، برای اینکه هم ارواح و هم اجسام از تراب خلق شده‌اند. بنابراین ما هشت درِ بهشت را درونی و برونی باز می‌کنیم، با تفکّر عقلی، با تفکّر علمی، با تفکّر فطری، با تفکّر حسی، با تفکّر قرآنی در سه جهت، یک جهت منفی و یک جهت مثبت و با تفکّر حدیثی در دو جهت مثبت و منفی. با کل تفکّرات ما در میدان معارضه با فلاسفه عقلیّین هستیم که آقایان می‌گویند روح غیر مادی است.

از جمله آیات قرآن آیه 14 سوره مبارکه مؤمنون است. ما در این آیه بحث کرده‌ایم، اما بحث‌ها فرق می‌کند، بحث مماس از نزدیک عمیق دقیق ادق را می‌خواهیم بکنیم. چون در قلّه بحث‌های فلسفیِ قرآنی و قرآنیِ فلسفی وضعیت کیان روح است. ما از آغاز شروع می‌کنیم، «وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ»، سوره 23، سوره مؤمنون، از آیه 12، صفحه 342 قرآن، از آیه 12. «وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طينٍ»، مبدأ خلقت انسان محقّقاً، لام یک تأکید، «قَد» دو تأکید، «نَا»ی «خَلَقْنَا» سه تأکید، با سه تأکید، «الْإِنْسانَ»، هر انسانی باشد، انسان‌های نسل‌های گذشته و انسان‌های نسل اخیر، چون آدم و بنی‌آدم که نیست، انسان است.

– [سؤال]

– لام یک تأکید، «قَد» دو تأکید، «نَا» سه تأکید، «نَا» جمعیت صفات است. «وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طينٍ»، انسان را با سه تأکید از خلاصه‌ای از گِل، نه از هر گِلی، از خلاصه گل. از خلاصه گل آفریدیم، این از خلاصه گل آفریدن هم آباء اوّلیه انسان‌ها را می‌‌گیرد و هم اولاد آن‌ها را. در نسل اخیر هم آدم را شامل است که قفزتاً خلق شد، بدون اب و امّ، بدون رحم و صلب و هم کسانی که از صلب آدم و رحم حوا خلق شدند، همه «مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طينٍ» هستند. منتها این «مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طينٍ» یا مماس است یا به طور منفصل، مماس است، انسان‌های اوّل که خلق شده‌اند از سلاله «مِنْ طينٍ» که رحم و صلب ندیده‌اند، این «مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طينٍ» مماس است، غیر مماس با فاصله است.

نطفه از چیست؟ از خون است. خون از چیست؟ و… به چه می‌رسد؟ می‌رسد به «سُلالَةٍ مِنْ طينٍ». خلاصه‌ای از گل، خلاصه از گل یا با فاصله است مانند ذرّیات انسان‌ها، اولاد انسان‌ها، یا بدون فاصله است مانند انسان اوّل، آدم اوّل، انسان‌های اوّل. خوب حالا، این آیه ظاهر است، ظاهر کالنّص است که مبدأ روح انسان «سُلالَةٍ مِنْ طينٍ» است، چرا؟ برای اینکه «الْإِنْسانَ». نفرمود «و لقد خلقنا جسم الانسان»، حتی «و روح الانسان»، انسان. لغت در صورتی فصیح است و بلیغ است که صددرصد قالب معنا باشد، نه اوسع از معنا باشد نه اضیق از معنا باشد. اگر لغت اوسع از معنا باشد، رساننده نیست، ظنّی‌الدلالة است، اگر اضیق باشد، باز رساننده نیست، ظنّی‌الدلالة است، ولکن قرآن قطعی‌الدلالة است، چون در افصح و ابلغ مراحل بیانی و تبیانی قرار دارد.

خدا به جای جسم الإنسان یا به جای روح الإنسان انسان بفرماید؟ ذکر خیری از یکی از استادهای فیلسوف خود کنیم، مرحوم آقای حاج مهدی آشتیانی که استاد الفلاسفه شرق و غرب بود و استاد الاساتید بود، ما نزد ایشان فلسفه خواندیم و قبول هم نکردیم. به یاد دارم ایشان در مسجد گوهرشاد مشهد منبر رفته بودند و راجع به معراج بحث می‌کردند، ایشان حرف خوبی زدند، حرف خوب خوب است، حرف غیر خوب هم… راجع به اینکه معراج رسول الله معراج جسمانی است و یا روحانی است، ایشان فرمودند ما به لغت قرآن استدلال می‌کنیم که معراج هم روحانی است و هم جسمانی است و حال آنکه «سُبْحانَ الَّذي أَسْرى‏ بِعَبْدِهِ»[6] نه «بروح عبده» و نه «بجسم عبده». اگر معراج جسمانی بود اوّلاً باید روح از جسم خارج شود و انسان بمیرد و روح بالا برود، روحانیت آن هم همین‌طور است. چه جسم خالی بالا رفت چه روح خالی بالا رفت، فاصله‌ بین روح و جسم شد و مرگ است، اوّلاً. ثانیاً: «سُبْحانَ الَّذي أَسْرى‏ بِعَبْدِهِ»، عبد بدن محمّد (ص) است؟ روح محمّد است؟ یا محمّدِ محمّد است در مجموع روح و جسم؟ البته این بحث خارقی نبود، بحث استدلال به لغت بود، خواستیم ذکر خیری شده باشد.

در این‌جا دارد: «وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ»، انسان است، نه جسم انسان است و نه روح انسان، پس شامل هر دو است، مطلق است. ولکن مطلقی است که یک فرد آن محور انسانیتِ انسان است که روح است، آیا محور انسانیت انسان جسم و روح هر دو به طور برابر هستند؟ خیر. آیا محور جسم است؟ خیر. آیا محور و زیربنای انسانیت انسان روح است و جسم در حاشیه است؟ بله، جسم در حاشیه است، جسم فرمان‌بر است، روح فرمانده است. جسم انسان درک و عقل و فطرت و علم و فکر و حسّ انسانی ندارد، روح است که حس دارد و فرمانده است و عاقل است و چه است و چه است. بنابراین این آیه در عین آنکه از نظر ظاهر، ظاهر است در اینکه انسان شامل روح است، در شمول روح نص است، چون فرد اجلای از جسم و روح انسان است.

– [سؤال]

– تمام مادی است، کلّاً مادی است، کلّاً، اصلاً غیر مادی نداریم. خواب منتها جسم برزخی، بیداری جسم، قیامت جسم لطیف‌تر از برزخ است.

– [سؤال]

– همه مادی است. «وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طينٍ». این بُعد اوّل. «ثُمَّ جَعَلْناهُ»،[7] چه کسی را؟ انسان را، یعنی روح و جسم. منتها روح و جسم دو حالت دارد؛ یک حالت بروز و یک حالت کمون، خوب دقّت کنید. روح و جسم انسان که ترکیب روح انسانی را می‌دهد، یک حالت بروز دارد و یک حالت کمون، حالت بروز است «ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ»،[8] است. روح انسان از جسم انسان بروز کرد، این حالت بروز است. حالت کمون قبل از بروز است، در حالی که «سُلالَةٍ مِنْ طينٍ» بود، نطفه بود، علقه بود، مضغه بود، عظام بود، چه بود، چه بود، هم جسم بود هم روح، ولکن روح در جسم گم بود. روح برداشت‌شده از جسم نبود، مانند گُل. گل یک جسمی دارد و یک روحی دارد، روح آن عطر است و جسم آن جسم است، عطر گل را که بگیرند دیگر گل عطری ندارد یا عطر آن کم است. بنابراین این گل دو بُعد دارد، منتها این دو بُعد گاه در حال بروز است، گاه در حال کمون و اندغام است.

در حال اندغام حالی است که برگ‌های گل برگ گل است و کاری با آن انجام نداده‌اند، دو بُعد دارد: یک بُعد جسم که جسم گل است و یک بُعد روح که عطر گل است، ولی عطر گل فعلیت ندارد. عطری که شما بعداً از گل می‌گیرید، آن فعلیتی که عطر در حال جدا شدن از گل دارد، آیا همان فعلیت را در حالت اتصال به گل دارد؟ خیر، بو دارد، مقداری بود دارد، ولی آن فعلیت را ندارد.

پس حالت کمون دارد و حالت بروز دارد، همین‌طور انسان. حالت بروز روح انسان «ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ» فعلیت دادن است. و حالت کمون آن قبل از اینکه روح را از جسم استخراج کند، «مستخرجٌ منه الرّوح» جسم است، «مستخرجٌ منه الرّوح» خلق جدیدی نیست، «ثُمَّ أَنْشَأْناهُ» است که بحث می‌کنیم. معدِن روح همین جسم است، منتها روح در معدنش که جسم است گاه کمون دارد، بروز ندارد، استخراج نشده است، گاه استخراج شده است. بنابراین در کل مراحل «هُ» موجود است، منتها این «هُ» انسانِ روح گاه در مرحله کمون موجود است، در مرحله اندغام موجود است که بروز ندارد، استخراج نشده است، در مراحل پنج‌گانه، «ثُمَّ أَنْشَأْناهُ». گاه مرحله انفصال و بروز است، بعد از «ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ».

مطالبی است که اصل آن در تفسیر است، بعضی فروعات آن را عرض می‌کنیم. «وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طينٍ»، این یک. «ثُمَّ جَعَلْناهُ»، همان «سُلالَةٍ مِنْ طينٍ» را که منی شد، منی را «جَعَلْناهُ نُطْفَةً في‏ قَرارٍ مَكينٍ»،[9] این کدام انسان است؟ «وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طينٍ»، کل انسان‌ها هستند، ولکن در بُعد بعدی که بحث نطفه می‌آید انسان‌های ذرّیه هستند، انسان‌ اوّل نیست. «ثُمَّ جَعَلْناهُ»، انسان را، یعنی روح و جسم او را. انسان را بجزئَیهِ که جزئیه انسان است، «جَعَلْناهُ نُطْفَةً في‏ قَرارٍ مَكينٍ»، پس نطفه دو بُعد دارد؛ یک بُعد انسانِ جسم، یک بُعد انسانِ روح. بُعد انسان جسم در حالت نطفه‌ای بروز دارد، بُعد انسان روح بروز ندارد، استخراج نشده است. مثل استخراج آب از چاه، استخراج طلا از فلزات مختلف، این دو. «ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً»،[10] همان نطفه را. «فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظاماً فَكَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً». تا این‌جا جسم در مرحله بروز است و روح در مرحله کمون است، اندغام است، هنوز استخراج نشده است.

«ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ فَتَبارَكَ اللَّهُ». ما هر چه در آیات قرآن دقّت کنیم بیشتر مطلب به یاد ما می‌آید، البتّه با توجّه و توکّل به خدا و فکر حسابی صحیح. ببینید «ثُمَّ أَنْشَأْناهُ»، چرا «أَنْشَأْناهُ» فرمود؟ «أَنشأنا منه» نفرمود، «أَنشأنا لَهُ» نفرمود، «أَنْشَأْناهُ» فرمود؟ سؤال: اگر مراد از «أَنْشَأْناهُ» -از نظر لفظ جدید است از نظر معنا قبلاً عرض کردیم- این است که خود انسان را روح کردیم، روح را از خود انسان استخراج کردیم، پس روح بعض انسان است. روح انسان کل جسم است؟ مگر کل جسم تبدیل به روح شد؟ کل که نشد، بنابراین بعض است. بعض را با «مِن» تعبیر می‌کرد، «ثمّ أنشأنا منه»، «ثمّ أنشأنا منه خلقاً آخر»، این «مِن» تبعیض است، آیا از «مِن» تبعیض بعض بودن روح از جسم فهمیده نمی‌شد؟ فهمیده می‌شد. فهمیده می‌شد، پس چرا فرمود «ثُمَّ أَنْشَأْناهُ»؟

چون «أَنْشَأْناهُ» احتمالاتی دارد، گرچه ما با سبر و تقسیم، با دقّت، به احتمال صحیح می‌رسیم که احتمال صحیح تبعیض باشد، اما چرا از اوّل کتابی که افصح است و ابلغ است «ثمّ أنشأنا منه» نفرمود؟ «أَنْشَأْناهُ» فرمود. «مِن» فرق دارد. این روح را که خداوند از انسان استخراج کرده است، از هر جای انسان؟ روح عقل و روح فطرت و روح فکر، روح بینش، روح شعور انسانی از پا می‌شود؟ از دست می‌شود؟ از شکم؟ از معده؟ از جگر؟ از چشم؟ از گوش؟ از زبان می‌شود؟ پس اگر «مِنه» بود، «مِن» کلّی بود. «ثمّ أنشأنا منه خلقاً آخر» «مِن» گنگ بود، درست است تبعیض بود، اما در بُعد «مستخرجٌ منه» گنگ بود، در بُعد تبعیض بیّن بود، ولکن در بعد «مستخرجٌ منه» گنگ بود، پس «أنشأنا منه» جایی ندارد.

برای اینکه از جهت خاصّ بدن روح انسان استخراج شده است. ببینید چون ما سه روح داریم؛ یک روح نباتی محسوس، محسوس را داریم می‌گوییم و الّا همه اشیاء روح دارند، همه اشیاء عالم بحث کردیم که روح دارند، ما آن روح را بحث نمی‌کنیم، روح «لا تَفْقَهُونَ»[11] را بحث نمی‌کنیم، روح «نَفقَهُ» را بحث می‌کنیم. روحی را که می‌توانیم بفهمیم، بدانیم، لمس کنیم و دریافت کنیم، برای انسان روح نباتی است قبل از اینکه «أنشأنا» باشد، روح حیوانی و انسانی است بعد از «أنشأنا». قبل از «ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ» این بدن انسانی کامل بود، برای اینکه روح نباتی داشت، رشد داشت، مثل درخت رشد داشت، ریشه آن هم در رحم بود. این روح نباتی را بحث نداریم، «ثُمَّ أَنْشَأْناهُ» به روح نباتی نمی‌خورد، روح نباتی از وقتی که نطفه بود همین‌طور شروع کرد علقه و مضغه و عظام شد. پس دو روح مانده، این دو روحِ مانده «أَنْشَأْناهُ». ولکن این دو روحِ مانده، محور دو روح مانده انسانی روح انسانی است یا روح حیوانی است؟ روح انسانی است. پس محور سه روح، روحِ انسانی است، محور دو روح هم روح انسانی است.

«ثمّ أنشأنا منه» این «مِن» گنگ است، «ثمّ أنشأنا له» مطلب را خراب می‌کرد. اگر «ثمّ أنشأنا له» بود تقریباً حرف فلاسفه درست می‌شد، از نظر لفظی البته که «أنشأنا له» برای این بدن خلق دیگری ایجاد کردیم، ممکن است آن خلق دیگر که ایجاد شده جسمانی نباشد. پس این هم درست نیست، باید «أَنْشَأْناهُ» باشد، چرا؟ یعنی این بدن را خلق دیگر کردیم. اوّلاً خلق دیگر، آقایان فلاسفه که نظر به این آیه می‌کنند کلّاً قبول دارند که خلق دیگر روح است، خلق دیگر که روح است، شما می‌گویید روح از عالم امر است. شما فلاسفه می‌گویید عالم دو عالم است، عالم خلق است، عالم امر است، پس چطور این عالم خلق شد؟ در همه‌جا اشکال است. یعنی اقیانوس اشکالات علیه فلاسفه عقلیّین است، اقیانوس اشکالات به هر طرف که با نظر صحیح و عمیق و مستقیم رو کنید علیه فلاسفه عقلیین وجود دارد. این «خَلْقاً آخَرَ» که شما قبول دارید روح است، آن وقت به امر تمسّک می‌کنید؟ اگر امر عالم ایجاد مجرّدات است، پس این چرا طور دیگر شد؟ «أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ». اگر «أنشأنا له» بود، «خَلْقاً آخَرَ» بود، امر هم نبود که امر را ایجاد مجرّدات کنیم.

حالا، بُعد سوم، بعد سوم که مراد است «ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ»، آیا کل بدن انسان را؟ خیر. آیا کل حیوانی بدن انسان را که منهای نباتی است؟ نباتی بوده است؟ خیر. آیا کل انسانی بدن انسان؟ کل انسانیِ محوریِ بدن انسان از نظر انسانیت انسان عقل است، مغز است، از مغز استخراج عقل، استخراج روح، استخراج فطرت. فطرت که زیربنا است و مستخرج اوّل است که مکانت آن را قبلاً عرض کردیم، مستخرجٌ منهِ انسانیت روحی انسان مغز انسان است، مغز انسانِ انسان مستخرجٌ منه است، پس «أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ»، «هُ» به کل انسانیت برمی‌گردد، مگر این‌طور نیست؟ «ثُمَّ أَنْشَأْناهُ»، «هُ» کل بدن است، محور کل بدن چیست؟ محور کل بدن انسان مغز انسان است، چون محور کل بدن انسان مغز انسان است، پس انسان مغز است، انسان عقل است، انسان فکر است، انسان روح انسانی است. در اصل و در حاشیه، انسان حسّ حیوانی است، و در حاشیه حاشیه، انسان نبات است، روح نباتی در حاشیة الحواشی آن که قبل از «ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ» است.

روح انسانی که متن المتون است که «أَنْشَأْناهُ»، خداوند خواسته به این نکته توجه بدهد که ما از کل انسانیت انسان خلق دیگری استخراج کردیم. کل انسانیت انسان از نظر مادّه بدنی کدام است؟ کل انسانیت انسان از نظر مادّه بدنی مکان روح است، مکان عقل است، مکان فطرت است که مغز است. بنابراین از مغز تعبیر به کل کرده است و الّا بیّن است که همه که تبدیل نشد. این مطلب را قبلاً عرض کردیم، باز هم در تتمّه بحث إن‌شاء‌الله عرض خواهیم کرد.

«اللَّهُمَّ اشْرَحْ صُدُورَنَا بِنُورِ الْعِلْمِ و الْإِیمَانِ وَ مَعَارِفِ الْقُرْآنِ الْعَظِیمِ وَ وَفِّقْنَا لِمَا تُحِبُّهُ وَ تَرْضَاهُ وَ جَنِّبْنَا عَمَّا لَا تُحِبُّهُ وَ لَا تَرْضَاهُ».

«وَ السَّلَامُ عَلَیْکُمْ».


[1]. تین، آیه 4.

[2]. الإحتجاج (للطبرسی)، ج ‏2، ص 349.

[3]. نحل، آیه 89.

[4]. سبأ، آیه 13.

[5]. حج، آیه 5.

[6]. اسراء، آیه 1.

[7]. مؤمنون، آیه 13.

[8]. همان، آیه 14.

[9]. همان، آیه 13.

[10]. همان، آیه 14.

[11]. اسراء، آیه 44.